• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4045 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۷ اسفند

شبيه دست‌هاي كودكي

بهاره قمي

صفحه داستان «اعتماد»، صفحه‌اي براي ارايه تجربه‌هاي تازه درحوزه داستان‌نويسي است؛ صفحه‌اي كه به همه دست‌اندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوت‌ها را به نيت اطلاع‌رساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبندي‌هاي رايج ادبي دركشور تلاش مي‌كند در درجه نخست، منعكس‌كننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستان‌نويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com

يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

 

دخترك روي صندلي انتظارِ ورودي سالن، كنارِ ميزِ خانم منشي نشسته. خيره به سراميك‌هاي كفِ سالن با ابروهاي درهم كشيده. آنقدر كوچك است كه وقتي پاهايش را تاب مي‌دهد، كفش‌هايش به زمين نمي‌خورند. زنِ مومشكي كنارِدخترك آهسته در گوشش نجوا مي‌كند: «پاشو عزيزم. وقتمون داره تموم ميشه‌ها. پاشو بريم تو لباساتو عوض كنم» دخترك شانه بالا مي‌اندازد و حركتِ پاهايش را تندتر مي‌كند. خانم منشي از زيرِ عينك فِرِم مشكي‌اش نگاهِ تيزِ سرزنشگرانه‌اي به مادر و دختر مي‌اندازد. مادر، نگاه را تحمل كرده وسرش را به گوش دخترك نزديكتر وحرف‌هايش را تكرارمي كند. دخترك، قاطع شانه بالا مي‌اندازد و گرهِ ابرووانش را بيشتر درهم مي‌كشد. از ده جلسه‌اي كه خانم مربي قول داده بود، سه جلسه‌اش را همين‌جا روي صندلي نشسته بودند. به معجزه مي‌مانست كه در هفت جلسه بعدي اتفاقِ خاصي بيفتد. دخترك از استخر مي‌ترسيد و اين تمامِ معادلاتِ مادر را به هم ريخته بود. صداي سوتِ مربي در سالن مي‌پيچد، وقت تمام شده. بچه‌ها به سمتِ سالن سرازير مي‌شوند.

 

پدر، كودك دو ساله‌اش را در آغوش گرفته. يك روزِ تابستاني زيباست با درياي آبي و آرام. از ساحل به سمتِ دريا پيش مي‌روند. با هر قدمِ پدر به سمتِ جلو، حجمِ آب از زانو و پا وبدنش بالا مي‌رود. كودك مي‌خندد. پدر كه حالا تا كمر در دريا فرورفته با دست به سطحِ آب مي‌زند. قطره‌هاي آب، زيرِ نورِ خورشيد درهوا پخش مي‌شوند وانعكاسِ نور، ذراتِ زيباي تشعشعاتِ طلايي رنگي را در آبي مطلقِ فضاي آسمان و دريابه تصوير مي‌كشند. آب، تازه به كفِ پاهاي كودك رسيده. صداي خنده كودك با صداي موج‌ها درهم مي‌آميزد. پدر پيشترمي رود. كودك انگارچيزي فهميده، ديگر نمي‌خندد. خنده بر لبهايش خشك شده. پلك نمي‌زند. حسّي شبيهِ ترس به چشم‌هايش دويده؛ غريب و گنگ. با دست‌هاي سفيدِ كوچكش شانه‌هاي آفتاب سوخته پدر را محكم مي‌چسبد. حسّي به رگ‌هايش دويده. شبيهِ ترس. احساسِ خطر مي‌كند. آب به شانه‌هاي كودك و پدر مي‌رسد. سنگي اززيرِ پاي پدر سُرمي خورد. دست‌هاي پدر شُل مي‌شوند وكودك چون ماهي كوچكي از بينِ انگشت‌هايش سُرخورده و در دريا فرومي رود. به جايش چند دانه حبابِ توخالي از عمق‌ به سطحِ آب مي‌دوند. چشم‌هاي پدر با بُهت مي‌گردند. حسّي شبيهِ ترس تا چشم‌هايش رسيده. باشتاب شيرجه مي‌زند. چندبار. پُرشتاب دومرتبه مي‌رود زير آب. كودك ميانِ بازوانش بود، توي دست‌هايش. ديگرنيست. دست خالي مانده وسطِ دريا...

زنِ مومشكي وحشتزده از خواب مي‌پرد. نمي‌داند چندمين باري‌است كه اين كابوس را ديده؟هميشه به اينجا كه مي‌رسد، قبل از پيداشدنِ كودك وسط دريا، خيسِ عرق از خواب مي‌پرد. از تخت پايين مي‌آيد. تشنه است. كورمال كورمال به آشپزخانه مي‌رسد. ليوانِ آبي به دست درتاريكي روي صندلي وسطِ آشپزخانه مي‌نشيند. به كابوسش فكرمي كند. مي‌ماند. واقعي است يا فقط يك خواب بوده؟آنقدر كه سي سال‌است بزرگ‌ترها برايش تعريف كرده‌اند. آن روزِزيباي نحسِ تابستاني كنارِ دريارا. آنقدر كه درخواب ديده بيشتر به كابوس مي‌ماند. مگر يك بچه دو ساله خاطره‌اي آنقدر واضح و رنگي و زنده‌يادش مي‌ماند؟ از طرفي مطمئن است خودش بود در دست‌هاي پدر كه مثلِ ماهي سُرخورد و حباب آمدبالا. نيمه شب، وسطِ تاريكي آشپزخانه به ترس‌هايش فكرمي‌كند. كمي عجيب است. نمي‌داند چرا از سوسك و حشرات و روح و اجنه و اتاقِ تاريك و همه‌چيزهاي مرسومِ ترسناك دنيا نمي‌ترسداما... براي اولين‌بار تصميم مي‌گيرد با خودش روراست باشد و تمامِ ترس‌هايش را بريزد وسط. خودش است و خودش.

يادش مي‌آيد اوايل كه تازه آشپزي را شروع كرده بود، بزرگ‌ترين ترسش «رنده» بود. يك رنده استيلِ تيزو برّاق با دندانه‌هاي ترسناك. هنوز هم هست. ممكن نبود هربار كه از آن استفاده مي‌كرد سه تا از انگشت‌هايش را هم همزمان رنده نكند. يكمرتبه دردِ بي‌رحمي از نوك انگشت هايش تيرمي كشيد و چشم‌هايش سياهي مي‌رفت وپوست انگشت‌هايش آويزان مي‌شدو خون قطره قطره مي‌ريخت روي لاشه نخ نخ شده سيب زميني‌ها و پيازها... اما حالا نه. حالا او و رنده تبديل شده‌اند به دو دوست. دويارِ قديمي. آنقدر سيب زميني و پيازو پوست وگوشت و ناخنِ سه تا از انگشت‌هايش را همزمان رنده كرد، آنقدردستش تيركشيد وچشمش سياهي رفت و آنقدرتاوان داد كه اين روزهاي خوب و آرامِ دوستي آمدند. جرعه‌اي آب مي‌خورد و پاي ترسِ ديگرش را از زيرِخروارها آوار مي‌كشد بيرون.

يادش مي‌آيد اوايل كه گواهينامه گرفته بود از تقاطع مي‌ترسيد. حاضر بود آنقدر مسيرش را دور انتخاب كند كه به هيچ تقاطع و بريدگي‌اي برنخورد. در ذهنش از قبل، نقشه رسيدن به مقصد را مرور مي‌كرد كه كدام مسيرِ بي‌بريدگي را انتخاب كند. بماند كه بيشتر اوقات ناموفق بود وبه بريدگي كه مي‌رسيد ماشين را از ترس خاموش مي‌كرد و صداي بوقِ ماشين‌هاي پشتِ سرش درمي آمد كه: «كي به اين گواهينامه داده؟» اما حالا نه. آنقدرتقاطع و بريدگي و دوربرگردان را دور زده وترسيد و ماشين خاموش كرد كه دلش مي‌خواهد به جاي مسيرِ صاف، يك جاده باشد پُر از بريدگي و ميدان و او فقط دور بزند. جرعه‌اي آب مي‌خورد و ردِّ پاي ترسِ ديگرش را دنبال مي‌كند...

اوايل مادرشدنش از تب كردنِ بچه مي‌ترسيد. امان از شب‌هاي بي‌خوابي و سياه و طولاني تب. تمامي ندارد. با تب، تمام مي‌شوي وجانت مي‌رود. صداي نفس‌هايت در سكوتِ شب به فِس فِس احمقانه بي‌خاصيتي تبديل مي‌شود كه معنايش را نمي‌فهمي. چهارستون بدنت مي‌لرزد. حاضري خودت تب كني ولرز بزني اما نمي‌شود. تو فقط محكومي كه ناظر زجركشيدنِ جگرگوشه‌ات باشي... حالا چه؟حالا خودش و تب و دخترش به سه رفيقِ شفيق تبديل شده‌اند. آنقدر دخترش تب كرد و آنقدر خودش شب بيداري كشيد و به فِس فِس احمقانه خودش گوش داد و چهارستون بدنش لرزيد كه ديگر نمي‌ترسد.

دقيقاً نمي‌دانست بينِ او و رنده، او و تقاطع و او و تب چه گذشته است اما خوب مي‌دانست كه پاي هركدامشان چطور پير شده؟ انگاري كه با هركدامشان جدا زندگي كرده. پاي هركدامشان عمري جداگانه صرف كرده كه به اينجا رسيده. دست در گردن. پهلو به پهلو، رفيق و يار. هركدامشان را جدا در آغوش كشيده وپذيرفته. حالا ترسِ بزرگِ او، ترسِ از آب بود. استخر، دريا و بركه فرقي نمي‌كرد. هر حجمِ انبوهي از دو مولكولِ هيدروژن ويك مولكول اكسيژن مي‌ترساندش. از همين كابوس‌هاي شبانه فهميده بود، ترس‌ها مانندِ حفره‌هايي در وجودِ آدم مي‌مانند. حفره‌هايي تهي اما واقعي. مانندِ حباب‌هاي در آب. هم هست و هم نيست، غارهايي در دلِ كوه. تاريك و توخالي. آن قسمت از جاده كه زيرِ سرعت گير مي‌ماند و هرگز پانمي خورد و لمس نمي‌شود، هست و نيست. پيدا و پنهان. حفره‌ها، غارها، حباب‌ها و برآمدگي‌هايي كه هرچه رويشان ماله بِكشي، باز جايشان مي‌ماند و ردّي از خودشان درونِ آدم باقي مي‌گذارند. جايي در بُن و اعماقِ وجود.

 

از هفت جلسه باقيمانده آموزشي، سه جلسه موفق شد دخترش را از سالن ورودي تا رختكن ببرد و دوراز نگاه‌هاي از زيرِ فريمِ مشكي خانم منشي زيرِ گوشِ دخترش نجواكند و دخترش ابرو گره كند و شانه بالا بيندازد. بالاخره توانست دخترش را تا لبِ استخر ببرد. همين‌كه دخترش بنشيند آن لبه و نوك پاهايش را به زور در آب خيس كند، از نظرِ او موفقيتِ بزرگي بود و او نمي‌خواست «اجباري» در كار باشد اما بدجور«اصرار» داشت تا اصلِ انحصارِ وراثت و انتقالِ ژن‌هاي معيوب و مأيوس را نقض كند. اينطور شد كه ده جلسه تمام شد و پاي دخترك از لبه استخر آنطرف‌تر نرفت.

خوب مي‌دانست. فكرِ اينكه وقتي پايت را زمين بگذاري وحجمي به ارتفاعِ سه مترآب بالاي سرت از هرچيز در دنيا واقعي‌تر باشد، چگونه تك تك سلول‌هايش را به لرزه مي‌اندازد؟ بايد از خودش شروع مي‌كرد. از آن سناريوي تكراري كابوس‌هاي هرشبش. از جايي كه در دوسالگي‌اش زيرِ دريا، محكوم به تكرار، معلق مانده بود. از جايي در مرزِ اين دنيا با تعليقِ خواب‌هايش، از عمق مي‌آمد مي‌رسيد به سطح و خودش را نجات مي‌داد و از سطح مي‌رسيد درست به همان نقطه‌اي كه حالا ايستاده بود. لبه استخر. بايد فيلم را از آخر به اول برمي‌گرداند. خانم مربي گفته بود: «ده جلسه‌اي خودش مي‌تواند به‌راحتي شنا كند» لبخندي تلخ برلبانِ زنِ مومشكي نشست كه چه خوشخيال. مگر مي‌شود؟ اما شد. وقتي مي‌خواست دُرُست در جلسه دهم، واقعيتِ وجودِ حجمِ سه متر آب را بالاي سرش تجربه كند، تمامِ سلول‌هاي بدنش شروع كردند به لرزيدن. دخترش نگاهش مي‌كرد. به خاطر او بايد مي‌توانست. مانده بود لبه استخر. آنقدر قوي بود كه فيلم را تا اينجا برگردانده بود عقب. از عمق و كفِ كابوس‌ها تا لبه استخر. بايد قوي مي‌ماند و كار را تمام مي‌كرد.

 

فريادِ دخترش از حمام بلند شد. درِ حمام را كه باز كرد، دخترك را ديد با لباس و كلاه و عينك مخصوصِ شنا. همان‌هايي كه ده جلسه وقت برده بود تا به زور تنش كند. چهارپايه كوچكي را گذاشته بود كنارِ وانِ پُر آب و با شمارشِ يك، دو، سه. از روي چهارپايه داخلِ وان مي‌پريد. طوري‌كه آب از زانوهايش بالاتر نمي‌رفت. بعد همانطور چهارزانو مي‌نشست داخلِ وان و گردنش را در زاويه نود درجه طوري خم مي‌كرد كه صورتش با آبِ داخلِ سطحِ وان مماس باشد و دو شيشه عينك، چشم‌ها، لب‌ها و بيني به عمقِ يك سانت داخلِ آب باشد. دخترش را مي‌ديد كه چطور تلاش مي‌كرد بتواند ترسش را درآغوش بگيرد و دوست شوند و شانه به شانه قدم بزنند.

 

دخترش او را مي‌ديد، همه‌چيز براي يك شيرجه در عمق آماده بود تا بتواند براي اولين‌بار تمامِ مرزهاي رويا و واقعيت را درهم بريزد اما انگار مجسمه شده بود. سنگي و سخت. دست‌هايش بالاي سرش روي‌هم، تنش به حالتِ شيرجه و نيم‌خيز در هوا و پاي راستش جلوي لبه استخرمانده بود. صداي سوتِ خانم مربي در فضا پيچيد. نمي‌شد بپرد. مغزش فرمان مي‌داد اما تمامِ سلول‌هايش مي‌لرزيدند و نافرماني مي‌كردند. ناگهان كفِ پايش سُرخورد و به اعماقِ استخر، همان جغرافياي آشناي كابوس‌هاي هرشبش پرت شد. همان‌جايي كه واقعي بود و نبود. حالا آن پايين، زيرِارتفاعِ سه متر از انبوه هيدروژن و اكسيژن، دست درگردن و شانه به شانه، همه‌چيز را واضح مي‌ديد. واقعي واقعي. آن پايين دوسالگي‌اش را مي‌ديد با چشم‌هايي از چيزي شبيهِ ترس، واضح و رنگي و زنده. وقتي به جاي هوا، آب نفس مي‌كشيد و بيني‌اش مي‌سوخت؛ ايستاد كف استخرو لذت برد از تماسِ كفِ پاهايش با كفِ استخر. حالا خوب مي‌فهميد لمسِ آن قسمت از جاده‌ها كه زيرِ سرعت گير مي‌مانند چه مزه‌اي دارد و ازآن پايين خوب مي‌ديد آن قسمت از آب‌ها را كه چطور مشتاقانه حباب مي‌شوندو دست درگردنِ هم به سمتِ سطحِ آب مي‌روند. آرام دستِ كودكي‌اش را گرفت و شانه به شانه حباب‌ها به طرفِ سطحِ استخر، مرزِ واقعي دنيا بالا رفتند. موفق شده بود كودك دوساله جامانده در كابوس‌هايش را بالابكشد. اولين‌بارفهميده بود زيرِ پاهايش كه خالي شوند چه حسي دارد. تعليق و رهايي. رهايي. رهاااييي... حالا بايد آنقدر مي‌پريد، آنقدر شيرجه مي‌زد، آنقدربه عمق مي‌رفت و آنقدر مي‌ترسيد و تاوان مي‌داد تا او و حجمِ سه متر آبِ بالاي سرش مي‌شدند او و رنده، او و تقاطع، او وتب. بايد يك عمرِ ديگر از جايي گير مي‌آورد مي‌گذاشت پاي اين يكي ترسش. زنِ مومشكي خوب فهميده بود مفهومِ از ترس تهي شدن را. خوب مي‌دانست مسيرهايي از جاده‌ها هميشه زيرِ سرعت‌گيرها، به اجبار، دست‌نيافتني و غيرقابلِ لمس باقي مي‌مانند. حجمي از آب‌ها داوطلبانه تبديل به حباب‌هايي توخالي مي‌شوند با عمرِ كوتاه و شكستني. بخش‌هايي از كوه‌ها گاهي تبديل مي‌شوند به غارهايي سرد و سياه و تاريك، غيرقابلِ نفوذ و قسمت‌هايي از وجودِ انسان تبديل مي‌شوند به «ترس» ترس‌هايي قابلِ هضم اما غيرقابلِ انكار. فرقي نمي‌كرد در عمقِ سه متري استخر يا سطحِ يك سانتي‌متري وانِ حمام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون