براي يك روز زندگي بيشتر ميجنگند
سينا قنبرپور
اگر قرار بود براي يك روز زندگي بيشتر، مبارزه كنيم چه كار ميكرديم؟ شايد اين پرسش برخاسته از داستان سريالهايي باشد كه در آن قهرمانان عجيب و غريب دارد؛ جوانهاي خوشتيپ و خوشسيمايي كه ميتوانند از مخمصهها خود را رها كنند و يك روز بيشتر در هجمهاي از سختترين مشكلات دوام آورند. نمونهاش شخصيت «مايكل اسكافيلد» در سريال «فرار از زندان» بود؛ مردي كه براي نجات برادرش از حكم اعدام، نقشه فرار از زندان را روي تن خود تتو كرد و جرمي مرتكب شد تا به همان زندان برادرش برود و او را فراري دهد. نمونه ديگرش هم بسيار است؛ مثلا در سريال «بانشي» جواني كه خود را به جاي كلانتر يك شهر كوچك جا زد و هرروز مجبور بود از پس ماجرايي برآيد تا هم رازش برملا نشود و هم زنده بماند.
ماجراي ما اما خيلي سينمايي نيست. از آن جوانهاي خوش تيپ و خوش سيما هم خبري نيست كه كارگردان به وقت لزوم برايش يك ماشين يا موتور تدارك ميبيند تا به موقع از مهلكه بگريزد. داستان ما حكايتي از مردم همين شهر است؛ شهري پراز ساخت و سازهاي عجيب و غريب؛ شهري پر از برجهاي جورواجور كه براي برخاستن آنها يك يا چند تاوركرين بهپا ميشود. آن وقت هر روز كارگري به عنوان راننده آن، بايد به ارتفاع برج آينده ميلههايي سرد به عنوان پلكان اين جرثقيل هيولاگونه را بگيرد و بالا برود و سر ظهر دوباره پايين بيايد. صحبت از پلهاي نيست كه من و شما در آپارتمانهايمان يا روي پشت بام خانه از آن بالا و پايين ميرويم. صحبت از دستكم 200 پلهاي است كه اگر دست و پايت زور نگهداشتن تنت بر آن را نداشته باشد از همانجا سقوط ميكني. حفاظي پشت سرت نيست كه لحظه كمآوردن عضلههاي دست و پا، دمي به آن تكيه كني. حالا حقوقش هرچقدر باشد هر روز ممكن است يك غفلت يا شايد خستگي يا كم آوردن عضله يا هر اتفاق ديگري موجب سقوطت شود. اينگونه است كه در شهرما هم جنگاوراني هستند كه براي ديدن دوباره خورشيد يك روز را ميجنگند. آنها مثل ما عادت نكردهاند كه خورشيد هر روز صبح بتابد و قدر طلوعي دوباره را ندانند.