• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4023 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۹ بهمن

طرح- داستاني منتشرنشده از نويسنده مجموعه «مرگ در 9:23»

اس‌ام‌اس ديوها

فرزام شيرزادي

نوشته بود: «حراج واقعي را با ما تجربه كنيد.» پاكش كردم. رفتم سراغ بعدي. نوشته بود: «صددرصد تضميني، قبولي صددرصدي در كنكور. » اين يكي را هم پاك كردم. صدايي از پشت سرم گفت: «از صبح تا شب واسه منم مياد. ول‌كن نيستن. تِپ و تِپ مي‌فرستن.»
نفسم را فوت كردم تو هوا: «چه عرض كنم!» مرد ديلاق درشتي بود كه با تكان‌هاي قطار انگار فشار بيايد به سر و گردنش و درد بكشد، چهره‌اش را در هم جمع مي‌كرد. گفتم: «جا هست. چرا نمي‌شينيد؟»
آه كشيد: «همين اس‌ام‌اس بابامو درآورد.»
دوباره آه كشيد. اين دفعه بلندتر: «چند وقت پيش يه اس‌ام‌اس اومد. نوشته بود جلال هستم از عشاير. زيرخاكي پيدا كردم. نوشته بود به خدا شمارتو با استخاره گرفتم...»
پريدم وسط حرفش: «مگه شماره‌رو با استخاره مي‌گيرن؟»
ـ همون ديگه. همون. من الاغ به اين چيزا توجه نكردم. سردردت ندم. نوشته بود زيرخاكي داره، نمي‌دونه چه‌جوري آبش كنه. بهش زنگ زدم. قسم و آيه داد كه تنها برم سر قرار. لهجه غليظ داشت. نفهميدم مال كجا بود. ساعت يازده شب قرار گذاشتيم تو تهران‌نو. با پرايد بود. منم با پرايدم رفتم. پيچيد تو فرعي. من هم پيچيدم. نور بالا دادم. بعد رفتم كنارش. خيالم راحت شد كه تنهاست. تو يكي از خيابون‌ها وايساد. پياده شديم. با هم دست داديم. گفت اشرفي‌ها تو صندوق عقبه.»
چهره‌اش درهم شد و انگار تيك عصبي داشته باشد پوست صورتش را جمع كرد: «دردسرت ندم. صندوق پرايد كه باز شد دو نفر اندازه دكل پريدن بيرون. قلبم عين گنجشك اسير مي‌زد.»
پريدم تو حرفش: «نزدي‌شون؟ شما كه هيكلت رديفه.»
كشدار آه كشيد: «پيش اون دو تا صندوق عقبيا كوتوله بودم. عين چنار قد داشتند. كف پاي يكي‌شون اندازه سينه‌م بود. باور كن، باور كن شماره پاش بالاي پنجاه بود. لگد كه مي‌زد نفسم بند مي‌اومد. به جان شما اگه به اين واگن لگد مي‌زد، كابين قر مي‌شد. عين ديو بودن، فقط شاخ نداشتن.»
دوباره چهره‌اش درهم رفت: «ماشين و ساعت و پول و هست و نيستم رو هاپولي‌ هاپو كردن.»
 گفتم: «جا هست. چرا نمي‌شينيد؟»
ـ نمي‌تونم بشينم. كمرم داغونه. تو كل شبانه‌روز بيست‌وچهارساعته سرپام يا درازكش. بشينم كمرم خُرد مي‌شه. بدجوري لگد مي‌زدن.
گفتم: «نامردا... سه به يك؟»
گفت: «نه، دو به يك. راننده تماشا مي‌كرد.»
پيرمردي كه كنارش ايستاده بود، از روي صندلي بلند شد: «بفرماييد بنشينيد پاتون درد مي‌كنه.»
گفت: «نمي‌تونم بشينم. بدجوري لگد مي‌زدن. حسابي كه زدنم، ساعت و موبايلم رو برداشتن، سوار ماشينم شدن، رفتن كه رفتن.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون