اول فكركردم خواب است. همانطور كه داستان اتفاق ميافتد چهبسا اين اتفاق هم بيفتد كه ما خواب باشيم و همه داستان را در خواب ببينيم. فضا هم جوري باشد كه بيشتر با خواب جور دربيايد تا بيداري.
در گرگوميش رازآميز جنگل انبوه پاي كوه خروش موجخيز دريا را ميشد شنيد. از فاصلهاي دور، پرهيب كوه تيره برجنگل كورچيرهبود و شهر بزرگ در گسترهاي ميان جنگل تادريا گسترده. از همهجا صداها و فريادهاي گونهگون شنيده ميشد. شهر نيز پراز صداي مردمي بود كه به اين سو و آنسو ميرفتند. پير وجوان، از هر جنس و جنم، سرودخوانان يا فريادزنان در كوچه و خيابان ميجنبيدند و دستهاشان را به بالا ميتكاندند. آنجاكه مردم نزديك ساحل بودندصداي دريا با هياهوهاي آدمها درميآميخت و مجال چنداني نبود كه بتوان معناي حرفها و سروصداي مردم را دريافت؛ جايي هم كه به جنگل پاييندست شهر نزديك بود، سروصداهاي شگفتانگيز و رازآميز جانوران و پرندگان وخزندگان بهگوش ميرسيد و بازهم نميشد چندان بهمعناي سرودها و شعارهاي مردم پي برد.
اين گنگيها و تيرگيها بهمن نشان ميدهد كه در خوابم و همه داستان درخواب است و من همين راكه نوشتهام در خواب نوشتهام و همين را كه برايتان ميخوانم خواب است و شما كه به داستانم گوش ميدهيد هرچند درخواب من بيداريد اما چهبسا در داستانم خواب باشيد. هرچه فكر ميكنم نشان از بيداريام نميبينم.
مثلا فشار انگشت روي خودكار موقع نوشتن، يا تمركز روي كلمهها و اشيا. فقط ميتوانم ببينم كه شهر كمي روشن است و جنگل، تاريك. چنين چيزي در همه خوابها هم ديدهميشود. ما در خواب، اشيا و پديدهها را آنطور كه آشكار و واضح در بيداري ميبينيم، نميبينيم. يا شايد بيدار كه ميشويم، آن اشيا و پديدهها، ديگر وضوحي را كه در خواب داشتهاند، ندارند.
مثلاينكه براي خريدن چيزي رفتهبودم. نانوماست، نمك و روغن. كاملا تصادفي توي مردم افتادم و با آنها بالا و پايين رفتم. يعني حركت موجوارشان مرا هم به اين سو و آن سو ميبرد. گاهي به دريا نزديك ميشدم و گاه به جنگل. جنگل زير سايه كوه تيرهتر مينمود.
صداهايي عجيب مثل غرش شير و ببر و زوزه گرگ و نعره ديو و سوت افعي و هوهوي جغد و ماغ گاو و شيهه اسب و عوعوي سگ و فشوفش اژدها، در جنگل پيچيدهبود. انگار باغوحش بزرگي بود كه در پاي كوه ساختهبودند و هرگونه جانوري را درآن نگه ميداشتند. از مرد جواني كه همان دم بغلدستم بود و با پارچهاي كه رنگش در شب، يا در خواب چندان مشخص نبود اما بههر حال تيرهبود و سرو صورتش را بستهبود، پرسيدم: «اين همه آدم توي كوچه و خيابان چهكار دارند؟»
مرد از زير پارچهاي كه با آن جلوي دهانش را گرفتهبود، گفت: «مگر شما اهل اين شهر نيستيد؟ نميدانيد چيشده ؟» صدايش حالتي خفه داشت و همين باعث شد كه فكركنم بايد خواب باشد.
گفتم: «چرا. اما من از توي خواب به اينجا آمدهام» و اين را طوري گفتم كه انگار از خانه بهكوچه رفتهام.
نگاهي حيرتزده بهمن كرد و باترديد گفت: «چه خوابي؟ چرا فكرميكنيدكه خواب است ؟ اين همه سرو صدارا نميشنويد ؟فرياد آدمها، هياهوي دريا، سروصداي جانوران جنگل؟»
آمادهشدم كه باز هم درباره خواب و خوابديدن حرف بزنم كه ناگهان برقي همهجا را مثل روز روشن كرد. چيزي كه درآندم ميديدم باورنكردني بود: همه مردم خواب و خانه را رها كردهبودند و در پهنه شهر پراكندهبودند. پشت سرِ برق، رعدي چنان غريد كه همه صداها را در خود فرو پوشاند.
برقي كه بهچشم ميبينم بيشتر از گفتوگوي ما نشانه بيداري است، اما بيدرنگ همهجا تاريك ميشود و من همچنان فكرميكنم، همهچيز درخواب باشد.
در ميان آدمها با آنها به اين سو و آنسو ميروم. از اين رو چهرهها يكييكي عوض ميشوند. در ميان موج خروشان آدمها، كسي كه هماكنون كنار من است، جايش را به ديگري ميدهد. همه چهرهها تازهاند و همين هم اثبات ميكند كه خوابم. از دختر جوان بغلدستم ميپرسم: «آن آقا را كه با من حرف ميزد ميشناسيد؟»
نگاه غريبي به من مياندازد؛ انگار از سيارهاي ديگر آمدهام. ميگويد: «كدام آقا؟ اينجا همه همديگر را ميشناسند؛ كسي درجايي ثابت بند نميشود كه منظورتان آدم خاصي باشد.» چندان از حرفهايش سردرنميآورم. موضوع صحبت را عوض ميكنم. ميپرسم: «خُب ! داستان چيست؟ حالا براي چه اينهمه مردم توي كوچه و خيابان ريختهاند؟»
لبخندي ميزند و ميگويد: «پدرجان ! مثل اينكه شما از جاي دوري بهاينجا آمدهايد؟»
فكر ميكنم يعني چه ؟ چرا اين حرف را ميزند؟ مگر من توي همين شهر زندگي نميكنم؟ مگر براي خريد نان بيرون نميروم؟ مگر روزنامه نميخوانم؟ چرا اينطور فكرميكند؟ صبورانه ميگويم: «جاي دور چرا؟ خانهام همينجاست. در همين خيابان. پلاك 63. فقط ميخواهم دليل ازدحام مردم را بدانم.»
دختر آماده ميشود چيزهايي را برايم توضيح بدهد. اما حركت جمعيت اورا به جاي ديگر ميبرد و جاي او پسر جواني قرار ميگيرد.
ميخواهم از او بپرسم. حالا كه دختر ميگويد همه همديگر را ميشناسند، پس ميتوانم از او بپرسم. دوباره ميگويم: «پلاك 63 »
بيدرنگ ميگويد: «جديد يا قديم؟»
منظورش را از جديد و قديم نميفهمم. همينطوري ميگويم: «قديم»
در تاريك- روشن هوا حس ميكنم نگاهش روي من سنگيني ميكند.
ميگويد: « ببينيد ! دزدها تمام خانههارا زدهاند. مردم فكرميكنند كه آنها اموال دزدي را به جنگل بردهاند. گويا دزدها ساكن جنگلند. حالا مردم از خانههاي خالي بيرون زدهاند و از مديران جنگل ميخواهند اموال را پس بدهند»
ميپرسم: «حالا چرا جنگل؟»
ميگويد: «معلوم است نميدانيد. باغ وحش شهرمان است. آنها از جانوران نگهداري ميكنند و جانوران هم از آنها. توي شهر كه نميتوانند جلو چشم مردم، اموالشان را حيفوميل كنند. همهجور جانوري هست. حتي درياچهاي براي نگهداري تمساح دارند. درياچهاي ديگر براي كوسه و ارهماهي. مارهاي سمي عجيبو غريب. كرگدن و گرگ و خرس و گوريل. حتي اژدها و دايناسور هم... » هنوز حرفش تمامنشده در موج جمعيت گمش ميكنم.
چرا نامش را نپرسيدم ؟ حالا ميتوانستم صدايش بزنم. دور و برم چند دختر و پسر هستند. از يكيشان ميپرسم: «اين جوان، همين كه اينجا بود، نميدانيد كجا رفت؟»
دختري كه طرف چپ من استس ميگويد: «...حتي اژدها و دايناسور هم دارند؛ آركئوپتِريكس، لاشخور و پرندههاي غولآساي بزرگتر از توپولف. ولي ميدانيد. بيچارهها را گرسنه نگه ميدارند»
ميپرسم: «ازخانههاييكه خاليكردهاند حتما مواد خوراكي هم بوده. پس چرابا آنها سيرشان نميكنند؟»
بهجاي او پسركي كه طرف راست من است، ميگويد: «براي خودشان ذخيرهكردهاند»
آذرخشي ميدرخشد. همهجا مثل روز روشن ميشود. مردم در خيابانها و كوچهها و هرجا كه چشم كارميكند، آرام و آهسته راهميروند. حركتشان به حركت دريايي با نوسانهاي آرام ميماند. برق، چهرهها و لباسهاشان را روشن كرده است. مردم در رنگهاي گوناگونِ مواج، غمناك و هاجوواج، با اعتمادي به سرقترفته، به مغازههاي بسته و درختان جنگل نگاه ميكنند. جنگل در آن دم كوتاه مثل روز روشن است. هزاران جانور درنده و حشره و پرنده از ميان درختان و قفسها و درياچهها و لانههاشان به سرعت به طرف مردم رها ميشوند. پرندههاي وحشي، مثل گلوله از بالا به سوي پايين هُردود ميكشند. گرگ و ببر وجانوران درنده ديگر، غران و شتابان، همچون تيرهايي كه از چله كمان رهاشدهباشند به سوي مردم ميآيند. دوسهجوان كه كنار منند تقريبا با هم ميگويند: «بيشرفها ! درهاي باغوحش را باز كردهاند. برويم بهطرف دريا.»
دايناسورها با گامهاي عظيم سنگين درحالي كه گردنهاي درازشان بهچپ وراست حركت ميكند، به سرعت پيش ميآيند. كوسهها و تمساحها خودرا درون كانال حاشيه جنگل مياندازند و شتابان نزديك ميشوند. كوسهها سرِ راهشان ماهيهاي كوچك را ميدرند و تمساحها، كوسهها را ميبلعند. مارها، پيچ و تابخوران گردن ميكشند و زبان ميزنند و جلو ميآيند؛ مارهاي پيتون و بوآ سرراهشان گرگها و سگها را كه گاهي بهاندازه گوسالهاند، ميبلعند. كركسها و لاشخورهاي بزرگ، سايههاي سياهشان را روي شهر ميگسترانند. عقرب و رُتيل و چلپاسه همراه فوجفوج ملخ و زنبور و زالو و مورچههاي درشت سمي، پيش ميآيند. مردم، هراسان، همچنان كه دست تكان ميدهند و فريادزنان يكديگر را فراميخوانند، به سوي دريا ميروند. كساني كه در كوچههاي تنگ و باريكند، بيآنكه بايستند، شتابان فرياد ميزنند و دشنام ميدهند و بهطرف خيابانهاي پهن ميگريزند تا با ديگران بهدريا بزنند. جانوران گرسنه از هرسو با چنگ و دندان و نيش زهرآگين و فشوفش آتش و نفسهاي بدبويشان به مردم هجوم ميآورند. همهجا پراز خاك و خون است. مردم فرياد ميكشند و خدا را صدا ميزنند و ميكوشند بگريزند. اما بسياري از آنان لت و پار ميشوند. سرو صداي جانوران گرسنه بهحدي نيرومند است كه صداي رعد را فروميپوشاند. همه لهلهزنان و عرقريزان بههم تنه ميزنند و به سمت دريا ميگريزند. من هم در ميان آنها ناگزير پابه گريز ميگذارم. انگار در اين نوميدي سياه، دريا تنها پناه است. درست نزديك دريا پاهايم توي شن انبوه خيس ساحل فرو ميرود. نزديكشدن خرسي را كه دنبالم كردهست حسميكنم. نميتوانم پاهايم را بيرون بياورم. دريا روبهروي من است. پوست دريا چون خزندهاي شوم و هولانگيز ميجنبد. بهنظرم ميرسد كه دريا آماده توفان ميشود. بهتوفان كه فكر ميكنم، ضربه سختي بهگردنم ميخورد. با اين پسگردني روي زانوهايم تا ميشوم و بهخرس غولپيكري نگاه ميكنم كه پشت سرم ايستاده است. چشمهايم از وحشت گشاد ميشود. حشره عظيمي كه بهرنگ ماسه درآمده، با دهانش مايعي لزج به چشمهايم ميريزد. بر اثر سوز و درد چشمهايم را ميبندم. همين كه چشمهايم را ميبندم، خوابم را فراموش ميكنم و نميفهمم كه آيا صداي انفجارهاي پيدرپي از كوه است يا از رعدهاي هولناكي كه با فريادها و دشنامهاي آدمها و سرو صداي جانوران و غرش توفان درآميخته است؟ نميدانم؛ اما ميدانم كه با چشمهاي بسته بيدارم.
صفحه داستان «اعتماد»، صفحهاي براي ارايه تجربههاي تازه درحوزه داستاننويسي است؛ صفحهاي كه به همه دستاندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوتها را به نيت اطلاعرساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبنديهاي رايج ادبي دركشور تلاش ميكند در درجه نخست، منعكسكننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستاننويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند ميتوانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com
يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.