حضور باستانشناس فاجعه
يك ضرورت است
ليلا پاپلييزدي
من ليلا پاپلي، دكترايم در مورد زلزله بم با روش باستانشناسي معاصر است- موضوعي كه سالها سرش جنگيدهام. تلاش كردهام مهارتم را در پروژه پسادكتريام افزايش دهم. همه اين، تجربه زيسته من است. «تخصص» به من و همسرم كه پيش از من مدير پروژه قوم باستانشناسي بم بوده اين حق را داد كه سي ساعت پس از زلزله كرمانشاه خودمان را از شرق كشور به غرب برسانيم. اما در آن سي ساعت... به ستادهاي بحران زنگ زدم، ميراث فرهنگي، هلال احمر اما عملا نميتوانستم ثابت كنم حضور باستانشناس فاجعه يك ضرورت است- هركسي شماره تلفني نو به من ميداد و «از سر بازم ميكرد.» يك دوستِ قديمي تنها كسي بود كه همراه شد. يك همخوابگاهي سالهاي دانشجويي. بليت گرفتم. خودمان را به كرمانشاه رسانديم و همراه با جوانهاي بومي رفتيم سرپلذهاب. سرِ شب رسيديم. دود شهر را گرفته بود.
در هلال احمر پزشك خستهاي با چشمان خيس و بيفروغ گفت «هر كاري ميتونيد بكنيد خانم دكتر!.» «من باستانشناس فاجعهام من بايد برم تو ستاد، الگوها...» ... «صداي من در همهمه گم ميشد، صداي ما... .» مني كه حالا چهارده سال پس از بم نه ديگر جوان، كه ميانهسالم با سالها تجربه بيشتر اما، با چشمهاي درشتشده از وحشتِ فقدانِ برنامهريزي به آنچه جلوي چشمهام روي ميداد خيره شده بودم.
عينيتي تلخ، مواجههاي هراسناك با واقعيت مرا به مغاكي ميبرد كه نامش «ويراني» است... فقدان تخصص، فقدان رويكرد تخصصي!. همانجا، در بيمارستان صحرايي، در ميان همهمه و بوي دود، فكر كردم، بم روي داده است؟ نكند همه آن داستانِ بلند تجربه، خوابي طولاني بوده است؟ من كه هستم؟ آن دانستنِ اينكه الان، همين الان بايد زبالهها جمع شود، بايد جلوي عفونت بايستيم، بايد... بايد... بايد زادگاههاي مهاجران شناسايي شود، اينكه من همين لحظه بايد در ستادِ بحران باشم... همين لحظه به چه كار ميآيد در اين وهم و درهمريختگي؟ آن پروتكلهاي بينالمللي كه از بر دارمشان كه در كشمير كه در بم اجرايشان كردهام به كار ميآيد؟ پاسخي هولآور كه تخصص اينجا به كار نميآيد در مغزم طنين انداخت.
آنقدر تلخ كه نه اشك به تسلايش ميآمد نه تحليل. كسي گفت: «هي خانم! ميشه سر برانكارد رو بگيري؟»...