• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4051 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۴ اسفند

كابوس

شهريار حنيفه

 

 

قصه، شرح آن‌چيزي است كه پسرك ديد، در آن شب. آن شب كه برف مي‌آمد و پسرك از خانه مي‌رفت به سمت پلِ سرِ دِه. شبي كه از نام و نشانِ خانه‌ها و كوچه‌ها هيچ نمانده بود جز سپيدي. همه يك‌نام و ‌نشان. شبي كه شبِ خواستگاري خواهرش بود، يگانه خواهرش. بايد كسي از اهل خانه مي‌رفت تا غريبه‌ها راه را گم نكنند و چه‌كسي كوچك‌تر از پسرك براي اين كار.

شروعِ قصه اين است، اما قصه اين نيست. قصه، شرح آن‌چيزي است كه پسرك ديد و اين ديده سببي شد كه به انتها نرساند راه را، كه به پل نرسد؛ پسرك پيش از رسيدن به پل مُرد. وقتي كه داشت ردي را دنبال مي‌كرد، ردي از خون، چكه چكه كه از جايي نامعلوم شروع شده بود و به جايي نامعلوم مي‌رفت. پسرك در اين تعقيب كه ناگاه از بدِ روزگار، زمين زير پايش خالي شد و سقوط كرد به زيري‌ترين لايه‌ برفي كه تا سطح چيزي بالا آمده بود و حالا هر چيز، مهم نيست. دِه است و پستي و بلندي، پسرك است كه مهم است، مهم بود، ديگر اما... پسرك مُرد. خورد به جسمي سخت و آسيب ديد. شايد اگر صاحبِ خون كه ردش مسببِ اين بود، از آن نزديكي‌ها باز مي‌گشت، مي‌توانست پسرك را نجات دهد؛ شايد؛ شايد هم نه، صاحب خون دور بود و ديگر از كنار كسي هم نمي‌گذشت و احتمالا به‌صبح نرسيده او هم... شايد اگر پسرك به او مي‌رسيد، او زنده مي‌مانْد؛ شايد؛ بگذريم... كه قصه اين نيست. اينها صرفا اتفاقاتند، عادي از فرط تكرار، آشنا در همه‌ جهان‌ها و كم‌مايه براي باز‌تعريف شدن. اين‌جاي جهان، واقعه‌اي روبه‌وقوع است، غريب؛ اينجا كه شب است و برف و پسرك است و ديده‌هايش كه مي‌رفت و مي‌رفت تا به برسد به پلِ سرِ دِه.

در يكي از كوچه‌ها بود كه ايستاد. براي لحظه‌اي انگار برف بند آمد. صداي باد قطع شد. ماه روشنايي‌اش را بر كوچه تاباند و پسرك خيره ماند. يك شبح، نامشخص و ناموزون در سايه‌ بود... تكان مي‌خورد و انگار ناله‌اي هم مي‌كرد. برف بر شانه‌هاي افتاده‌اش نشسته و دست‌هايش... دست نداشت. چند متري جلوتر از پسرك، پشتش را به قصه كرده و هراس را به قصه سُر داده. انسان بود يا حيوان؟ يا موجودي ديگر ساخته‌ تخيل پسرك؟ اصلا مهم است؟ براي او واقعي‌تر بود از همه‌ واقعيت‌ها. ديگر همه‌ سپيدي‌ها رو به ابهام مي‌رفتند و فقط آن‌چيز بود كه حالا شده بود همه‌چيز و چشم‌اندازِ پسرك را ‌تصاحب كرده بود و راهش را سد.

همچنان خيره. چه بود؟ چه ‌مي‌خواست؟ تا كي مي‌مانْد؟ پسرك چراغ‌قوه‌اش را خاموش كرد و آرام‌آرام رفت كنار، خود را چسباند به يك درِ چوبي و مچاله شد تا كمي در تنهايي خودش بترسد؛ چرا؟ نمي‌دانست. خيلي هم مهم نيست، چون قصه اين نيست؛ قصه آن‌چيز نيست و آن‌چيز اصلا مهم نيست. مهم اين است كه در همين‌لحظه، واقعه رخ داد و پسرك ديدش... در همين‌لحظه كه سرش را به درِ چوبي چسبانده و ناخواسته گوش مي‌داد به پچ‌پچ‌هاي پشتِ در، پچ‌پچ‌هايي از درونِ دري بلند و سپيد كه براي پسرك شدند تصاويرِ آن شب.

آن شب زني نعره‌زنان از عمقِ جان و از پشت در پچ‌پچ كرد و بعد پچ‌پچ را پايان داد؛ گويي خوابي ديده باشد... پسرك مي‌لرزد، دست‌هايش مشت مي‌شود، سرش گيج مي‌رود و از پشت روي برف وِلو مي‌شود. اندكي بعد، يادِ موهاي خواهرش مي‌افتد؛ باآهستگي كامل، بدون‌ اينكه از آن‌چيز چشم بردارد، عقب‌عقب مي‌رود. عقب عقب مي‌رود، عقب عقب مي‌رود و... .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون