سفر
سروش صحت
عازم يك سفر دو هفتهاي هستم. به مسوول صفحه آخر زنگ زدم و همين را گفتم: «من دارم دو هفته ميرم سفر.» گفتم: «يعني دو هفته نميتونم ستون پنجشنبهها را بنويسم، ميشه؟» مسوول صفحه گفت: «معلومه كه نميشه.» گفتم: «آخه من نيستم.» مسوول صفحه گفت: «خب از اونجا برامون بفرست.» گفتم: «اونجا تاكسي نيست.» گفت: «پس مردم چه جوري ميرن اين ور، اون ور؟» گفتم: «پياده.» مسوول صفحه كمي فكر كرد و گفت: «پس نرو مسافرت.» گفتم: «نميشه، برنامههام رو از چهار ماه پيش ريختم، همه چي از قبل تعيين و تنظيم شده، مو لاي درز برنامههام نميره، هيچي قابل جابهجا شدن نيست» مسوول صفحه گفت: «پس ديگه اين ستون رو ننويس.» و گوشي را گذاشت.
اوقاتم آنقدر تلخ شدكه حد نداشت. همان طور كه موبايل به دست كنار خيابان ايستاده بودم و از عصبانيت خون خونم را ميخورد كه يك تاكسي از دور آمد با چنان سرعتي به من زد كه رفتم توي هوا... همان طور كه توي هوا بودم به تاكسي نگاه ميكردم با خودم فكر كردم الان وقت اين تصادف نبود... آن هم با تاكسي.