فلسفه و انقلاب
محسن آزموده
فلسفه و انقلاب چه نسبتي با هم دارند؟ آيا اصلا ميتوانند ربطي به هم داشته باشند؟ فيلسوفان درباره انقلابها چگونه ميانديشند؟ برخي ميگويند فلسفه محافظهكار است و خرد و خردورزي معمولا جرات و جسارت حركات پر شور و هيجان را ندارد؛ فيلسوفان معمولا آدمهاي گوشهنشين و منزوياي هستند كه نه آنها حرف مردم را ميفهمند و نه مردم حرف ايشان را. اصولا سخن فلسفي، حرف طمانينه و تامل و انديشيدن است، تفكري با مفاهيم انتزاعي ولو درباره روزمرهترين امور. بر همين اساس عدهاي معتقدند كه فيلسوفان حتي اگر هم به تحولات سياسي و اجتماعي بزرگ بينديشند، معمولا آنها را در قامت اصلاحات و تغييرات تدريجي دنبال ميكنند و هيچگاه به دنبال دگرگونيهاي بزرگ نيستند. تنها در آرامش پس از توفان است كه فيلسوفان سر حوصله مينشينند و حساب و كتاب ميكنند تا با تجزيه و تحليل آنچه رخ داده بفهمند كه اين رويداد عظيم چرا و چگونه رخ داده و احيانا چه پيامدهايي خواهد داشت. با اين همه اين نظر نسبت به فلسفه سادهانديشي است، اگر فلسفه را انديشيدن جدي و مدام به پايهايترين مفاهيم بخوانيم. درست است كه فيلسوفان در خلوت ميانديشند، اما از قضا به اساسيترين مسائل و مشكلات ميانديشند. حاصل تفكر آنها نيز پرسشها و سوالهايي بنيان برافكن است. صد البته به دليل ماهيت انتزاعي مسائل فلسفي نميتوان انتظار داشت كه حاصل كار يك فيلسوف را عامه مردم بخوانند و به جوش و خروش درآيند. اما از قضا تاثير فيلسوفان بسيار عميقتر و اساسيتر است. آنها با بنيادها سرو كار دارند و بهطور بيواسطه بر روشنفكران و ساير واسطههاي فرهنگ تاثير ميگذارند و بدون شك بدون آنها انقلاب غيرممكن بود. انقلاب مشروطيت ايران نيز بدون روشنگريهاي نخستين انديشهگران ايراني كه در مواجهه با تمدن جديد غرب متوجه كاستيهاي اساسي شده بودند، امكانپذير نبود. بر همين سياق نقش انديشمندان ايراني از سيد جمال تا علي شريعتي را در پيريزي پايههاي انقلاب 57 نميتوان انكار كرد. نكته آنجاست كه هرچه متفكر محل بحث فيلسوفتر باشد، تاثير او در انقلاب عميقتر و به همين ميزان با واسطهتر و ماندگارتر است.