• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4042 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۱۴ اسفند

هاشمي به روايت هاشمي(34)

از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد مي دانيد كه دنباله‌دار، خاطرات ‌آيت‌الله هاشمي را در اين ستون چاپ كرده ايم و چاپ و انتشار قسمت‌هاي بعدي‌اش ادامه دارد. ‌آيت‌الله هاشمي‌رفسنجاني ادامه خاطراتش از دوران خدمت سربازي را بيان مي‌كند، كه در شماره امروز مي‌خوانيد.

 

اميريه هم نزديك باغشاه بود. ما خيلي جسور بوديم. خب، حالا ديگر اينجاها نبايد مي‌آمديم دو نفري وقتي كه كارمان را انجام داديم سوار ماشين خط شديم از خانه آقاي ميلاني به طرف شمال حركت كرديم. يك وقت من ديدم يك كسي دست گذاشت روي شانه من، نگاه كردم ديدم آن گروهبان واحد خود ماست. آقايي بود به نام گروهبان قاضي اهل قزوين است. حالا هم هست هنوز. ديدم ايشان است. احوال‌پرسي كرد و گرم گرفت ما با اين رفيق بوديم تو باغشاه خيلي‌وقت‌ها من مي‌رفتم اين را مي‌بردم بستني مي‌دادم، شير مي‌دادم، مي‌رفتيم كافه آنجا يك كافه‌اي بود كه گاهي كه غذاي سربازي نمي‌خواستيم بخوريم مي‌‌رفتيم غذا مي‌خورديم. به گونه‌اي بود كه خودش هم خيلي اظهار دوستي با من مي‌كرد. اين را بعدا تشخيص داديم. تو اتوبوس اين را اصلا تلقي نكردم كه حالا با مسووليت دنبال من است. با او گرم گرفتيم ايستگاه بعدي كه رسيديم گفت آقا بفرماييد برويم پايين. گفتم كجا برويم پايين. گفت برويم باغشاه من مامور شما هستم. من شما را پيدا كردم بايد برويم باغشاه. من گفتم آخر من اين‌جوري خوب نيست كه بيايم. من با اين لباس بيايم كه جرم است. من فراري كه نيستم من آمدم اينجا خستگي داشتم، نگران بودم، بچه‌ها را برديم مشهد يك زيارتي رفتيم حالا برگشتم. خواهرم شاه‌عبدالعظيم، پل سيمان منزل‌شان بود. همين منطقه‌اي كه آقاي غيوري هست اينها، گفتم من لباس‌هايم آنجاست. خب، من فردا آنجا مي‌روم لباس‌هايم را برمي‌دارم مي‌آيم خودم. شما حالا چرا مي‌خواهيد اين‌جوري ببريد. گفت نه من نمي‌توانم از شما جدا بشوم ديگر. گفتم آخر اين نمي‌شود اين‌جوري. به هر حال من قبلش بايد يك توصيه‌اي بگيرم يك كسي به فرمانده چيزي بگويد. به هر حال براي من اسباب زحمت مي‌شود. شما الان من را به عنوان سرباز فراري خواهيد برد آنجا. گفت فقط يك چيزي ممكن است و آن اينكه ما با هم برويم تلفن كنيم از فرمانده اجازه بگيرم، من با شما باشم تا فردا صبح برويم لباس را بگيريم با هم. و الا بايد الان برويم باغشاه. ما حسابي تو خش افتاديم. گفتيم خيلي خوب، يك فكري به ذهن‌مان رسيد. گفتيم اين كار را هم نمي‌خواهد بكني. برويم منزل ما -بالاي چهارراه كالج، خانه دايي خانواده من بود- گفتم ما آنجا يك قوم و خويشي داريم، برويم آنجا من ترتيب كارهايم را بدهم خداحافظي بكنم، تلفن كنيم، من لباس‌هايم را بياورم برويم ديگر. وضع را عادي كرديم. ايشان نشست و ما هم، آقاي باهنر به من پيشنهاد كرد كه تو ايستگاه بعدي من اين را مي‌گيرم تو پياده شو دررو برو. حالا با من كاري كه نمي‌توانند بكنند. بعد من ديدم براي آقاي باهنر بد مي‌شود. ممكن است به عنوان كسي كه سرباز فراري را فرار داده بتوانند ببرند چيز بكنند. گفتيم شايد حالا راه‌حل ديگري داشته باشيم، برويم. فعلا اين موافقت كرده با ما بيايد خانه. همين دومي را انتخاب كرديم و سه نفري آمديم چهارراه كالج و رفتيم خانه، طبقه دوم نشستيم. خانه دو طبقه بود. رفتيم بالا و ما مشغول پذيرايي شديم براي اينها. يكي دو بار رفتم پايين چايي آوردم، ميوه آوردم. خانواده‌مان هم پايين بود. صاحبخانه اينها نبودند تو خانه. آنها هم محضردار بودند. من تو فكر بودم كه حالا مي‌شود فرار بكنيم ولي آقاي باهنر را ديدم دست اين است. اين هم مشكلي بود. يك بار كه من بالا نشسته بودم آقاي باهنر به عنوان دستشويي، يك چيزي از اتاق بيرون آمد. رفته بود پايين به خانواده ما گفته بود فلاني اين دفعه كه مي‌آيد بگوييد ديگر برنگردد چرا برمي‌گردد؟ ما آمديم پايين خانواده ما گفت كه آقاي باهنر اين‌جوري گفته. ديديم خب، خود ايشان گفته و من عبايم را برداشتم از خانه آمدم بيرون. يك كوچه آن طرف‌تر برادرزن من هم خانه‌اش آنجا بود مهندس كشاورزي بود. رفتيم تو خانه آنها. اين آقا يك مقدار معطل شده بود ديده بود كه ما نيامديم گفته بود چرا نيامد فلاني. آقاي باهنر هم گفته بود، بله نيامد، بريم بپرسيم. آمده بودند پايين پرسيده بودند فلاني كجاست. خانواده ما هم گفته بود كه فلاني كه اينجا نيست خانه‌اش. او گاهي مي‌آيد اينجا مهمان است. حالا هم رفت، ما نمي‌دانيم كجا رفت. اينها ديده بودند خيلي بد شد ديگر، داد و بيداد اين بلند شده بود. من چه مي‌كنم چه مي‌كنم. تلفن را برداشته بود به باغشاه تلفن كرده بود به آن سروان حقي گفته بود كه من فلاني را پيدا كردم آورديم خانه‌شان را هم پيدا كرديم ولي الان دررفته. صحبت‌هايي كرده بودند به هر حال به او گفتند بيا و فلان. آقاي باهنر مي‌گفت ما هنوز داشتيم دو نفري تو دالان خانه‌ داد و بي‌داد مي‌كرد كه يك‌دفعه صاحب‌خانه با زن و بچه خود رسيدند و ديدند يك نظامي در خانه او هست و دارد داد و بيداد مي‌كند. ضمنا كنار خانه اينها هم آنجا كه سفارت هند است حالا سابقا مواد مخدر بود، مركز مواد مخدر بود. اينها هم تو خانه‌شان منقل و وافور و اينها داشتند. ترسيده بودند. صاحبخانه خانمش افتاده بود غش كرده بود از ترس. اين هم ترسيده بود كه اين هم حالا بد بلايي شده، حالا مردم را ترسانده عرب هم هستند. آنها بچه‌هاي آقاي سيد محمدكاظم يزدي هستند، لحن آنها عرب است يا اما يا اما گفته بود و افتاده بود روي زمين و اين هم دررفته بود. بعد آقاي باهنر و اينها آمدند آن طرف پيش ما گفتند جريان اين‌جوري شده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون