آتشنشانان ايستگاه 46 از اميرحسين داداشي ميگويند
باور نداريم كه رفت
غزل حضرتي
ورودي ايستگاه 46، پر شده از گل و شمع و اندوه. درست مانند همه ايستگاههاي آتشنشاني شهر. بنرها خبر از شهادت آتشنشاني در اين ايستگاه را نميدهد. از چهرههاي همكاران اميرحسين اما غم ميبارد. دو سه نفري جمع شدهاند روي تويوتاي ايستگاه و سعي دارند بنر تسليتي را در ورودي نصب كنند. اين ايستگاه يك مفقودي دارد كه همه منتظر بازگشتش هستند، هيچ كس براي اميرحسين از فعل گذشته استفاده نميكند. هيچ عكس و اسمي از او روي ديوار به چشم نميخورد. دوستانش ميگويند: ما منتظريم هر لحظه پيدايش شود. اميدمان را به معجزه از دست نميدهيم.
حدود 8 صبح پنجشنبه بود كه زنگ ايستگاه 46 در خيابان مظفر تهران زده شد. رييس ايستگاه به همراه فرمانده و 10 نيرو عازم محل شدند تا آتش را خاموش كنند اما آتش آنقدر وسيع شد و چند طبقه را فراگرفت كه همه آتشنشانان به خارج از ساختمان فراخوانده شدند. نخستين انفجار كه در ضلع غربي اتفاق افتاد، آتشنشانان فهميدند پلاسكو تا دقايقي ديگر فروميريزد، شايد همين باعث شد عدهاي به سمت راهپله بروند و عدهاي ديگر سعي كنند خود را از پنجره و نماي ساختمان نجات دهند. انفجار راهپلهها، آخرين اميدهاي محبوسشدگان را از بين برد و همه شان، همه آنهايي كه هنوز براي اطفاي حريق، ساختمان را ترك نكردهبودند، را در ميان آوار خود دفن كرد. برداشت آخر، همان انفجار عظيم و شوكآوري بود كه در همه گوشيهاي همراه ضبط و ثبت شد. آنجا بود كه مردم بيرون ساختمان فهميدند پلاسكو تمام شد. حال آنكه آتشنشانان ثانيههايي قبل پي به عمق فاجعه بردهبودند و زندگيشان را تمام شده ديدند.
عليرضا جبارزاده، رييس ايستگاه است. اميرحسين داداشي، يكي از نيروهاي ايستگاه 46، كه در پنجشنبه شوم پلاسكو، راهي خيابان جمهوري شدهبود را خوب ميشناسد. وقتي يادش ميآيد كه به اميرحسين دستور داده بود از ساختمان خارج شود و نرفتهبود، راه گلويش سد ميشود. «نميدانم چرا حواسم پرت شد و فكر كردم از ساختمان بيرون آمده.» چشمانش پر از حسرت است، ميخواهد اميد داشته باشد، اما تجربه 21 سالهاش نهيب ميزند كه 7 روز زير آوار با حرارت 500 درجه ماندن يعني چه.
«اميرحسين از بهترين نيروهايمان بود، غواص زبدهاي بود تا آنجا كه در حادثه سقوط هليكوپتر در درياچه خليج فارس بدون اينكه از ايستگاه ما كسي اعزام شود، راهي درياچه شده بود و بسيار كمك كردهبود. حتي چند روز پيش تقدير ويژهاي از او براي غواصياش در درياچه شد. او طنابباز هم بود، دوره راپل هم ديدهبود.» اينها را رييس ايستگاه ميگويد، همان كسي كه در لحظات آخر، از اميرحسين خواستهبود از ساختمان خارج شود و او بار ديگر راهي مهار آتش شدهبود.
وسط حرفها، زنگ آتشنشاني را ميزنند، رييس ايستگاه از جا ميپرد و بعد از رد و بدل چند جمله پشت بيسيم، خيالش راحت ميشود. من اما، چشمم به رييس و گوشم به بيسيم است. هرلحظه منتظر خبريام كه بيايد؛ بد يا خوب نميدانم.
پدر، چشم انتظار پسر
اميرحسين، تكپسر محبوب پدر و عزيزكرده ايستگاه بود. خوش اخلاق بود و شوخ، آنقدر كه هم ميخنديد و هم ميخنداند. 27 سال بيشتر نداشت و 6 سال بود آتشنشان شدهبود. صبح پلاسكو راهي دانشگاه شده بود تا امتحان بدهد، خبر را كه ميشنود با موتور شخصياش راهي پلاسكو ميشود. لباسش را عوض ميكند، وسايل شخصياش را در تويوتاي ايستگاه ميگذارد و به دل ساختمان پر از دود و آتش ميزند. رييس ايستگاه ميگويد: «من جزو نخستين مسوولاني بودم كه به پلاسكو رسيدم، قبل از رسيدن، دود را كه از خيابان جمهوري ديدم، بيسيم زدم كه به خاطر دود زياد، چند بالابر اضافه اعزام كنيد. ايستگاههاي ۱، ۱۱۵ و ۴۶ ايستگاههايي بودند كه زنگشان خوردهشد. بچههاي ما به محض اينكه رسيدند، كارهاي لولهكشي را به عهده گرفتند و مسوول آبرساني شدند.»
به اميرحسين كه ميرسد، ميگويد: «ما در طبقه نهم بوديم، اميرحسين و يكي از دوستان قديميام را ديدم. به هردويشان گفتم ساختمان را تخليه كنيد، صفيزاده دوست و همكار قديميام كه باهم رييس شديم، گفت من بايد به بچههايم برسم، تو برو. همان زمان اميرحسين شلنگ به دست گرفت و ادامه كار را پيش برد. وقتي به ورودي پاساژ رسيدم، ديدم كه راهپلهها سقوط كردند و از طبقه 7 به پايين كسي نميتوانست خارج شود. من هم كه دم خروجي بودم موج انفجار من را گرفت. 10 متر كه از ساختمان دور شدم، همه پلاسكو ريخت.»
جبارزاده حالش خوب نيست، بقيه بچههاي ايستگاه هم حالشان خوب نيست. يك روز در ميان كه شيفت نباشند جايي ندارند بروند جز پلاسكو. خانوادههاي آتشنشانان هم اين روزها مقصد بيهدفشان شده پلاسكو. پدر اميرحسين كه يك سال است از آتشنشاني بازنشسته شده، را ميتوان هر روز و شب جلوي ساختمان نامريي پلاسكو ديد. هر روز ميرود تا پسرش را ببيند كه از ميانه دود و آتش، با پاي خودش خارج ميشود. بغض نميكند، اشك نميريزد، با صورتي محكم و چشماني خيره به آوار، ميرود همان جلو ميايستد تا اميرحسين را زنده ببيند.
جبارزاده ياد خاطراتش ميافتد؛ خندهاي تلخ ميكند، همه سعياش را ميكند كه محكم باشد. ميگويد: «اميرحسين خيلي دوست داشت به عنوان مدافع حرم برود، ثبتنام هم كرده بود اما اسمش درنميآمد. امسال اربعين هم باز قرعهكشي كردند تا يكسري از آتشنشانان راهي كربلا شوند. بازهم اسم اميرحسين درنيامد و اسم من درآمده بود. ناراحت شده بود اما وقتي به كربلا رفتم، ديدم جلوتر از من آنجاست. وعده كرده بود با خودش كه هر سال پيادهروي كربلا را از دست ندهد. با اينكه سن زيادي نداشت، اما از حاميان كميته امداد بود، چند روز پيش از كميته زنگ زدند و به ما گفتند كه او به آنها بهطور ويژه كمك ميكرد.»
هيچ جاي ايستگاه، نشاني از يك از دست رفته نميدهد. حتي روي تابلوي اعلانات هم عكسي از اميرحسين نيست. اينجا همه منتظر بازگشت اميرحسين داداشياند. اينجا همه دلشان براي شوخطبعيهايش تنگ شده. اينجا نه خبري از اعلاميه است و نه خبري از حجله. همكاران اميرحسين حتي اجازه خالي كردن كمد اميرحسين را ندادهاند و تنها موتورسيكلتش را تحويل خانوادهاش دادند. آنها با دلي محكم ميگويند اميرحسين برميگردد، بايد برگردد.
يكي از دوستان اميرحسين هر روز به رييس ايستگاه زنگ ميزند و ميگويد مطمئنم گوشهاي قايم شده تا همهمان را غافلگير كند. ميخواهد اذيتمان كند.
رفيق قديميام جلوي چشمم رفت
جبارزاده يكي از نزديكترين دوستانش را هم از دست داده. «صفي را سالهاست ميشناسم، او هم تازگي رييس ايستگاه 4 شده بود، از او فقط كلاه و كپسول باقي مانده. دقايقي قبل از خروجم از ساختمان ديدمش كه با من بيرون نيامد. بيسيم زد كه من اينجا گير كردم، فضا ندارم، حواستان به من باشد. اينها همه در چند ثانيه اتفاق افتاد. من صفي را ميديدم كه كنار پنجره ايستاده بود و صدايش را از بيسيم ميشنيدم كه ساختمان ريخت. صفي سه دختر دارد كه چشم انتظارش هستند.» به گفته رييس ايستگاه، همه اين ۱۵ نفري كه زير آوار ماندند، بهترين نيروهاي آتشنشاني بودند. كل آتشنشانهاي مفقود ۱۵ تا ۱۶ نفر بودند كه اگر با شهروندان زيرآوار مانده حساب كنيم نزديك به ۲۵ نفر ميشوند. همهچيز آنقدر سريع بود كه فرصت پهن كردن تشك نجات هم پيش نيامد، خيلي از نيروها از نماي ساختمان خودشان را به پايين رساندند. يكي ديگر از نيروها كه الان در بيمارستان بستري است، در همان طبقهاي كه بوده، دچار شكستگي لگن شده بود، وقتي ساختمان در حال انفجار و ريختن بود، خودش را به زور دم پنجره رسانده و پرت كرده پايين. شانس آورد كه در سبد بالابر افتاده بود. صحنهاي كه اين آتشنشان ديده و خودش را نجات داده، دستكمي از صحنههاي فيلمهاي اكشن ندارد، خودش را به زور ميكشيده در حالي كه هر قدمي كه برميداشت، پشت پايش خراب ميشد.
جبارزاده علت انفجار را در كپسولهاي پيكنيكي و كپسولهاي يازده كيلويي مايع ميداند كه احتمالا از آنها براي گرم كردن غذا استفاده ميكردند.
«وقتي از ساختمان خارج شدم، موج انفجار من را گرفت، آنقدر كه تا نيم ساعت گيج بودم، نه بيسيم را جواب ميدادم و نه تلفنم را. وقتي بچهها را ديدم كه با ديدن من گريه ميكنند تازه فهميدم چه شده. آنها دائم كد من را پيج ميكردند كه از زنده بودنم مطمئن شوند، اما من قادر به پاسخگويي نبودم. بعد از من فهميدند همه هستند جز اميرحسين.» اينها لحظاتي چند پس از انفجار است كه آدمهايي نزديك پلاسكو تجربه كردهاند.
بيشتر آتشنشانها اين شغل را انگار به ارث ميبرند. اكثرا يا پدرانشان آتشنشان بوده يا برادرانشان. جبارزاده ميگويد: پدرم هم آتشنشان، و مدير همين منطقه بود. من و خانوادهام از بچگي با اين سيستم بزرگ شديم و عادت كرديم. همسر من بهتر از من كدها را ميشناسد.
«سه شب خانه نرفتم، شب چهارم هم كه رفتم، دوباره برگشتم. همه صحبتهايم با اميرحسين كه به او گفتم برو پايين، بس است، خسته شدي، جلوي چشمم ميآيد. حرفهايم با صفي در گوشم است، چهرهاش لب پنجره و صداي كمك خواستنش را از بيسيم، در خواب و بيداري ميشنوم. صداهايي كه ميشنيدم و كاري نميتوانستم بكنم، براي بهترين دوستم، براي زبدهترين نيرويم. كابوس ميبينم، حرفزدنهايشان، خاطراتشان در ذهنم ميآيد. اينكه اميرحسين به من بگويد براي مدافعان حرم ثبتنام كردم، اسمم در نميآيد، بيايد در پلاسكو شهيد شود.» آه ميكشد و چشمانش را به هم فشار ميدهد تا اشكش نريزد.
معجزه اتفاق ميافتد
علي جليلي، راننده تويوتا كه با اميرحسين يك پست داشتند در دو شيفت، منتظر معجزه است. ميگويد: اگر يك ساعت زودتر اين اتفاق افتاده بود، الان شايد من جاي اميرحسين بودم. تازه شيفتم تمام شده بود و داشتم پست را تحويل ميدادم كه خبر آمد. اميرحسين از من خواست لباسهايش را توي ماشين بگذارم تا وقتي از امتحان برگردد، سريع به محل آتش برود و لباس عوض كند. ما دو نفر چون رانندگي تويوتا را برعهده داشتيم، نميتوانستيم با كفش و لباس حريق پشت فرمان بنشينيم، بايد در محل لباس را عوض ميكرديم.
«من شيفت الف بودم و اميرحسين شيفت ب. هر روز صبح كه شيفت عوض ميكرديم، گپي ميزديم، وسايل را تحويل ميداديم. خيلي بچه شوخي بود، سربه سر بچهها زياد ميگذاشت. همه از او خاطرات خوبي دارند، مثل برادر كوچك ما بود. وقتي به پلاسكو رسيدم، ماشين و وسايل شخصي اميرحسين را ديدم، منتظر برگشتش بوديم، كه ساختمان ريخت. نميتوانستم تلفن خانوادهاش را جواب بدهم. دايم بهشان ميگفتم اميرحسين دستش بند است و دارد كار ميكند. فقط به دايياش گفتم دعا كنيد، اميرحسين توي پلاسكوست. نميفهمم چطور پدرش آنقدر محكم است، هرروز جلوي پلاسكو ميبينيمش. اصلا به رويش نميآورد، نه اشكي، نه گريه و بيقرارياي. فقط ايستاده نگاه ميكند.» اينها را جليلي، هم پست اميرحسين ميگويد.
جليلي 10 سال است آتشنشاني ميكند. دو سالي هم با اميرحسين كار كرده. ميگويد: «رابطه اميرحسين با پدرش خيلي خوب است، تك پسر است و عزيزدردانه. بچه شيريني است. او يكي از نيروهاي خيلي متخصص سازمان است كه دورههاي مختلف حرفهاي ديده. از غواصي تا راپل و دورههاي جهاني در سنگاپور. البته با هزينه شخصي خودش چون علاقه شخصي داشته. سازمان هم دوره برگزار ميكرد او غواصي و شنا تدريس ميكرد. يكشنبه مادرش با ايستگاه تماس گرفت كه داماد و دايياش ميآيند وسايل و موتورش را ببرند. بچههاي ايستگاه نگذاشتند. گفتند مگر براي اميرحسين اتفاقي افتاده كه ميخواهيد وسايلش را ببريد. فقط موتورش را ببريد. هنوز وسايلش در كمدش است.»
جليلي در ميانه سخنانش ياد خاطرهاي افتاده. ميگويد: چند وقت پيش از طرف اداره طرحي آمد كه سوابق آموزشيمان را جمع كنيم و بفرستيم. هركسي 3 تا 4 تا مدركي كه داشت را آوردهبود و اسكن ميكرد. اميرحسين يه كلاسور بزرگ مدرك آورده بود كه همه را اسكن كند. رنگ به رنگ گواهي داشت. غواصي درجه يك، دو، سه، گواهي صنعتي يك، دو، سه. انواع و اقسام را داشت. كلي آنروز خنديديم كه ما چقدر گواهي داريم و او چقدر.
«من ته دلم مطمئنم برميگردد. اصلا باور ندارم كه اميرحسين نباشد. من منتظر معجزهام.» جليلي اينها را ميگويد با بهتي كه در چهرهاش مانده.
امير خليلپور، آتشنشان 28 سالهاي كه همسن و سال اميرحسين است، از ديگر آتشنشانان ايستگاه است كه اميرحسين مربي شنايش بوده. روز حادثه شيفت نبود و براي كمك به نيروهاي پشتيباني عازم شد. ميگويد: «روز غير شيفتم بود و با لباس شخصي راهي پلاسكو شدم. چون نميتوانستم وارد ساختمان شوم، به نيروهاي پشتيباني كمك ميكردم. اميرحسين تازه وارد اين ايستگاه شده بود اما به خاطر فعاليتهاي زيادش جاهاي ديگر هم ميديدمش. به پرسنل آتشنشاني آموزش غواصي ميداد.»
خليلپور ميگويد: «اميرحسين جاهطلب بود، هميشه دوست داشت به جاهاي خوب و بالارتبه برسد. اين از نحوه كاركردنش معلوم بود. انشاءالله باشد سال بعد با هم برويم پيادهروي كربلا.»
آتشنشانان قدردان مردمند، مردمي كه در اين يك هفته، لحظهاي تنهايشان نگذاشتهاند. آمادهاند كه براي همنوعانشان جانفشاني كنند. نگراني اصليشان خانوادهشان است، خانوادهاي كه بيشترين حجم درد و استرس را تحمل ميكند. خانوادهاي كه هربار صداي آژير آتشنشانها را بشنود، بايد بند دلش پاره شود.
به قول علي جليلي، درست است كه ما در حق جسممان ظلم ميكنيم اما بيشترين خيانت را به خانوادههايمان ميكنيم. من هرجا بروم سرم را بالا ميگيرم، سينهام را جلو ميگيرم و با افتخار ميگويم آتشنشانم، اما پدر و مادر اميرحسين را كه ميبينم، كباب ميشوم. براي آنها كه رفتند كه فقط غبطه ميخوريم، چه مرگي بهتر از شهادت و چه شهادتي بهتر از اين نوع كه تا ابد جاودانه شدند. ناراحتي ما براي دختر چهار ساله فريدون عليتبار است، براي مادر و پدر اميرحسين است كه تا ابد داغدار عزيزشان ميمانند.