نيك محضران
سيد علي ميرفتاح
سعدي خواني راه دارد؛ آداب دارد؛ اصول و قواعد دارد. مثل كتاب شعر يا رمان و تاريخ نيست كه يك گوشه بنشينيد و كتاب را باز كنيد و بخوانيد. خصوصا حاكمان كه دايما ذهنشان مشغول است و مجبورند در آن واحد به چند چيز فكر كنند، سعدي را نميتوانند مثل كتاب و بولتن و روزنامه دست بگيرند و بخوانند؛ بخوانند هم، چيزي دستگيرشان نميشود. راه معقول و موثرش اين است كه بزرگان، هفتهاي يك روز/ يك شب، دو، سه نفر از علماي نيك محضر را دور خود جمع كنند و از آنها بخواهند تا آسوده و بيملاحظه (منظورم بيترس و لرز يا خودسانسوري است) درباره شعر سعدي بحث كنند. ظاهرا محمدرضا پهلوي هم در روزگار جوانياش چند جلسهاي در محفل ادبا نشسته و مباحث آنها را درباره حافظ شنيده اما خيلي زود حوصلهاش سر رفته و مرحوم قاسم غني و ديگران را پي كارشان فرستاده. ظاهرا بحث علما خيلي فني و ادبي بوده و شاه جوان چيزي از آن سر در نميآورده. اغلب روسا و مديران و حاكمان تحمل استماع ندارند و بيشتر متمايلند كه رهنمود بدهند و راهنمايي كنند. يعني اگر در يك محفلي بنشينند كه حرفي براي گفتن نداشته باشند اعصابشان خرد ميشود. اعصاب محمدرضا پهلوي هم ظاهرا خرد شده و نتوانسته محفل ادبي را تاب بياورد. اما مشكل از محفل ادبي هم بوده. اينها هم بايد ميفهميدند كه محضر شاه جاي اظهار فضل و خودنمايي علمي نيست. اصلا مفهوم نيك محضري همين است كه به ارباب قدرت حرفي بزنيم و كاري بكنيم كه به درد بخورد و جلوي ظلمي را بگيرد. براي شاه چه اهميتي داشته كه بفهمد حافظ چه ظرايف و دقايق ادبي را در شعرش آورده يا نياورده بلكه براي او لازم بوده تا بفهمد شاعر چطور به امير مبارزالدين طعنه زده يا روي چه حسابي دولت ابواسحاق اينجو را خوش و مستعجل ناميده. اگر آن محفل ادبي ميتوانست خصلتهاي زشت ارباب قدرت را- لااقل آن قدري كه از شعر حافظ استنباط ميشود- براي شاه جوان بگويد چه بسا دفع خطاها مقدر ميكرد و شاه را از افتادن به دام ظلم و خودرايي برحذر ميداشت. نخستين حكايت گلستان بسيار آموزنده است. ميفرمايد «پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد...» لابد قصه را شنيدهايد. شاه ميخواهد جوان بدبختي را اعدام كند. جوان بخت برگشته وقتي در آستانه مرگ ميايستد دست از جان ميشويد و هر چه در دل دارد ميگويد. يعني شروع ميكند به فحش دادن و سقط گفتن. پادشاه ميشنود اما خودش را به نشنيدن ميزند. در اينجاست كه وزيري نيك محضر موقعيت را مغتنم ميشمرد و به شاه ميگويد كه اين جوان قرآن ميخواند: «والكاظمين الغيظ و العافين عنالناس» اين عبارت بخشي از آيه 134 سوره آل عمران است: «خشم و غضب را فرو خورند و بر مردم ببخشند.» همين يك آيه باعث ميشود كه شاه به خود بيايد و از صرافت كشتن اسير بيفتد... من به ادامه داستان كار ندارم. تاكيدم روي نيكمحضري است. اگر مرحوم غني و اصحاب آن محفل ادبي همين يك آيه را ميتوانستند به شاه بياموزند، شايد او هم به كشتن گلسرخي و رضاييها و مرحوم نواب فرمان نميداد. كافي بود شاه بفهمد كه اگر بر رعيت ضعيف رحمت كند، از دشمن قوي زحمت نبيند... به اين چند بيت سعدي گوش بدهيد... اگر كارهاي هستيد گوش جان بدهيد: «به بازوان توانا و قوت سر دست/ خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست/ نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد/ كهگر ز پاي درآيد كسش نگيرد دست/ هر آنكه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت/ دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست/ ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده/ وگر تو ميندهي داد، روز دادي هست... دقت فرموديد شيخ بزرگوار چه گفت؟ وگر تو ميندهي داد، روز دادي هست...
عرضم اين بود كه ما نياز مبرم به وزراي نيكمحضر بلكه فضلاي نيك محضر داريم تا نصايح سعدي را به زبان سياست براي حاكمان امروز ترجمه كنند و آنها را از روز داد بترسانند. به يك اعتبار ما روزنامهنگاران هم وزراي نيك محضريم كه ميتوانيم فرمايش سعدي را براي ارباب قدرت ترجمه كنيم و هر طوري كه دستمان به آنها ميرسد، به گوششان برسانيم كه «نه هر كه قوت بازوي منصبي دارد/ به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف/ توان به خلق فرو بردن استخوان درشت/ ولي شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف/ نماند ستمكار بد روزگار/ بماند بر او لعنت پايدار.»