• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4036 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۷ اسفند

نيچه و شوپنهاور

سياوش جمادي

چرا شوپنهاور در جواني بر نيچه تاثير گذاشت و از او با مضامين ستايش‌آميزي چون «شوپنهاور مربي» يا «شوپنهاور آموزگار» ياد كرد؟ شوپنهاور فيلسوفي پساكانتي است كه در عين حال منتقد كانت است. انتقادهاي شوپنهاور به كانت همان نقدهايي است كه نيچه به كانت داشت. شوپنهاور مي‌گويد همه‌چيز خواهش و نمايش است. او متاثر از كتاب اوپانيشادها خواهش را يك اراده كور مي‌خواند كه دنيا را اراده مي‌كند. اين اراده از نظر او بيشتر شر است. اين نگرش نوعي جريده رويي و استقلال فكري شوپنهاور بر خلاف هژموني و جريان غالب فلسفه زمانه است كه از زمان روشنگري فرانسه و كانت به ايده آليسم پساكانتي يعني چهره‌هايي چون فيشته و شلينگ و هگل مي‌رسد. اين جريان دنبال خردانگاري (rationalism) است. اين خردانگاري در قرن هجدهم نمايندگاني چون كندروسه، ديدرو، دالامبر و روسو دارد. مثلا كندروسه مي‌گويد به زودي زماني فراخواهد رسيد كه ديگر خورشيدي جز عقل بر سر انسان‌ها تابيدن نخواهد گرفت و در آن زمان همه‌چيز عادلانه و برابر است و خرافات نيز از بين مي‌رود. اين اميدهاي روشنگري در فلسفه هگل صورتبندي مفهومي مي‌يابد و پروژه پيشرفت به صورت فلسفي در مي‌آيد.

بعد از هگل از درون جريان رمانتيسيسم آلمان كه شلينگ و بلكه هگل و ماركس نيز متاثر از آن هستند، يك جريان منتقد سرسخت خرد روشنگري ايجاد مي‌شود. دلايل شكل‌گيري اين جريان را كساني چون آيزايا برلين در كتاب «ريشه‌هاي رمانتيسم» و كارل لويت در كتاب «از هگل تا نيچه» توضيح داده‌اند. جورج لوكاچ نيز در كتاب «فروپاشي خرد» متفكراني چون شوپنهاور و نيچه و ياسپرس و هايدگر را به عنوان ادبيات بورژوايي متهم مي‌كند. البته من با اين كتاب همدل نيستم، اما به هر حال لوكاچ متفكر هوشمند و پر مطالعه است. در هر صورت او نيز به شكل‌گيري اين جريان خلاف آمد عادت و علل ظهور و بروز آن مي‌پردازد. نيچه جوان نيز كه روح سركشي داشته، به اين جريان تعلق خاطر مي‌يابد و در نتيجه به شوپنهاور به عنوان يكي از اصلي‌ترين و نخستين چهره‌هاي اين جريان خلاف آمد توجه مي‌كند.

ديگر علت توجه نيچه جوان به شوپنهاور رويكرد آتئيستي اوست. البته نمي‌توان نيچه را كاملا يك آتئيست خواند. حرف نيچه ساده است. او در بخش‌هاي انتهاي كتاب دجال مدعي مي‌شود كه سخنش همان حرف پدران رنسانس است. آباي رنسانس قرار بود اصالت را به اتونومي (خودآييني) انسان دهند. وقتي انسان اتونومي مي‌يابد، يعني انسان مقدم بر هر چيزي است و بنابراين بايد با تئولوژي مسيحي و افلاطوني گذشته گسست پيدا كند. نيچه و ماركس با همه اختلافات شان در اين نكته مشترك هستند كه اين گسست رخ نداده است بلكه از شلايرماخر گرفته تا كانت و فيشته و شلينگ و هگل، همه رداي كشيشي بر تن دارند يعني همان مسيحيت را بيان مي‌كنند. مثلا هگل در پيشگفتار عناصر فلسفه حق مي‌گويد بحث من همان ايمان پروتستاني است كه مي‌خواهد به مفهوم در بيايد. از نظر نيچه اين همان دوگانه پيشين خير و شر است كه در دكارت هم ديده مي‌شود.

شوپنهاور اين بساط را به هم مي‌ريزد و مي‌گويد يك اراده وجود دارد. به طور كلي او بيرون از مركز است. در زمان حياتش هم كلاس‌هاي هگل شلوغ مي‌شده، در حالي كه كلاس‌هاي او دو-سه شاگرد داشته است. اين امر باعث غبطه و حسد شوپنهاور بوده است. بنابراين اين ‌گذاري كه در شوپنهاور از آن جريان مسلط براي نيچه‌اي كه نسبت به آن جريان انتقاد دارد، جذاب است. زيرا نيچه نيز در جواني «در سود و زيان تاريخ» بدون اينكه اسم بياورد، از هگل و تاريخ انگاري هگلي كه براي جريان‌ها و حوادث تاريخي قانون مي‌سازند، انتقاد مي‌كند و مي‌گويد از كجا كه به جاي قوانين تصادف كور نباشد؟ در همين زمان است كه نيچه شوپنهاور آموزگار را مي‌نويسد. زيرا شوپنهاور به يك شعور شرورانه و غيرعقلي معتقد است كه در بنياد جهان قرار دارد و نگرش او خلاف پروژه پيشرفت روشنگري و نگرش مسيانتيك به تاريخ است.

بنابراين جريده رويي و حركت بي‌سابقه و در حاشيه شوپنهاور و استقلال فكري او مورد توجه نيچه جوان قرار مي‌گيرد. او با جريان غالب مدرنيته به طور راديكال مخالف بوده است. ماركس در اين حد راديكال نيست. گرچه هر دو-ماركس و نيچه- با عبارات و اصطلاحات مشابه ويژگي تئولوژيك ايده آليسم آلماني را نفي مي‌كنند. اينها حتي تعابير مشابهي در اين زمينه به كار مي‌برند در حالي كه از يكديگر خبري نداشتند. بنابراين يك جريان نقد راديكال به پروژه پيشرفت كاملا عاقلانه و خردمدارانه و مسيانيستي شكل مي‌گيرد كه شوپنهاور نماينده برجسته آن است. ديگر ويژگي شوپنهاور كه براي نيچه جذاب است، زبان تلخ و گزنده و طنز آميز اوست. اما نيچه به تدريج در دوره دوم تفكرش پي مي‌برد كه تن دادن بوداييسم از سوي شوپنهاور خودش از آثار نيهيليسمي است كه پشت در ايستاده است. او بر عكس تاكيد مي‌كند كه انسان بايد بتواند حقيقت را بسازد و براي خودش جاودانگي را خلق كند. او معتقد است انسان بايد نيروي حياتي و زندگي را كه شوپنهاور نفي مي‌كند به نهايت برساند. اين اميدهاي بعدي نيچه است كه بالاخره به جنون كشيده مي‌شود. اكنون نيز ما در دنيايي زندگي مي‌كنيم كه جنون‌آميز است.

پژوهشگر فلسفه

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون