• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3802 -
  • ۱۳۹۶ سه شنبه ۱۹ ارديبهشت

جادوي كلمات

حسين پاكدل

هشت
دو تكه چوب كوتاه و بلند با دو پاره سنگ در حكم پل، كوچه‌اي خاكي و شماري بچه. ساعت‌ها بازي و سروصدا. اسم اين بازي پل‌و‌چفته يا الك دولك تهراني‌ها بود. هيچ چيز و هيچ‌كس ما را از بازي باز نمي‌داشت؛ حتي گرما و گرسنگي و عبور وانت سه‌چرخ و گاري‌ي اسبي. تنها وقتي دست از بازي مي‌كشيديم و پشت به ديوار در سكوت مي‌مانديم كه آقاي صمصام، سوار بر اسبش از كوچه عبور مي‌كرد. ادبي ناگفته وامي‌داشت صبر كنيم تا وقتي سر اسب به مقابل هركدام از ما ‌رسيد، سلام كنيم و او جواب يك‌يك ما را مي‌داد. هيبتي داشت كه ما را مجذوب خود مي‌كرد. آنقدر بالا بود كه فكر مي‌كرديم از روي پشت‌بام‌ها بر ابري بال‌دار مي‌رود. سواري سلحشور بود كه انگار يكراست از قديم آمده بود؛ با عمامه سبز، ريشي بلند و نگاهي نافذ. حتي وقتي از قلمروي بازي ما رد مي‌شد تا مدتي صبر مي‌كرديم تا فضا از او خالي شود. بعد به آرامي دوباره بازي از نو آغاز مي‌شد. هرگاه در محله‌ روضه‌خواني بود مي‌دانستيم كه صمصام خواهد آمد. آدم قرار و اجازه نبود. جلوي در مجلس‌ روضه هميشه چراغان بود و رديف چراغ‌زنبوري‌هاي پايه‌دار، راهنماي مردم. ما توي كوچه مي‌مانديم به انتظار آمدنش. اول صداي سم اسبش مي‌آمد بعد اسطوره‌وار از دل‌ شب هويدا مي‌شد. توي هشتي از اسب به زير مي‌آمد و افسار مركب خوش‌قامت را به جايي مي‌بست و داخل مي‌شد. همه مي‌دانستند صمصام وقتي مي‌آيد يكراست مي‌رود بالاي منبر؛ منتظر نمي‌ماند. صداي اسب كه مي‌آمد هركه بالا بود زود صلواتي خبر مي‌كرد و به زير مي‌آمد. صمصام با مقدمه كوتاهي مي‌رفت سر اصل مطلب. چنان صدايي داشت كه نمي‌توانستي نشنوي. رك، صريح و بي‌پرده سخن مي‌گفت. اهل موعظه نبود؛ ولي هميشه در آخر حرفش جمله‌اي شبيه اين مي‌گفت: «آقا، خلق شدين آدم باشين، وقت شد، آدم باشين!» زود پايين مي‌آمد و سواره دور مي‌شد. انگار هميشه در حال رفتن بود. بزرگ‌ترها مي‌گفتند هيچ‌كس جلودار او نيست. مي‌گفتند از هيچ‌كس نمي‌ترسد. مي‌گفتند صمصام خيلي از يتيم‌ها را زير پر و بال خود دارد. بزرگ‌ترها خيلي چيزهاي خوب از او مي‌گفتند. ما دوست داشتيم موقع عبور صمصام به اسبش دست بزنيم و من چه‌قدر دلم مي‌خواست وقتي بزرگ شدم مثل آقاي صمصام باشم.
نه
دايي‌حاجي وقتي خبردار شد خانه‌‌اي كه ما در يكي از اطاق‌هاي آن زندگي مي‌كرديم فرو ريخت شبانه آمد و ما را از توي كوچه برد خانه خودش تا بعد بياييم سر فرصت و در نور روز اگر اسباب اثاثيه‌اي سالم مانده از زير آوار و خاك درآوريم. مادر از دو روز قبل مي‌گفت: «خدا رحم كنه، ديوار داره يه چيزي مي‌گه!» صداها حكايت از درد كهولتي داشت كه آن بناي سخت‌جان مي‌كشيد. عمارت خشت و گلي با تيرهاي خشك چوبي‌ي درهم كلاف شده كه به مدت شصت‌، هفتاد سال سرپناه بسياري شده بود اكنون به پايان راه مي‌رسيد؛ گويا ديگر تحمل خود را نداشت. اين صداهاي وحشت‌زا دو شب آخر خواب از چشمان ساكنانش مي‌ربود. عصر روز جمعه‌اي كه شبش ساختمان به آرامش رسيد، پدر ما را به گردش بيرون برد. خانواده ما آن‌موقع هفت نفر بود. وقتي برگشتيم آخر شب شده بود. جمع‌ پريشان و پر ولوله همسايه‌ها را ديديم كه در ورودي دالان‌ طويل خانه تجمع كرده بودند و به آخرين نعره‌هاي وداع، هشدار و شكستن ستون فقرات بنا گوش مي‌دادند. كاري از كسي برنمي‌آمد. احدي جرات نداشت حتي به حياط نزديك شده چيزي بردارد. اول سطح آب حوض و ماه كامل ولي بي‌تاب درون آن مواج شد. بعد به يك‌باره با نفيري كر‌كننده، ساختمان به آرامي و وقار تمام زير خود دفن شد. همه‌چيز به زمين فرو رفت بي‌آن‌كه خون از دماغ كسي بريزد. گرد و خاكي بلند شد كه تا دقايقي ماه را و مارا و همه را كور كرد و بعد تا يك محله آن‌طرف را پوشش داد. پيش از آنكه ماه از پس‌ غبار بيرون بيايد ما از آن محله رفته بوديم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون