صفحه داستان «اعتماد»، صفحهاي براي ارايه تجربههاي تازه درحوزه داستاننويسي است؛ صفحهاي كه به همه دستاندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوتها را به نيت اطلاعرساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبنديهاي رايج ادبي دركشور تلاش ميكند در درجه نخست، منعكسكننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستاننويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند ميتوانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com
يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.
پروين مختاري
عزيزجون توي حياط اين طرف و آن طرف ميرود و زيرلب حرف ميزند وگاهي هم بلند بلند به خودش بدو بيراه ميگويد: «به خدا خودم هم دلم نميخواد برم. خونه، زندگي، اين همه خرج ودردسر اما ميدونم حالا نرم فردا همه ميگن اينقدر ميگفت عمه عمه اما همون عمه يه سر نيومد ملاقاتش، همين بچههاش فردا سركوفت ميزنن. خداكنه عمه صدوبيست سال عمر با عزت بكنه. يادم نرفته كه بچههاي خدابيامرز، عمو قاسم، هنوزم كه هنوزه دلشون صاف نشده باهام؛ چرا كه نرفتم ختمش. حالا هرچي بگم گرفتار بودم، بالاخره همه انتظار دارن. حقم دارن خب!»
دوباره در را بازميكند وته كوچه را نگاه ميكند. از داداش امير خبري نيست. ابروهايش توي هم ميرود. بقچه را با پا ميزند. توي بقچه همه خوراكيهايي است كه عزيزجون جمع كرده بريزد توي دهن بچههاي عمه. بلند ميكند ودوباره زمين ميگذارد و ميگويد: « وقتي عمه ميآمد از شير مرغ تا جون آدميزاد ميآورد. انگار همشو خودم ميخوردم» در را ميبندد.
يك چيزي توي دلم وول ميخورد. قلقلكم ميآيد هميشه وقتي ميخواهيم برويم تهران. كبوتري توي قفسه سينهام خودش را اين ور و اون ور ميزند. قلمبه ميشود و ميخواهد از دهنم در بيايد. گلويم ميسوزد، نميدانم ميخواهم گريه كنم يا بخندم. تا ميخندم، عزيزجون دعوا ميكند.
عزيزجون لب ايوان ايستاده وته باغ را نگاه ميكند. آنجا پشت درختها كسي ايستاده ومنتظر است كه ما برويم وبيايد خانه وزندگيمان را جمع كند وببرد اما عزيزجون صلوات ميفرستد وفوت ميكند واو ميرود. عزيزجون دم لونه مرغها ميايستد وبا آنها حرف ميزند: «زبون بستهها. والله خودم هم دلم نميخواد برم. مجبورم. منم فقط همين يه عمه را دارم. سپردمتان به همسايه. فقط سه روز ميرم...» به ديوار شكسته نگاهي مياندازد وگربه سياه را كيش ميكند.
قلقلكم ميآيد. در حياط را باز ميكنم. عزيزجون داد ميزند: «ببند اون بيصاحابو، الان مياد فكر ميكنه دايم باز بوده». خونه مارا همه ميبينند. توي بلندي است. خانه آبجي رعنا وداداش امير آن پايين است. از اينجا خانهها مثل قوطي كبريت ولانه زنبور ديده ميشود. عزيزجون ميگويد نميخوام آلاخون والاخون بشم!. من همين قوطي كبريت را دوست دارم. كنار پنجره مينشينم وهمه مردم را ميبينم. توي تهران خانهها به هم چسبيدهاند. تهران بوي خوبي دارد. آدمها شيك و قشنگ هستند. به من لبخند ميزنند. عمه اصلا نميگويد كنار پنجره نرواما آبجي رعنا ميگويد و با عزيزجون دعوا ميكند. عزيزجون دست مرا محكم ميگيرد وديگرخانه رعنا نميرويم.
صداي درميآيد. عزيزجون ميخندد. داداش امير چمدان را برميدارد. عزيزجون بقچه را زير چادر ميگيرد. داداش امير بوي گاو ميدهد. هيچوقت تهران نميآيد. گاوها موقع غذا خوردن دهانشان را به زمين ميمالند. عزيزجون دوباره حرفهايي كه به خودش زده بود به داداش امير ميگويد: «خودمم دلم نميخواست برم. اما اگه نرم. فقط سه روز ميمونيم» چادر عزيزجون را ميگيرم. يواش ميگويد: «ول كن سنگين ميشوم». داداش امير ميپرسد: «حالا تلفن زدي وخبردادي؟»
عزيزجون ميگويد: «تلفن براي چي؟»
داداش امير چمدان را زمين ميگذارد: «براي اينكه بدونن مهمون داره ميره».
-«مهمون كجا بود مادر؟ خودم ميپزم، خودم ميشورم. من هميشه ميرفتم. يك ماه ميموندم»
«اون قديم بود. اون جا تهرانه. كسي بيخبر نميره»
عزيزجون بقچه را زمين گذاشت. خب حالا ميخواي زنگ بزن. داداش امير اخم كرد وتلفن را دستش گرفت جيك جيك جيك... به عزيزجون نگاه كرد: « بفرما نگفتم نيستن!» عزيزجون رنگش پريد: « نكنه دوباره بردنش مريضخونه؟ كاش چند روز پيش ميرفتم خبر مرگم. گفتم بذار مرخص بشه» بعد با بيميلي به من اشاره كرده و گفت: «مريضخونه سخته. اونم با اين!» داداش امير دوباره جيك جيك جيك شماره گرفت: «... نه خير؛ فتانه هم جواب نميده... » بعد گفت: « صبر كن حالا هول نشو، يادم افتاد كه زنگ بزنم به مغازه. جيك جيك جيك: « الو. اسماعيل جان چطوري؟ عمه خوبه؟خونه است؟ شرمنده، من ديگه نرسيدم بيام اما مامان ومنير دارن ميان. نه به خدا، تعارف كه نميكنن آخه معلوم نيست چه ساعتي ميرسن. خوشحال شدم. سلام برسون» گوشي را گذاشت توي جيبش وچمدان را گرفت دستش: « زود باشيد كه به ماشين برسيم» عزيزجون خنده توي صورتش آمد؛ من هم پرنده توي سينهام. عزيزجون پرسيد: « پس بودن؟» و يك كيسه نايلوني داد دست من.
ماشين زرد خط خطي را سوار نشديم. ماشين آبي و قرمز را سوار شديم. عزيزجون گفت: «خوب شد. ميترسيدم بهش نرسيم» از پنجره ماشين ميديديم كه داداش امير دور ميشود ودور ميشود. ماشين تند ميرود. درختها ميدوند. خطهاي سفيد از زير ماشين رد ميشوند. پنجره باز وبسته ميشود. آفتاب توي چشمم ميرود. عزيزجون با پنجره حرف ميزند: «فقط دلشون ميخواد من كنج خونه بشينم ودروديوار را نگاه كنم. منم كه الحمدالله دست وپام بسته است. نايلون را از دست من ميگيرد و ميگويد: « تكيه بده به من بخواب تا برسيم»
چشمهايم را باز ميكنم. خانهها به هم چسبيده. ماشينها به هم چسبيده. چراغها برق ميزنند. ماشينها بوق ميزنند. موتورها توي شكم ماشينها ميروند. گوشه چادر عزيزجون را ميگيرم. عزيزجون چمدان وبقچه را ميبرد توي صف. ميايستيم. آدمها فشار ميدهند و مارا از پلههاي ماشين بالا ميبرند. چادر عزيزجون را محكم گرفتهام. بدنهاي زنها به من چسبيده است. بالا را نگاه ميكنم، كسي را نميبينم. پياده ميشويم. سركوچه خانه عمه مثل امامزاده است. من امامزادهها را دوست دارم. عزيزجون هم امامها را خيلي دوست دارد. هميشه براي آنها گريه ميكند وسبك ميشود.
صداي زنگ ميشنوم. فتانه در را باز ميكند. عزيزجون اورا بغل ميكند و ميبوسد و ميگويد: « مبارك باشه» ومن چشمم ميافتد به انگشترش اورا ميبينم. فتانه خواهر من است.
عمه وعزيزجون همديگر را بغل ميكنند. عمه مرا ميبوسد ودستش را به موهايم ميكشد. گلويم ميسوزد. مينشينم كنارش. آنها هي ميخندند و ميخندند. مثل موقعي كه خيلي خوشحالند. عزيزجون ميگويد: « خيلي زنگ زديم. حسابي ترسيده بودم» عزيزجون همه بقچه را باز ميكند تا توي يخچال جا بدهد. من پنجره را نگاه ميكنم. بسته است وپشتش گلدان گذاشتهاند. عزيزجون ميگويد: «راستي امير ورعنا سلام رساندند» وفريده را فشار داد توي بغلش. عمه، سيبي بر ميدارد وتوي بشقاب ميگذارد وهل ميدهد طرفم و به عزيزجون ميگويد: « چه كار كردي براش؟هنوزم اونجوري ميشه؟» عزيزجون ميگويد: « فعلا هيچ كار» عمه ميگويد: « خيلي ساده است. هم خودش راحت ميشه وهم تو» دوباره هردو ساكت ميشوند. حتما دوباره عزيزجون ميخواهد بميرد ودستش بماند بيرون قبروعمه گريه كند. فريده و فتانه آن يكي اتاق پچپچ ميكنند و صداي خندهشان ميآيد. تلفن توي راهرو زنگ ميزند. عمه، فتانه و فريده را صدا ميزند: «بابا يكي گوشي رو برداره»
صداي بوق بوق ميآيد ويكي حرف ميزند: «جهان خانم! من اخترم. زنگ زدم ببينم اگه هستيد يه سر بيام ديدنت» دوباره تلفن زنگ زد. عمه اخم كرد. فريده وفتانه آمدند. دست كشيدند روي سر عمه و خنديدند: «آخه مامان جان! تو اين وضع، ديگه مهمون چرا؟ اصلا چرا نيومدن بيمارستان؟»
گوشي داخل كيف فتانه زنگ خورد: «بيا بابا خودشه! گيرداده»
عمه گوشي را گرفت: «سلام. ببخشيد اخترخانم. بچهها خونه نبودن. منم از تلفن دور بودم... نه بابا؛ دشمنت شرمنده باشه. به خدا راضي به زحمت شما نيستيم. امروز كه داريم ميريم دكتر. يه شب شام بياييد. خوشحال ميشيم. خداحافظ»
بعد گوشي را پرت كرد روي تخت: «به خدا آدم خجالت ميكشه از اين همه محبت مردم. شما كه غريبه نيستيد. آدم به كي بگه؟»
فريده گفت: «خوبه حالا. بذار خودت سرپابشي بعد!» وبعد با گوشه چشم نگاهي به من و عزيزجون مياندازد كه مهربانانه نيست.
عزيزجون سرش پايين بود مثل وقتهايي كه با آبجي رعنا دعوا ميكرد. آبجي رعنا اجازه نميداد من پشت پنجره بشينم و عزيزجون دست منو محكم ميگرفت و ميرفتيم خونهمون.
حالاچشم ميدوزم به عزيزجون كه اصلا نميخندد. عمه همين طور ميخندد و ميگويد: « شما كه غريبه نيستيد» عزيزجون هم بالاخره زوركي ميخندد وميگويد: « بچهها راس ميگن. منم به امير قول دادم گفتم بيشتراز يك روز نميمونم» عمه هم ميگويد: « چي گفتي؟ مگه ميذارم؟ آومدي آتيش ببري؟ خونه خودته!»
عزيزجون هم بلافاصله جواب ميدهد: « به خدا به بچهها قول دادم. فردا بايد بريم. خونه وزندگي واون جوجهها. رعنا و امير هم كه من نباشم انگاريه چيزي از دست دادن» عمه گفت: «فريده! مادر بيا چمدونشو بذار اون اتاق ودرشو ببند!» عزيزجون گفت: « جون عمه نميشه، قول دادم» بعد با تلفن شماره گرفت: «الو اميرجان! ما راحت رسيديم والان خونه عمه هستيم. عمه وبچهها سلام ميرسونن. فردا همون موقع كه ماشين اوستا برميگرده سرجاده باش...