«محمد خرمشاهی» که بود و چه کرد
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را خنداند
عمادالدين قرشي
شادروان «محمد خرمشاهی» از طنزپردازان معاصر بنام ایرانی، متولد سال 1300 در شناسنامه اما به اعتقاد خودش 1293 دوزج (از روستاهای تابعه خرقان ساوه) بود. بیش از چهارسال نداشت که پدر و مادرش را از دست داد و یتیم شد. در نهسالگی به تهران آمد و از حوالی یازدهسالگی، در کنار حمایتهای عمویش، قریحه و استعدادش را بهمرور در شاعری، لطیفهسازی، مضمونیابی، خودآموزی، حاضرجوابی،... و البته طراحی، خطاطی و خوشنویسی نشان داد. در وصفحال خود سروده بود: «گر خدا خواهد ز پشت کوه، از کنج دهات/ همچو «خُرم» شاعری شیرینزبان آید برون». او پس از تحصیلات مقدماتی و ازدواجی که بعدها حاصلش سه فرزند بود، به استخدام وزارت راه درآمد و بعدها همانجا نیز با سمت ریاست اداره راه چالوس بازنشسته شد.
اولین شعر مکتوب طنز خرمشاهی با مطلع «اول دفتر بنام خالق کفتر/ آنکه کتاب آفرید و کاغذ و دفتر» در توفیق منتشر شد. پس از آن سایر اشعار جدی، اجتماعی، طنز و انتقادی و البته طنزهای شفاهی بکر و همهپسندش در محافل ادبی، و سپس در مجلات و روزنامههایی ازجمله تهرانمصور، حاجیبابا، نسیمشمال و بعدها فردوسی، امیدایران، سپیدوسیاه، بامشاد، روشنفکر، ترقی، زنروز، اطلاعاتهفتگی، خورجین، ملون، گلآقا، کیهان و نیز برنامههای صبحجمعه با رادیو منتشر و مورد استقبال واقع میشد. انبوه آثار نظم و نثر خرمشاهی که به قول خودش بیش از چهل روزنامه، مجله و... را شامل میشد، سبب شد تا او دهها اسم مستعار داشته باشد؛ از جمله جوجهاسدالله، خونساری، درویش، دلگنده، شیخشنگول، عمویادگار، ولدچموش، مردمیدان، عیالوار، دستهبیل، فلانبنفلان، عوضعلی، ممدآقا، مسیو واقارشاک، ریشو، کیان، عقاب، مادمازل، خانمقندی، فریبا، منیژه، شیوا،... و معروفتر از همه آنها گلمولا، مرشد و میلاد. تعدد نامهای مستعارش در مواردی سبب شد تا برخی اشعارش نظیر شعر طنزی با مطلع «شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم/ در آن یکشب خدایی من عجایب کارها کردم» یا شعر «به یک دم که آبی توان نوش کرد/ خدا را نباید فراموش کرد» و... مورد سرقت ادبی و بهقول خودش کلاهبرداری قرار بگیرد. سروده بود: «رندان اگر کلاه نهادند بر سرت/ غمگن مشو که در ازل این تخم کاشتند/ اهریمنان کلاه گشادی به دست خویش/ آماده بهر جد بزرگ تو داشتند/ باشد گواه گفته من آی باکلاه/ کان را نخست بر سر «آدم» گذاشتند!» در هر حال، گزیدهای از این آثار در کتابهایی نظیر شیخشنگول، گُلها، دنیای شادیها و دیوانخُرم گردآوری شده است.
بهجرأت میتوان مدعی شد هیچ شاعری بهاندازه محمد خرمشاهی، شعر طنز مطبوعاتی پیوسته ننوشته و منتشر نکرده است. یکی از مهمترین مصادیق این ادعا، شعرهای روزانهای است که او قریب پانزدهسال از دهه هفتاد تا میانه دهه هشتاد در روزنامه کیهان مینوشت؛ ستون شعر طنزی داشت که با امضای «میلاد» منتشر میشد و بعدها در مجموعه چندجلدی «طنزهای میلاد» مجدداً بازنشر شد. از منظری دیگر، او را میتوان شفاهیترین شاعر معاصر طنز نیز دانست. از معروفترین ابیاتش که در افواه توده راه یافته، اینهاست: «ز حق توفیق خدمت خواستم، دل گفت پنهانی/ چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی»، «در کلبه ما رونق اگر نیست، صفا هست/ هرجا که صفا هست، در آن نور خدا هست»، «این نیز بگذرد...»، «چوب خدا صدا نداره...» و... . از دیگر ابتکاراتش طراحی «شعر جدول» در روزنامهها بود.
از خرمشاهی در حاشیه اولین کنگره طنز ایران در زادگاهش (آبان 1371) تقدیر شایستهای به عمل آمد. او درباره تمایز طنز از فکاهه معتقد بود: «طنزپرداز با یک فکاهینویس از زمین تا آسمان فاصله دارد. فکاهیات در حکم درختی است که تنها سایه دارد ولی میوه ندارد، اما طنز درختی است که نهتنها شاخ و برگ و سایه دارد بلکه مملو از میوههای گوناگون مفید و دارای پروتئین است». همینطور درباره نقش مطبوعههایی همچون توفیق و گلآقا اعتقاد داشت: «معمولاً رسم است وقتی کسی میرود و کس دیگری بهجایش میآید، همه عیبها را به حساب کسی که رفته است و همه حُسنها را به پای خودش میگذارند که عکس آن در مجله گلآقا دیده میشود. زیرا صابری با فروتنی خاص میگوید ما آنچه از طنزنویسی و طنزپردازی داریم از مکتب توفیق داریم؛ که درست هم همین است. کسانی که به راهی میروند، باید سپاسگزار از آنانی باشند که آن راه را ساختند و یا ابداع کردند.»
محمد خرمشاهی، سرانجام در 21 فروردین 1396، به علت کهولت سن در تهران درگذشت. یاد و نامش باقی. نمونهای از آثار منظوم طنز او چنین است:
هرکجا صحبت ز تهران است، من تهرانیام/ یا ز کرمان گر شود تعریف، من کرمانیام/ اهل کاشان نیستم اما برای مصلحت/ بُر خورم گر در میان کاشیان، کاشانیام/ صحبت از قزوین چو آید پیش، یک قزوینیام/ حرف زنجان نزد من گویند اگر، زنجانیام/ گر نشینم در میان ترکها، تبریزیام/ قاطی مردان رشتی چون شوم، گیلانیام/ میخورم من نان به نرخ روز هر شام و سحر/ نان من گر پخته در سمنان شود، سمنانیام/ میخورم با اینکه نان خویش را با نرخ روز/ با گرانی خو ندارم، طالب ارزانیام/ گرچه از ایران نرفتم یکقدم بیرون، ولی/ گاه چینی، گاه یونانی، گَهی آلمانیام/ یکزمان روسی، زمانی قبرسی، یا تُرک تُرک/ روز دیگر هندی و روز دگر افغانیام/ روزهای شنبه و یکشنبه هستم اهل رُم/ روزهای جمعه سوری هستم و لبنانیام/ گه طرفدار سفیدم، گه هواخواه سیاه/ گه پی آبادی و گاهی پی ویرانیام/ گاه رومی، گاه زنگی، گه عرب، گاهی عجم/ گر کند ایجاب نفع و سود من سودانیام/ میزنم بر سَر اگر مجلس بُوَد جای عزا/ گر بود جای غذا، آماده مهمانیام/ روز و شب دنبال پولم، نیستم قانع به کم/ زین سبب دنبال نفع و سود بازرگانیام/ من ز انسانیت و انسان گریزانم ولی/ در عوض با جان مرید روغن حیوانیام/ چون ندارم راه و رسم مردمی در زندگی/ لاجرم غافل ز خوی و خصلت انسانیام!
ما فروشندگان تهرانیم/ همگی پخش در خیابانیم/ گاه در گوشه خیابانها/ گاه در جنب سبزهمیدانیم/ جمعی از ما اراکی و یزدی/ جمع دیگر ز اهل گیلانیم/ هرکه هستیم یا که در هرجا/ همه دنبال لقمهای نانیم/ میفروشیم هرچه پیش آید/ هیچ از کار درنمیمانیم/ گه آدامس و کوپن، گهی سیگار/ یا هر آن جنس را که بتوانیم/ شود از دور کله مأمور/ تا که پیدا، همه گریزانیم/ شهرداری هرآنچه فرماید/ همگی تحت امر و فرمانیم/ چاره جز کردنِ اطاعت نیست/ او امیر است و ما اسیرانیم/ نیست کار دگر که ما بکنیم/ یا اگر هست ما نمیدانیم/ با وجود همه گرفتاری/ در همهحال شاد و خندانیم/ خود به میدان زندگی ناچار/ اسب همت به پیش میرانیم/ الغرض ما به هرکجا که رویم/ کاسبانیم و اهل ایرانیم/ خدمت شهرداری عرض کنید/ فکر ما باش، ما هم انسانیم!
گویند جنس هست فراوان، چه فایده؟/ البته هست، نیست چو ارزان چه فایده؟/ بازار پر ز جنس و دکانها پر از متاع/ در جیب من چو نیست دو تومان، چه فایده؟/ گفتی اگر مریض شدی هیچ غم مخور/ دارو چو نیست از پی درمان چه فایده؟/ در باغ و بوستان همهجا تخم کاشتیم/ اما اثر چو نیست ز باران چه فایده؟/ خواهم برای عطر به قمصر کنم سفر/ آنجا چو هست عقرب کاشان چه فایده؟/ گاهی بیا برو به خیابان قدم بزن/ پر چاله است چون که خیابان چه فایده؟/ مهمان بُوَد حبیب خدا، لیک چون که نیست/ پولی مرا، رسیدن مهمان چه فایده؟/ گر چشم نیست منظرههای نکو چه سود؟/ دندان که نیست، داشتن نان چه فایده؟/ چون هیکل من است کج و کوله و قناس/ هی دم زدن ز سر و خرامان چه فایده؟