صفحه داستان «اعتماد»، صفحهاي براي ارايه تجربههاي تازه درحوزه داستاننويسي است؛ صفحهاي كه به همه دستاندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوتها را به نيت اطلاعرساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبنديهاي رايج ادبي دركشور تلاش ميكند در درجه نخست، منعكسكننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستاننويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند، ميتوانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.
حمزه خوشبخت
بله. اين هم هست. درست است. من ترسيده بودم اما او سر نترسي داشت. حالا هر چقدر هم كه بگويم من بيتقصيرم؛ بگويم او نشست زير پايم. بگويم كه اينطور، بگويم كه آنطور، ديگر پايم گير افتاده.
شما كه خودتان بهتر ميدانيد. قسط و گرفتاري يكي دو تا نيست، حالا گيرم قرضها را بشود امروز و فردا كرد. قسط بانك را كه نميشود. يك ماه به دو ماه نرسيده حساب مسدود ميشود و آنقدر سرمي دوانند كه بيا و ببين. البته خودش ضامن بود، چك گذاشته بود و فيش حقوقي. همينها هم شد كه آمد و نشست كه: مرد حسابي! با اين ميدان رفتن و چهار تا بز جابهجا كردن ميتواني شكم زن و بچه را سير كني و قسط بدهي؟ با اين اوضاع ميخواهي كجا را بگيري؟
نمي توانستم. سخت بود. ميگفت: چقدردستدست ميكني؟
حلال و حرام سرم ميشود. گفتم لقمه حلالي در بياورم كم و زياد، بهتراست تا اينكه توي اين كارها بيفتم. اين را توي همان اتاق كه همكارانتان آمدند و احتمالا هم گفتهاند، گفتم - آن سفيدكاريها سيمان سفيد است - قبل از اين شش هفت ماه بودكه همين خانه دو اتاقه را نميتوانستم يك سيمان سفيد درستي هم بزنم.
استكان چاي را گذاشت روي فرش، گوشه ريشش را بين انگشتهايش گرفت رو به صورت من، جز يكي دو تار سياه همهاش سفيد شده بود، گفت: فكر ميكني اولين تارهاي سفيد اين ريش كي شروع شد؟ بيست و هشت سالم هم نبود، هر صبح سرشماريشان فقط با سيم كابل دو لايه بود. سه دور از اول تا آخر ميآمدند و بر ميگشتند، حالا تو بگير آن جمع اردوگاه ما صد نفر هم كه باشيم تا جاي سوزش اولين دور كه تا ناخن پاهايمان هم ميرسيد كمي آرام بشود، دور بعدي ميآمد. گفت: با هر ضربه كه ميزدند ميداني ياد چه ميافتادم؟ ميزدند دقيقا روي مهرههاي پايين گردن، درد توي تمام عضلاتم ميپيچيد، تير ميكشيد.
توي اتوبوس بوديم از بندر ميرفتيم كرمان، همين آقاي رستگاري كه حالا هر دوره نماينده شورا ميشود و هر دو سه ماه يكبار تركيه و دوبي است هم بود. ما شش نفر بوديم، همه هممحلهاي. صندلي كنار ما نشسته بود. گفت: شما كجا ميرويد؟
حالا مگر لباس خاكي رنگمان را نميديد؟ من گفتم: ميرويم جبهه، خط مقدم.
اصغر بود يا حسن؟ نميدانم كدام يكيمان بود، در آمد كه: تو نميآيي؟ گفت: من كه مثل شما بيكار نيستم، درس دارم، ميخواهم درس بخوانم. شما بيكاريد.
ميگفت: بعدها با هرضربه كابل، جمله «شمابيكاريد» توي سرم دور ميزد. اين را كه گفتم در واقع ميخواهم بگويم چطور شد كه اينجا هستم.
حالا ميگويند فلاني، فلان و بهمان. نه آقا من چه ميدانستم؟ واقعا اينهايي كه پيش آمد را نميدانستم، تو كه ديگر ميداني. چند بار برايت گفتهام اما بايد يكي- يكي از اول بگويم كه از كجا به كجا قرار است برسيم، آن وقت معلوم ميشود، همهچيز معلوم ميشود.
خب اولا بيكار كه نميتوانستم بنشينم. آن هم من، زنم ماهي يك شلوار را هم كه گل دوزي ميكرد مگر چقدر دستمان را ميگرفت؟ تازه اگر هميشه سفارش شلوار بود كه نبود. چشمهاي زنم هم كه ضعيف شده از بس چشم دوخته به گلابتون و پولك وسوزن زدن روي پارچه. ديگر خودتان حسابش را بكنيد، شب ميگفت: سرم درد ميكند، صبح ميگفت: سرم درد ميكند. ماله و كمچه دست گرفتن هم كمر ميخواهد، دست ميخواهد و من كه تا قبل از خريدن همين ماشين، چند ماه ميشد ديگر نه دستم به فرمانام بود نه كمر ده دقيقه سر پا ايستادن. بر چشم بد لعنت - آقا واقعا بر چشم بد لعنت. درست كه اهل درس و مدرسه نشدم، همان چند كلاس را هم به زور سر و صداها خواندم اما پلاستري كه من به خانهها ميزدم كسي نميزد. از ميناب و رودان گاهي هم از كهنوج و منوجان ميآمدند دنبالم. صد متر خوب است توي يك روز سيمان زده باشم روي بلوكها؟ حالا كجا هستم؟ زماني در ميناب؛ يك ساختمان دو طبقهاي برداشته بودم براي كار، طبقه اول را سيمان زده بودم. صاحب خانه يك روز گفت: اين همسايه ما محْدعباس اگر آمد رد شد كار نكن كه چشم ناسالمي دارد. به اين چيزها باور نداشتم. پيرمرد مردني چروكيدهاي بود، خپله. چطوچطو راه ميرفت و نود سال را شيرين داشت. دماغ دراز استخوانياي داشت كه از صورت اول همان ديده ميشد. بعد چشمهاي سرخ سرخاش كه انگار سفيدي نداشت. صاحب خانه گفت: يكبار به لامپ گازي هزار خيره خيره نگاه كرده و لامپ تركيده.
چيزهاي عجيب و غريبتري هم ميگفتند، چه ميداند آدم واقعا؟ گفتم كه من باور نداشتم. شايد شما هم نتوانيد اين چيزها را باور كنيد، فرزفرز كمچه ميگرداندم توي ملاقه و دست ميچرخاندم و محكم شيره جان ديوار ميكردم و بعدش هم مالهميكشيدم رويش كه همان لحظه دست به كمر ديدمش نگاهم ميكند: « خوب پلاستري ميزنيها.» هنوز درست نديده بودمش كه معلوم نشد اين تخته كه آن همه وقت زير پا سفت بود چطور لق شد وسر خورد و من هم سر خوردم و...
از كار افتادگيام را در بهزيستي و كميته امداد ثبت كردهام. كارتش را هم گفتهام بياورند. نميدانم ديگر زنم از كجا شنيده بود؟ از در و همسايه يا جاي ديگر كه كميته امداد دارد وام خوداشتغالي ميدهد و پاپي كه: بگير و تا كي بيكاري و كنج خانه خوابيدن؟
همين محمد حسن برادرزنم هم آمد و نشست كه: خودم ضامن ات ميشوم، ماشيني چيزي ميگيريم. ديگر چه ميخواهي؟
همين هم شد و من وقتهايي ميدان ميرفتم. صندوقي گوجهاي، بادمجاني چيزي ميآوردم تا بازار و هي؛ بد نبود. بله خب. هر كاري سختي خودش را دارد، سر و كله زدن با دست فروشها و بعضي وقتها حتا مغازه دارها؟ يك روز پول كرايه ميدادند و دو روز نميدادند.
بعد هم كه محمد حسن آمد و گفت و گفت و گفت. من هم... بله قبول دارم كه خودم هم خواستم. ديگر هرروز ظهر ميآمدم خانه تا شب بشود و برويم. ميگفت: نيسان مال اين خرده كارها نيست، بايد پاروگاز بروي بزني به بيابان.
خودش هم ماشين داشت ولي ميگفت: ماشين شهري مثل آدم شهري ست؛ دل بيابان ندارد.
همان اول كار چند باري رفتم. خوف داشت راه و حتا بار زدناش، بايد ميپاييدي يك وقت مامورها نيايند و همه را يكجا نبرند يا چه ميدانم؛ بالاخره حكم تير هم كه ميگفتند دارند. جمال احمد كجا و كهورستان كجا؟ يك رشته علف ميريختيم كف اتاقك و مشكها را رديف كنار هم ميخوابانديم. سي، چهل تايي ميشد. زير گلگير چرخهاي عقب هم كه سه چهارتايي جاسازميكرديم. هر شب دو راه برويم مگر چقدر ميشود كه حالا؟بله؟ آهان! آن علفها بيشتر براي اين بود كه اگر قطره قطرههايي هم ريخت، اتاق را لكه سياه نيندازد. تو كه ميداني چه مصيبتي است پاك كردن اين لكهها. بعد يك تخته گذاشته بود روي مشكها وگوني گوني كاه يا بسته بسته يونجه تا سر اتاقك، همان چند دور اول بود كه گفت: تو نميخواهد بيايي، نيايي بهتر است، وقتي قوز ميكني و اينطور نگاهشان ميكني كار خراب ميشود.
حالا كار را خراب ميكردم يا درست، محمد حسن خودش صاف مينشست پشت فرمان. يك ربع كيلو تخمه هم ميخريد و ميشكست تا از بعضي ايست و بازرسيها رد بشويم. بعدش پرگاز ميكرد تا خود كهورستان. از پل رودخانه كه رد ميشديم گرد وخاكي راه ميانداخت مثل گردباد. اصلا اهل دود و اين حرفها نبود. من كه نديده بودم. فقط تخمه و همين چيزها.
فقط يك بار جلومان را گرفتند.
آن شب افسرگفت: بزن كنار.
من فقط عرق كرده بودم، محمد حسن كيف مدارك را از پشت آقتاب گير جلوي رويش برداشت و پياده شد. چند دقيقهاي كنار هم ايستادند. از آينه بغل نگاه ميكردم. گفتم الان است كه گرفتار شويم. نشديم. نميدانم محمد حسن چه گفت كه زدند زير خنده و آن كارت چه بود كه نشاناش داد و رد شديم. از آن شب ديگر تابلو نميدادند وخسته نباشيدي ميگفتيم و رد ميشديم. شايد بيادبي باشد اما خب گفتار قديميهاست كه مرد را از روي گندش بايد شناخت. محمد حسن از آنهاش بود، ازآن سفر طولاني كه آمد من تازه همين خواهرش را گرفته بودم و هنوز همين بچه را نداشتيم.
با كمتر كسي از فاميل مينشست، خانهاي توي شهر اجاره كرده بود، گاه وقتي ميآمد به همين خواهرش كه زن من باشد سر ميزد. مهر اين يكي را بيشتر از آن دو برادرش داشت. كار اداري ميكرد، توي يكي از سازمانها. شب هم روي دريا كار ميكرد. ميرفت جزيرههاي اطراف دوبي. نه كار به كسي داشت نه كسي پيگيرش ميشد. من الان نميخواهم گناه كسي را بشورم ولي براي كار خلاف نميرفت. پارچهاي، جنس خوراكياي چيزي. همينها – اينها كه خلاف نيست، هست؟ بعدش چند وقتي نبود. بله؟ نميدانم كجا؟ چه بدانم؟ وقتي كه پيدا شد به جز سلام و به جز عليك حرف نميزد. به يك لك ديوار طوري نگاه ميكرد تو بگو كه بخواهد با نگاه سوراخش كند.
حالا آن شب چه شده من هم ماندهام. بله؟ ميگويندآقا. مردم هزار تا چيز ميگويند. از من بشنو. بار ظهر را خودش رفته بود. آخر شب، دورو بر ساعتهاي دوازده گفت: اين يكي بار را تو ببر!
گفت: نه كه به اين طرف و آن طرف نگاه كني ! فقط به جلو. خب؟ من قبل از كهورستان منتظرت ميمانم. روي پل پرنده پر نميزند.
راست هم ميگفت پرنده پر نميزد اما مامورها بودند. من هم نه كه بترسم اما دستم روي دنده ميلرزيد. ايستادم. مامور گفت: پياده شو. سرباز لاغر مردنياي بود كه ريشي هم نداشت. شايد هم سرباز نبود.
گفت: مدارك!
هنوز چيزي نگفته بودم كه با باتوم زد به در ماشين كه گروهپ صداكرد. گفتم خدايا چه كنم چه نكنم. گفتم: باشه.
گفتم باشه و دنده دادم. ديگر ندانستم كه چطور رفتم. چطور توي هوا بودم و بعد هم كه بيمارستان با اين پاي عليل. حالا هم اينجا.
مي داني؟ حالا همه اينها يك طرف. اينبار قسطها هم روش. مشاور زندان گفت: درخواست بنويس به رييس و بگو كه كارت ماشين فقط به نامم بوده.
همينها. همه را بنويسم؟ چشم مينويسم...