• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4063 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۳ فروردين

میراث

اکبر خدادادی

 

 

پدربزرگ بهروز که مُرد همه خوشحال بودند. با آن‌که همه مشکی پوشیده بودند مشخص بود که صبح زود دوش گرفته‌اند، صورت‌های خود را به دقت برق انداخته‌اند و یک دل سیر صبحانه خورده‌اند! بهروز می‌گفت: رسم ما این است که اگر کسی از ما بمیرد ما ریش خود را می‌تراشیم و آدمی‌زاده باید قلبش عزادار باشد. آنها خوشحال بودند چون من می‌دیدم که پدر و عموهای بهروز پشت مسجد سیگار می‌کشند و می‌خندند و زن‌عموهای بهروز هفت‌قلم آرایش کرده‌اند. مادرم می‌گفت: آدم که داغدار باشد حال‌وحوصله ندارد که برود سرخاب- سفیدآب بمالد. بهروز می‌گفت: پدربزرگ من خیلی آدم خوبی بوده است. نمی‌بینی غریبه‌ها چطور برایش گریه می‌کنند؟! پدر بهروز به او گفته بود اینها همه گداگوله‌هایی هستند که پدربزرگ یک‌مشت پول یامفت حرام‌شان کرده است و حالا به حال خود گریه می‌کنند.

یک‌هفته بعد از مرگ پدربزرگ، پدر بهروز ماشین گران‌قیمت خرید و خانه خود را جابه‌جا کردند. آنها یک خانه خریدند که وسطش یک استخر بزرگ بود. در گوشه‌ای در حیاط خانه بهروز، پارک بود! چون آنها یک سرسره، یک تاب و یک الاکلنگ داشتند. بهروز می‌گفت: پدرم می‌گوید عموهایت را دیگر دوست نداشته باش؛ آنها میراث پدربزرگت را بالا کشیده‌اند و ته‌مانده آن را به پدرت داده‌اند. بهروز می‌گفت بالا کشیده‌اند یعنی دزدیده‌اند و بعد یک لیوان آب سرد
خورده‌اند!

پدربزرگم که مُرد، پدرم موهای خود را می‌کند و می‌گفت: همه دار و ندارم رفت! عموی من یک تاج گل بزرگ خریده بود و روی آن نوشته بود از طرف همکاران پایانه باربری! عموی من وقتی با موتورگازی خود آمد جلوی خودش را نمی‌توانست ببیند و محکم به دیوار برخورد کرد و به زمین خورد، اما می‌گفت: خدا رحم کرده است که تاج گل خراب
نشده است.

پدربزرگم که مُرد عمه‌ام دائم غش می‌کرد و در حیاط ولو می‌شد، تا شوهرش می‌آمد و کاهگل خیس جلوی دماغش می‌گرفت و خوب می‌شد. پدرم در دستشویی به عموی من پول داد و عمو پول‌ها را به پیرمردی که جلوی مسجد نشسته بود داد. پیرمرد می‌گفت بقیه‌اش را می‌بخشد چون شیطان با آن‌که خیلی آدم بدی است، دست از سر مرده می‌کشد. عمو روی پیرمرد را بوسید و هردو در بغل هم گریه کردند.

یک‌هفته بعد پدرم همه عموها، عمه‌ها و مش‌یوسف را به خانه دعوت کرد. حدود نیم‌ساعت همه بغ‌ کرده و به زمین چشم دوخته بودند. همه ساکت بودند. عمه‌ها سبیل درآورده بودند و عمو با گوشی‌اش ماربازی می‌کرد و آه می‌کشید! ناگهان عمه به‌جای خالی پدربزرگ نگاهی کرد، جیغ کشید و گفت: بابا الهی من بمیرم که میراث تو را بخورم! عمه غش کرد و شوهرش به سرعت از جیبش یک تکه کاهگل خیس درآورد و جستی زد و سر عمه را روی پای خود گرفت، کاهگل را چپاند روی دماغ عمه. عمه به هوش آمد، دهانش را باز کرد و مقداری کاهگل در دهانش رفت و شروع کرد به سرفه زدن! همه به‌هم ریختند. عمه دوید به سمت آشپزخانه تا آب بیاورد. همه ریختند دور عمه، به‌جز مادر من که چادرش را روی سرش کشید و شانه‌هایش لرزیدند. من می‌خواستم چادر مامان را عقب بزنم تا ببینم گریه می‌کند یا می‌خندد! او یک مشت محکم به کمر من زد و من پرت شدم توی سینی چایی که
سرد شده بود...

پدرم با بغض گفت: مش یوسف، شاهد باش که من به‌عنوان پسر بزرگ، کوتاهی نکردم و چندسال بابا را دستشویی بردم! پدر به عمواسماعیل گفت: برو میراث بابااااااا... پدر زد زیر گریه و همه گریه کردند. مادر هم گریه کرد و چندبار گفت: بابا! بابا! عمو اسماعیل صندوقچه را آورد و گفت: گریه نکنید، بگذارید خان‌داداش حرفش را بزند! همه ساکت شدند. بابا به عمواسماعیل گفت: در صندوقچه را باز کن! عمو به دقت در صندوقچه را باز کرد و همه درست مثل بوقلمون‌های پدر بهروز گردن کشیدند تا داخل آن را ببینند! یک دفتر نقاشی در صندوقچه بود که پدربزرگ در آن شعرهای خود را می‌نوشت و چند صفحه از آن خالی بود. عمو صندوقچه را برعکس کرد و چندبار تکاند و در صندوقچه چیز دیگری نبود! عمو دفتر را هم ورق زد و تکاند. از لای آن یک اسکناس ده‌تومانی روی زمین افتاد. من جست زدم که پول را بردارم، اما مادر دوباره با آرنج به کمرم زد و نقش زمین شدم. بابا گفت: این شعرهای باباست که به‌نوعی میراث فرهنگی محسوب می‌شوند! همه همت کنید تا شعرهای پدر چاپ شوند! عمه دوباره بر سر خود زد و شروع کرد به آواز خواندن و گریه کردن که: قربون بابای شاعرم! قربون بابای حافظم! عمه دفتر شعر پدربزرگ را گرفت. شعرها را می‌خواند و بقیه گریه می‌کردند. عمه می‌خواند: الا دختر، تو بابایت گدایه/ دو چشم نرگست کار کجایه؟!/ و خودش جواب می‌داد: چکار داری که بابایم گدایه؟/ دو چشم نرگسم کار خدایه! عمه اینها را می‌خواند و همه گریه می‌کردند.

من میراث فرهنگی پدربزرگ را به مدرسه بردم و از آن‌طرف در آن نقاشی کردم. پدربزرگ را کشیدم که بر لب جوی آبی نشسته است و دارد شعر می‌گوید. بهروز دفتر نقاشی‌اش را به مدرسه نیاورده بود و من یک‌صفحه کندم و به بهروز دادم. چقدر خوب است که آدم می‌تواند از میراث فرهنگی پدربزرگش به دیگران بدهد!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون