ياد ماهي قرمز
وسواس دوست داشتن
مرا بهياد ماهي قرمزي مياندازد
كه در آبهاي تنگ بلور
به آرامي
خواب رفته است
يك روز ماهي قرمز
از آب سبكتر خواهد شد
و دستي ماهي قرمز را – كه ديگر نه ماهي ست
و نه قرمز
از پنجره
به باغ
پرتاب خواهد كرد
تا باران خاكستري مرغان ماهيخوار
بر برگهاي سپيدار و زردآلو
فرو ريزد... !
به سوي خرماها
دستهاي ما
كوتاه بود
و خرماها
بر نخيل
ما دستهاي خود را بريديم
و به سوي خرماها
پرتاب كرديم
خرما فراوان بر زمين ريخت
ولي ما ديگردست نداشتيم...!
راههاي كور
من از دريچه سرخ خيال خسته خويش
به باغ زرد بهاران رفته مينگرم
به روزهاي درازي كه در كجاوه عمر
به شب رسيد عبث
بر سر دوراهيها
در انتخاب يكي زان دو راه دور و دراز
ولي هميشه، هميشه در آخرهر راه
در انحناي لبم، آه خيمه ميزد آه
كه كاش راه دگر را گرفته بودم پيش
آينه زشتها را دوست نميدارد
آن روز كه آن جذامي بد سرنوشت پير
با زخمهاي كهنه سر در گم جذام
آمد به خانه باز
پس از سالهاي سال
يكسر به سوي طاقچه رفت و به اشتياق
در چشم بيتفاوت آيينه
چشم دوخت
آيينه گفت آنچه بدو، گفتني نبود
آهي به روي زخم لبانش خزيد و گفت
هنگام انعكاس خطوط قيافهها
آيينه كاش كمي فكر مينمود
هيچكس
بعد از تو
بعد از تو هيچ كسي
هيچ كس نبود
بعد از تو آب دگر آبرو نداشت
بعد از تو
عطر سبز علف
زرد مينمود
بعد از تو
ماه و ماهي و مهتاب و هر چه بود
بعد از تو هر چه بود
حديث ملال بود
بعد از تو من چه بگويم
كه چون گذشت
بعد از تو
هيچ كسي
هيچ كس نبود