داستاني منتشرنشده از نويسنده كتاب «تن پوشي از آينه»
يادداشتهاي يك صفحه سفيد
رسول نظرزاده
يكدفعه چشم باز ميكنم و ميبينم ميان اين چهارديواري افتادهام. بلندميشوم و مشت ميكوبم به ديوار «آهاي! منو آزاد كنين. من كُلي كار دارم!» اماهيچكس به صدايم پاسخ نميدهد. دستهايم را در جيبهايم فرو ميكنم و شروعميكنم به قدمزدن و چشم ميدوزم به امتداد شيارهاي كف راهرو و باخودميگويم: «حالا بيرون همه دنبالم ميگردند. تازه مرا پيدا كردهاند. «هنگام» حتما پشيمانشده و فكر ميكند زيادي نازكرده يا فكر ميكند من ديگر شورش رادرآوردهام... پدر حتما از خواهر ميخواهد اين آخر عمري پسرش را پيداكنند. خواهر هم حتما پشيمان شده و دارد خودش را سرزنش ميكند. اگر بهبهروز خبر داده باشند او هم حتما از حرفهايش پشيمان خواهد شد. رييسحالا ديگر حتما حكم اخراج مرا نوشته اما من اينجا هيچكاري نميتوانم بكنم. »
صداي قدمهايي ميشنوم. در باز ميشود. كاسهاي سوپ و لوبيا و يك تكهنان به داخل خزيده ميشود. فرياد ميزنم، در بسته ميشود. چشمهايم راميبندم. نميدانم چكار كنم.
نميتوانم بخورم. مينشينم و فقط نگاهشان ميكنم. چه احساس بيهودهاينسبت به آن كاسه و نانها دارم. ميگويم چهطور ميتوانم اينها را بخورم؟! اما بعد انگارچارهاي نيست. من اينها را تنها بهخاطر تو ميخورم. ميبينم تونشستهاي كنار سفرهام و به من نگاه ميكني.
در باز ميشود. نور چشمم راميزند. به راه ميافتم. از راهروها، پلهها و پاگردها آهسته پايين ميروم و صداي قدمهايي را پشتسرم ميشنوم. ميپيچم و داخل يك فضاي پُرنور ميشوم. نورها كمكم پسميروند و من محوطه بزرگي رودررويم ميبينم، با ديوارهاي بلند تا سقفآسمان. هواي آزاد را بر پوستم حس ميكنم. يك درخت كهنسال وسطمحوطه ميبينم كه شاخههايش تافضاي شيريرنگ ابرها فرو رفتهاند. زمان كوتاهي با سطل آب گوشه ديوار حمام ميكنم و بعد باز پلهها، پاگردها وراهروها، و در كه بهرويم بسته ميشود و من صداي قدمها را ميشنوم كه دورميشوند. نفس عميق ميكشم و سر به ديوار ميگذارم.
صورتم ميخارد. ريشم بلند شده است. حتما صورتم تكيده شده وچشمهايم گود افتاده است. ديروز هم وقتي به محوطه ميرفتم از پاگرد كه پيچيدم، چشمم به پاهاي نحيفم افتاد كه در آن دمپايي شُل و وارفته و لباسهاي بيرنگ و رو چهقدر لاغر به نظر ميرسيدند. ديگر كسي نيست موهايم رابرايش شانه كنم يا وقتي رنگ بلوزم با شلوارم نميخورد ازم ايراد بگيرد. مواظب باشد كه نوك سبيلهايم كوتاه و بلند نباشند. حركاتم كند و آرام شده است و من حوصله مقايسه وضعيت خودم را با فلان فيلم يا داستان ندارم.
كاسه غذا كنار در گذاشته شده است. كرختي عميقي سرتاپاي بدنماحساس ميكنم. انگارخستگيهايم دارد آرام آرام از دستها و پاهايم تبخيرميشود.
تمام روز با ديوار حرف زدم. مشت بر در ميكوفتم. تمام روزبه زمين خيره بودم. گره مشتهايم كمكم از هم باز شدند.
خط بزرگ نشانِ ماه، خطِ كوچك نشان روزها و خطِ مورب؛ شمارگردشهاي روزانه هستند. خطها از يكسوي ديوار شروع شدهاند وهمانطور كه تا نيمه آن پيش ميروند از تعدادشان كم ميشود و در يكجاناگهان تمام ميشوند. مدتهاست ديگر خطي بر ديوار نميكشم. از صرافتخطكشيدن افتادهام. قاشق راانداختم گوشهاي و نشستم كنار ديوار.
سايهها آرام آرام بر آجرها حركت ميكنند و از ديوار بالا ميروند. آجرهااز بالا به پايين بيست و پنج رج روي هم چيده شدهاند كه از چپ به راست به سمت چپ كف اتاق شيب دارد. خطوط شيب كناره باخطوط عمودي ديوار در يكجا با هم تلاقي ميكنند و با هم تا سقف امتدادمييابند. كدام دستهاي خستهاي يكيك اين آجرها را لمس كرده و رويهم چيده است تا چهارديواري بنا شود؟تازندگي ميان آنها تباه شود؟
از اينجا ميتوانم نوك شاخههاي درخت داخل حياط را ببينم كه دررقصي زيگزاگي با باد اينطرف و آنطرف ميروند. بهياد ايام دورميافتم. من هميشه از پريدن از روي جوي هم خوشحال ميشدم. فكرميكردم روي هوا بدنم كش ميآيد و پرواز ميكنم. يعني ممكن است روزي من هم از اين دخمه رها شوم و همهچيز تمام شود؟
ما ميان سبزهزار بوديم و دنبال هم ميدويديم. آب كنار رود به غليانبود. تُردي علفها كف پاها را نوازش ميداد. خنده «هنگام» تمام پهنايصورتش را پُر كرده بود. حجم بالاي تپه در سراشيبي آرام آرام پايين ميرفت. من مدام در حين دويدن نگاه ميكردم و به آب چشم ميدوختم وهمچنان پا در هوا بودم كه بالاي تپه برگردم.
ابتدا فكر ميكنم از بالاي سقف است. بلند ميشوم و نگاه ميكنم. بعداحساس ميكنم از سمت ديوارهاست. گوشهايم را به ديوار ميچسبانم. اماباز ميبينم نيست. نيمههاي شب در دلِ تاريكي، از دلِ سكوت، صدايقطراتي را ميشنوم كه بر جاي نامعلومي ميچكند. صداهايي كه ابتدا فقط درلحظههاي بهخصوصي به گوشم ميرسيد، اما بعد... چك چك چك... بايدماليخوليايي شده باشم. خودم را سرگرم ميكنم. بيهدف سوت ميزنم. سر وصداهاي آوازمانند سر ميدهم اما... چك چك چك. با دو دست گوشهايمرا ميگيرم و سر به زمين ميسايم.
بلند ميشوم. در باز است. هيچ كس در راهروهانيست. داخل راهرو ميشوم. از پلهها و پاگردها و بعد حياط و دالان ميگذرم. داخل خيابان ميشوم. ميان صداهايي كه هميشهآنها را از دور به صورت مبهم ميشنيدم. با يك لباس اتوكشيده، صورتتراشيده، موهاي تميز و شانهزده و يك ساك به دست. به ساختمانها، پنجرهها، اتاقها و آجرها نگاه ميكنم. اتوبوسها مردم را پر و خالي ميكنند و ماشينها مدام بوق ميزنند. ماشيني به سرعت و با صداي تند موسيقي از جلوم ميگذرد و ميان ماشينهايديگر ناپديد ميشود. به راه ميافتم. گردش نسيم را برپوستم حس ميكنم. مورچهاي ميبينم كه از زير پايم ميگريزد. به كوچهخلوتي ميپيچم. كوچه باريك و بلند است و مردم در صف اتوبوس، ساك يا روزنامه به دست، ايستادهاند. هيچ كس چهره ندارد و انگار نقابي سفيد چهره آنها را پوشانده است. پشت ساختمان بلندي مينشينم و بهجريان آب در جوي خيره ميشوم؛ به قوطيها، جعبهها، و پلاستيكهايداخل جوي كه صداي آرامبخشي ميسازند. صداي موادي را كه داخلبدنم در يك فضاي دوار ميچرخيد ميشنوم. صداي شهر از دور به گوشم ميرسد، صداي بوقها، جيغها، فريادها و سر و صداها. بلند ميشوم ميروم داخل صداها. ميان همهمهها و سرو صداها. در انبوه شلوغي صداي چكچك قطرات آبي را ميشنوم كه بر جاينامعلومي ميچكند و ميچكند و ميچكند...