• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3724 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۳۰ دي

آدم‌های چارباغ- نمره 22

عادله دواچی در هتل جهان 7- الباقی ماجرای احمد سیبی

علي خدايي نويسنده

 

 

Positive
شکر خدا که دواهای دکتر نفیسی افاقه کرد و دست شفا کشیده شد به تار و پود جسم احمد سیبی. روز سوم از اتاق پنج بیرون آمد و از پله‌ها آرام آرام پایین آمد و ایستاد کنار میز آقا مهدی.
: «بیتری؟»
: «شکر.» که عادله رسید. احمد را آورد رستوران و نشاند پشت میز سه و برایش شیر گرم آورد.
: «نیمی‌خوام!»
: «بِیتر می‌شی احمد. بَنگ نیمیشی تو این سرما» و نشست کنار او و آن‌قدر نرفت تا شیر تمام شد و احمد با دست سفیدی دور دهانش را پاک کرد.
: «گاریدم صحیح و سالم اینجا ایستاده‌س. شبا پاسبونش بودم اُ روزا سرک می‌کشیدم این بچه‌مدرسه‌‌‌‌یا نتابوننش آ دور دور نکونن.»
وقتی ایستادند کنار در برای روانه کردن احمد، احمد سیبی گفت: نیمی‌دیدم که. حالام اصش نیمی‌بینم.
آقا مهدی گفت: سرما کورِد کرده‌س؟ بیا بیبینیم.
دست احمد سیبی را گرفت و برد آن‌طرف خیابان. عادله هم دنبالشان رفت. آقا بهبودی کنار عینک‌فروشی ایستاده بود. آن‌ها را که دید گفت: خیر باشد آقا مهدی. احمد سیبی سیباد کو؟ بلا دور.
عادله گفت: نیمی‌بینِد.
آقا بهبودی گفت: منا؟ شوما رو؟ چارباغو؟ چی را نیمی‌بینِد؟
احمد گفت: شوما رو، تا چشمِدَم در بیاد. مسخره میکونی؟
آقا مهدی گفت: برا احمد آقا عینک داری؟ پیسی دید دارِد.
آقا بهبودی گفت: پیلی پیلی‌م می‌زنه. و روی چشم‌های احمد سیبی عینک با شیشه‌های گوناگون گذاشت. و مدام پرسید خُبس؟ این چندتاس؟
احمد آقا هی گفت: خُب نیس. بِیترس. خُبس. خُبس. خودشِس.
آقا بهبودی گفت: خُبس که راننده نیستی. عصر یا فردا براتون نَرولاسِشا جور می‌کونَم.
آمدند دوباره کنار هتل. احمد سیب‌ها را از زیر گاری کشید بیرون و ریخت روی گاری و عادله و آقا مهدی رفتند هتل.
چند مسافر جدید رسیدند. ماشین کنار هتل که ایستاد عادله خوشحال شد. اتاق پنج را تمیز کرده بود. ملافه‌های تازه. روبالشی. رومیزی سفید. اتاق برق می‌زد. از بالای پله‌ها جوری که آقا مهدی بفهمد گفت: نو نوارش کردم و آقا مهدی کلید پنج را داد به عادله که رسیده بود کنار میز.
به مهمان‌های هتل نگاه کرد. زن و مردی کلاه به سر. صورت خارجی. وقتی آن‌ها خارجی صحبت می‌کردند عادله گفت: این وا رفته‌س آ عیالش ور و روی خُب دارِد. خندید و چمدان را به دست گرفت و آن‌ها را برد اتاق پنج. پرده را کشید. اصفهان پیدا شد. برگشت به مهمان‌ها که نگاه کرد دید ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند آن دورتر ساختمان‌ها را. عادله گفت: اصفهان. اصفهان نصمی جهان و آن‌ها خندیده بودند.
وقتی عادله پارچ آب تازه برایشان گذاشت و آمد پایین آقا مهدی گفت: عینک حاضره. بریم بستونیم.
چند دقیقه بعد وقتی احمد سیبی عینک را گذاشت روی چشمش هاج و واج این‌طرف و آن‌طرف را تماشا کرد و گفت: دیگه میونه‌سال نیسّم. جوون شدم. خیابونا. گاری را. آقا مهدی شوماین. یک آن ساکت شد و بعد گفت: عادله. شومام که مثی گز می‌مونی آرتی و لقمه‌ای...
به آقا بهبودی گفت کم‌کم پول عینک را می‌دهد. به گاری که رسید آن را با سرعت راند. عینک مقوی بود.

Negative
وقتی عادله شب شام مهمان‌ها را داد و روانه‌شان می‌کرد بالا به اتاقشان دید که زن خارجی به او با علامت چیزی می‌گوید. سرش را تکان می‌‌داد. قاشق به دهانش می‌برد لب‌هایش را جمع می‌کرد و مدام سرش را تکان می‌داد و چشم‌هایش را می‌بست.
عادله گفت: «نوش جونتون. اینا کباب حسینیِ! کَ باب حُ سِی نی. کَباب.» و زن گفت دِلی‌شِس. عادله گفت می‌دونم چی میگوی. بلدم و زن رفت بالا.
عادله چراغ‌ها را خاموش کرد و آمد پشت شیشه نشست. اول میزها را برای فردا صبح نگاه کرد. همه مرتب بودند. یکی دو ماشین که گذشتند مردهایی که سلانه سلانه می‌آمدند را دید. پس کافه رشت تعطیل شده بود. شنگول بودند و کوچه‌باغی می‌خواند یکی. وقتی رفتند و دور شدند، مثل اینکه مویش را آتش زده باشند احمد سیبی و گاری‌اش رسیدند پای شیشه. احمد عینکش را بالا و پایین می‌برد. پرسید خُبه؟ عادله علامت داد که خُبه. بلند گفت: با عینک بِیتر می‌رونم. امشب بیاین چارباغ را تماشا کونین. عادله گفت: میام. و رفت بیرون. احمد سیبی گفت: این سیبم برا شوما. عادله در نیم‌تاریک و نیم‌روشن چارباغ گاز زد. گفت: شومام می‌دونیدا چی دوس می‌دارم. این سیبریا را چه حالی دارد و چه آبی!

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون