به ياد عطاءالله بهمنش كه ديگر تكرار نميشود
خود تاريخ
عدنان دانشيار
به نزد آنان كه سويهها و آفاق نگاه خويش را به بند ناف تاريخ سياسي ادبيات معاصر ايران گره زدهاند، با هر رويكردي، زندهياد محمدعلي سپانلو همواره حكم يك حافظه تاريخي را داشت. در هر بحث از جريانشناسي و به بيان دقيقتر: تاريخ سياسي ادبيات معاصر، بر سر اين مساله كه ذهن سپانلو، بايگاني مجلل كنشها و پويشها و تقويم جليل تكانهها و وقايع استثنايي تاريخ سياسي ادبيات ما، بهويژه در لحظات نفسگير دهه نخست «پس از انقلاب» محسوب ميشود، توافقي آني و جمعي به دست خواهد آمد. تذكرهنويسي و مهمتر از آن: تاريخنگاري پسا انقلابي و جستارهاي مربوط به مواضع نويسندگان، بيسپانلو هرگز ممكن نميبود. اين ادعا، در عصر ما، بهويژه، با بركشيدن اهميت اسنادي تاريخ شفاهي، بيش از پيش به تصديق آمده است. در اين برگ، سخن البته نه در باب ادبيات است و نه درباره سپانلو، بل موضوع انشا، اينجا، يادي از عطاءالله بهمنش است، اينك و در زمستان زندگياش، گرچه دست خفاي زمين، سالها پيش از فرارسيدن زمهرير تقويم عمر، زندگياش را، سراسر، زمستان كرد.
... آقاي بهمنش شاعر نبود، اما، كلامش، در رسالتي كه بر گرده ميكشيد، در كاري كه ميكرد، همتاي لطافت كلام شاعران و لحناش ـ با آن صداي محكم ـ همتاي استواري كلام فرزانگان، پيش رفت و پيش آمد. فقر قديمي منابع، قرين يك دهه است كه پايان يافته و يوتيوب، آپارات و انواع آرشيوهاي مجازي و ديجيتال، قياس بهمنش با اخلافش (حتي جناب فردوسيپور) را و همچنين ارزيابي كيفيت كار او را تسهيل و ممكن كرده است. اگر بهمنش را سنجه يا معيار بگيريم (در غيبت رسانههاي الكترونيكي و در آن انسداد خبري و فقر دادهاي عهد عتيق)، كار باقي همكاران و اخلاف او، واجد چندان بداعت و تازگي ويژهاي نبوده و نيست. دريغ و حسرت و تاسف در اينجاست كه هرگز اجازه نيافتهايم ـ يا امكان نداشتهايم ـ كه او را در مقام معيار بشناسيم و بنشانيم. لمعان جواهر حضور او، چنانكه پيشتر اشارتي رفت، نه در شتاب اجل كه بهميانجي زمين و زمان، يكبارگي در حصر شد و سر به خاموشي گذاشت.
با وجود اين، فرزانگي و خصلت شاعرانگي كار بهمنش، انگيزه آغازيدن اين مقال با نام و ياد سپانلوي شاعر نبوده و نيست. سوار شدن بر زورق مست سپانلو كه اكنون راه خويش را در جهان مردگان ـ كه نام تمام آنان يحياست ـ پيدا كرده، از اين حيث ـ دستكم براي ما ـ ضروري و اجتنابناپذير مينمود ـ آنهم درست در يادمان سردسيري و دريغانگيز بهمنش ـ كه ميپنداريم براي تاريخنويسي و تاريخنگاري ورزش ما، بهمنش واجد همان ارج و مقامي است كه سپانلو براي ادبيات. و حتي بايد شهامت پيشه كنيم و بهجاي پذيرش سنتي و متعارف برتري و سلطه ادبيات (و به طور كلي: هنر) بر ساير مقولهها (از جمله ورزش)، سرانجام اين دو را كنار هم بنشانيم. قصد از اين شهامت و شجاعت، هرگز لطمهزدن به ارج و ارزش ادبيات نيست. اما از زمان نگارش كتاب پرنفوذ «معناي زندگي» توسط فيلسوف و منتقد ادبي چپگراي انگليسي، تري ايگلتون، ديگر آشكار شده است كه براي جستار در معناي زندگي و براي فحص و خوانش فرهنگ در اين عصر (كه خوشمان بيايد يا نه، سپيدهدمان شكست روايت (معناي) بزرگ، عصر معناگريزي و سرگشتگي نشانههاست)، بايد نقش ادبيات، فلسفه، سينما، آموزش، تلويزيون، صنعت، اقتصاد، ورزش و... را به مساهمت و مشاركت يكسان هم درآورد. يك برنامه تلويزيوني، بازي فوتبال يا مسابقه بوكس، در ممالك غرب، اگر نه بيشتر، دستكم بهاندازه فيلمهاي بلا تار و اينگمار برگمان، كتابهاي فونهايك و كافكا و دلوز و عكسهاي سيندي شرمن و ايو آرنولد ميتوانند بر معادلات و نظام فرهنگ تاثير بگذارند. تاثير تور دو فرانس در دگرگونيهاي فرهنگي فرانسه، از نفوذ فستيوال فيلم كن هيچ كمتر نيست. بيترديد، در فهم انديشگران برجسته معاصر از روند انحطاط فرهنگ هزاره سوم، يك دگرگوني بزرگ رخ داده است و انعكاس و تحويل اين دگرگوني به مسائلي چون زوال و ابتذال و بيمايگي و جامعه مصرفي، جز لجاجت و فرافكني نيست. به همين اعتبار، اغراق نيست اگر تاكيد كنيم كه در فرهنگشناسي و در تاريخنگاري فرهنگ امروز ديار ما نيز، ورزش نقشي دارد همتراز ادبيات و بهمنش، جايگاهي همرديف سپانلو. ورزش را نميتوان كنار گذاشت. وقايع بازي ناكام و فراموشناشدني ايران و كرهجنوبي در دور برگشت مقدماتي جامجهاني 2010، براي ثبت در تاريخ، چيزي كم نداشت . با وجود اين، ما در اينجا براي بهمنش با سپانلو آغاز كرديم تا ضرورت اين همنشيني و باهمنشاني را يادآور شويم. اكنون بر خواننده همراه و دردآشناست كه در يكانيكان جملاتي كه در آغاز اين مقال و درباره سنديت سپانلو و اهميت و وثاقت حافظه او براي تاريخنگاري ادبيات آوردهايم، كنار نام شاعر بزرگ از دست رفته، نام استاد بزرگ ما را هم بنشاند. اين باهمنشاني، البته، آبستن فهمي تازه نيز هست. سپانلو ممنوعه نبود. مصاحبهها كرد. شعرهايي سرود و كتابهايي نوشت. نقش نخست فيلم امير قويدل را ايفا كرد. امكان كار بهتمامي از او سلب يا دريغ نشد. خودش، شاگردان و دوستان و شيفتگان او، تا آنجا كه ميشد تاريخ حافظهاش را مرور، ثبت و ضبط كردند.
با دلگرمي ميتوان گفت تا پيش از بخش اعظم آن انبوه دادهها، سندها، گزارشها و رازها درباره جريانات و نسبت آن با نويسندگان (و بالاتر: درباره تاريخ سياسي ادبيات معاصر) كه او در سينه محبوس و در ذهن مسكوت داشت، برون تراويده است. در همسايگياش، بهمنش، اما بهحاشيهرانده و ناديدهگرفته شد. اگرچه سالها بعد، تكوتوكي اينسو و آنسو، محض خاطر استايل رافت، او را نشانمان ميدادند (كه هنوز توانايي مسحور كردن و تعليمدادن داشت)، امكان كار كردن، اما، عمري از او دريغ شد. شايد سپانلو استوارتر بود و شايد همچنين نبود و مساله با روانشناسي شخصيتها هيچ ارتباطي نداشت. ريشهشناسي و علتيابي تفاوت اين دو سرنوشت، كه تفاوتي در حد تفاوت فاعل و مفعول است، موضوع بحث ما نيست و محملي جداگانه ميطلبد. قدر مسلم اين است كه ـ صرف نظر از كاهلي تاريخنگاران (؟) ورزش ـ بيشتر به سبب همه آن دريغها، ما نتوانستهايم حافظه تاريخي بهمنش را درونكاوي و برونتراوي كنيم و با اندوه بسيار، بايد اعتراف كنيم كه اين امكان، تا جايي كه ميدانيم ديگر براي هميشه نابود شده است!
آن صداي بم و محكم، كه هماره لحن كلام فرزانگان باستان را داشت، اكنون، خاموش شده است. دردي است. در واپسين لمحهاي كه ميتوانستيم و اميدي بود تا ناگفتهها و ناشنيدهها و رمزهايي درباره تاريخ ورزشمان از او كشف كنيم، حافظه و خاطرهاش بر خاك پذيرنده فراموشي و ظلمتْ هبوط كرد. لكنت كلمه، مرگي است. سكوت و خموشي كلمه براي آنكه كارش با صدا و با واژههاست اگر به معناي مرگ نباشد، به رنگ و جنس زندگي هم نيست. به هر صورت، اما، اكنون بر ما آشكار است كه مرگ، پايان كلمه و اختتام سخن نيست.
... براي ورزش ما، حتي ژورناليسم ما، بهمنش خود تاريخ است؛ حافظ لمحهها و لحظهها، و شاهد روشنيها و تاريكيها، شكستها، و شوقها. بهمنش، بيش از شصتسال پيش آغاز كرد، يك روز ديماه ١٣٣٠ و چند دهه مدام، از مجله «نيرو راستي» تا راديو و از آنجا تا تلويزيون. او كه با نوشتن آغاز كرده بود، سرانجام با صدايش، با عشق و شوق خويش، با معلوماتي عميق و بديع، و به مدد كلامي لطيف و نافذ، راهي را گشود كه تا «گزارش» طي آن، به مقام «حكايت» ارتقا يابد. يك روز عادي سال ١٣٣٧، بهمنش در كسوت يك روزنامهنگار ورزشي، مسابقه دو و ميداني ميان تيمهاي ملي ايران و عراق را براي نخستينبار به صورت زنده از راديو گزارش كرد و سنگ بناي اين مهارت را برافراشت. چند سال بعد، سال ١٣٤٢، شبكه دوم تلويزيون ملي، نخستين پخش زنده تلويزيوني: جدال تيمهاي ملي فوتبال ايران و هند را در بازيهاي انتخابي المپيك ١٩٦٤ توكيو. بهمنش اين مسابقه را «حكايت» كرد و برگي از تاريخ را نوشت. بالاتر از همه «استاد اول» عطاءالله بهمنش است، چيزي مثل ديويد وارك گريفيث براي سينما. يكي از بزرگترين مفسران تاريخ ورزش ما، مانوك خدابخشيان، او را «افلاطون مكتبخانه گزارشگري در ايران» خوانده است. چه ستايشي والاتر از اين؛ قياس آدمي با دانايان و فرزانگان.
ورزش مدرن، آن هنگام كه با رسانهنگاري عصر جديد همنوا شد، سويهاي تازه از زندگي را با خود به همراه آورد. آگاهي لحظهبهلحظه نبردها و مسابقهها، بهواسطه صدا يا تصوير و گاه هر دو، به آيين تازهاي براي تجربه جاودانگي همانند بود، به تكهاي از زندگي ميمانست كه، درجا، ساخته ميشود، در لحظهاي به راستي تكرارناشدني. و پيرمرد، از آن دست آدمهايي است كه به سرگذشت اين آيين تازه، در ميان قوم ما، چيزي افزودند كه يگانه است و تكرارناشدني باقي خواهد ماند. پيشتر به اين نكته اشارتي داشتهايم كه امروزه به ياري دسترسي نه چندان دشوار به آنچه از ميراث استاد برجاي مانده است، بهروشني آشكار شده است كه كار او تفسير عادي يا گزارش صرف، شرح ماوقع، يا بيان متكلف و متجملانه آنچه در حال رويدادن است، نبود بل حين كار، نيرويي خلاق و فراتر از محاسبهها و منطق انتظار، وجودش را فرا ميگرفت و بدينسان، ميتوانست چيزي نو بيافريند.
... تا وقتي كه سخن ميگفت، اندوه عمري در صدايش پنهان بود.
و ديگر سخن نميگويد. به عطاءالله بهمنش، به پاس شهادتها، خدمات و تعليماتش، به پاس رنج و اجحافي كه از سر گذرانده است و براي تسليم به خاموشي، همان سپاسي را نثار ميكنيم كه سورن كييركگور، نثار ويليام شكسپير كرده است: «سپاس ابدي بر آن كسي كه تكيده، درمانده و برهنه از اندوه، زندگي را با تنپوش كلامي كه بينوايي آن را بپوشاند، دستگيري كند.»