بهار با عزاي دل ما ميآيد
سيدعلي ميرفتاح
موبايلت را روشن ميكني كه ببيني دنيا دست كيست، پيش خود ميگويي شايد در اين روزهاي آخر سال جايي، رفيقي، نهادي، گروهي، كانالي، خبر خوب فرستاده باشد كه حالت را خوب كند. خبر خوب پيشكش، شايد جوكي، لطيفهاي، فيلمي، گافي، چيزي باشد كه ببيني و بخندي... اما ميبيني كه از چند جا برايت مخابره كردهاند كه «اين چه رازي است كه هر سال بهار/ با عزاي دل ما ميآيد» عزاي دل ما؟ زير اين شعر عكسي است از علي معلم، با دستمال گردن خوشرنگش و موهاي سفيدش و صورتي كه از سفيدي برق ميزند. احتمال ميدهي كه باز علي معلم حرفي زده كه تبديل به خبر شده، لابد دوباره توي اين سينما دعواست و علي هم وارد دعوا شده... اما زير عكس را كه ميخواني تازه ميفهمي قضيه مهمتر از سينما و دعواهاي سينمايي است... خبر مرگ تلخ است اما انگار اين گوشيهاي هوشمند همه را نسبت به تلخي مرگ بيپروا كرده، انگار در شبكههاي مجازي مسابقه است تا هر كس زودتر اين خبر تلخ را به اطلاعت برساند و كامت را تلخ كند. هنوز با خبر مرگ علي كنار نيامدهاي، پيغام ميرسد كه اديب برومند هم به رحمت خدا رفته است... يكي نسبتا جوان، پنجاه و چهار پنج ساله، يكي هم پيرپير اما قبراق و سرحال... علي معلم و اديب برومند نهشبيه هم بودند نه مثل هم فكر ميكردند و نه كارشان مثل هم بود. حتي ظاهرشان هم با هم فرق داشت، تنها شباهتشان اين است كه هر دو در يك روز به رحمت خدا رفتند و خبرشان كنار هم قرار گرفت... اما هر دو در يك امر ديگر هم شريك بودند. هر دو ايران را دوست داشتند و براي سربلندي و موفقيت آن تلاش ميكردند. ضمن اينكه هر دو از وطنفروش بدشان ميآمد. خيلي عجيب است. علي يك بار با همان لحن خاص خودش گفت، امروز ما با پديده شوم وطنفروشي روبهروييم. او ميگفت كسي كه پول اينجا را برميدارد و ميبرد آنجا و در آنجا سرمايهگذاري ميكند، درست عين كسي است كه وطنش را بفروشد. ميگفت در هيچ دورهاي به اندازه امروز گرفتار وطنفروشها و وطنفروشي نيستيم. دو سه سال پيش اديب برومند هم در مصاحبه با كرگدن همين را گفت و از سر عرق ملي خيلي هم با تعصب و جديت اين را گفت پيرمرد... خدايشان بيامرزاد. اينها مردان بزرگواري بودند كه كشورشان را دوست داشتند و براي اعتلايش تلاش ميكردند.