درام حضور ايران در جام جهاني
جايزه اسكار حقش است
علي ولياللهي
فيلم تمام شده. بدون تيتراژ. بدون اسم عوامل. سكانس پاياني كه به آخر ميرسد، تصوير فيد ميشود در سياهي. چراغها اما خاموش ميمانند. تماشاچيها همچنان نشستهاند و فكر ميكنند اين يك تكنيك سينمايي، از آن دست تكنيكهايي است كه كيشلوفسكي ابداعش كرده. تكنيكي كه كسي اسمش را نميداند، اما به اين شكل است كه تصوير ناگاه سياه ميشود. مخاطب فكر ميكند كات خورده و قرار است برويم سكانس بعد؛ اما بعد از چند لحظه ادامه فيلم از همانجا كه قطع شده ادامه پيدا ميكند. اما براي ما نه. تكنيكي در كار نيست. حقهاي در آستين پنهان نشده. همين است. فيلم تمام شده و ما بايد بلند شويم و كمكم سالن سينما را ترك كنيم.
ميگويند اگر ميخواهيد درام بسازيد، چند نكته را در نظر بگيريد. اول از همه قهرمان داشته باشيد. قهرماني كه حاضر باشد از جان بگذرد براي رسيدن به هدف. قهرماني كه همدلي و همراهي مخاطب را برانگيزد. قهرماني كه چه مثبت چه منفي، دوستداشتني باشد. در قدم بعد براي او هدف تعيين كنيد. هدف هرچقدر دور از دسترستر بهتر، هرچقدر بعيدتر جذابتر. ناسلامتي قهرمان است و بايد به چيزي برسد كه كسي فكرش را نميكند. بعد به شكلي ناجوانمردانه او را بگذاريد در دل خطرناكترين و سختترين حوادث. آن چيزهايي را نشانش بدهيد كه مو به تن آدم راست ميكند. موانعي سر راهش قرار دهيد كه رد شدن از آنها ناممكن بهنظر برسد. موانعي كه وقتي قهرمان با آن مواجه ميشود، مدام بگوييم نه اين يكي را ديگر نميتواني قسر در بروي. اين يكي ديگر تو را گير مياندازد. در ادامه قهرمان را ببريد تا لبه پرتگاه مرگ. جايي كه هيچ كس و هيچ چيز نتواند كمكش كند. حتي اگر جراتش را داريد بكشيدش. بعد ققنوسوار او را از دل شعلههاي آتش بيرون بكشيد و به او زندگي دوباره ببخشيد. مشخص است كه منظور هميشه مرگ واقعي و فيزيكي نيست. بعد از زندگي دوباره قهرمان را به هدفش برسانيد. تمام كتابهاي آموزش فيلمنامهنويسي كه الگوي شاهپيرنگ را آموزش ميدهند، ميگويند قهرمان را به اكسير برسانيد. به شمشير مقدس، به جام، به معشوق. مخاطب دوست ندارد قهرمان شكست بخورد. چون او در طول مدت فيلم با قهرمان يكي شده؛ قهرمان خود اوست. پس برسانيدش به مقصد، ولو شده در فيلم؛ در رويا؛ تمام كتابهاي لعنتي اين را ميگويند.
فيلم حضور ما در جام جهاني تمام شد. يادم نيست كي. زمان از دستم در رفته. انگار زمان با سوت كاسرس متوقف شده. من اما به همراه خيليهاي ديگر هنوز نشستهايم توي سينما. توي تاريكي و بهت. مگر ميشود اين فيلم را هضم كرد. نه! بغلدستيهايم ميگويند فيلم ادامه پيدا خواهد كرد. عدهاي ميگويند نامردها لااقل تيتراژ بگذاريد. آنقدر ما را لنگ در هوا ول نكنيد. فيلمي كه همهچيزش شبيه فيلمهاي قهرماني مرسوم سينما بوده چرا بايد اين طور تمام شود. از لحظهاي كه قصه شروع شد و ما قهرمانها را شناختيم. قهرمانهايي به غايت دوستداشتني كه انگار آفريده شدند براي اينكه با آنها همذاتپنداري كنيم. چون همهشان قصه دارند. شخصيت دارند. قصه كارتونخوابيهاي بيرانوند و سر كچل ميلاد محمدي، بچه محله فلاح تهران و روزبه چشمي مورد بيمهري قرار گرفته و مهدي طارمي از دلها رانده شده و سايرين. شخصيتها بينظيرند براي پيشبرد قصه؛ براي درامسازي. زماني كه نويسنده بيرحم قصه اين قهرمانان، آنها را انداخت توي گروه مرگ، دل مخاطب لرزيد. هدف چيست؟ صعود از دور گروهي. مانع چيست؟ قهرمان جهان و اروپا و آفريقا! عدم توازن بين هدف و مانع آنقدر بزرگ است كه تن هر قصهنويس و قصهخواني را ميلرزاند. اما چه ميشود كرد؟ دنياي قصه است و جذابيتش به همين چيزها.
قهرمان شروع ميكند و وارد داستان ميشود. مانعها حتي از چيزي كه فكر ميكرديم ترسناكترند. بدون هيچ رحمي. يك «بدمن» واقعي. كسي كه قدرتش از قهرمان بالاتر است و نميخواهد اجازه دهد قهرمان به هدفش برسد. مراكش، اسپانيا، پرتغال، عرصه را چنان تنگ ميكنند به پروتاگونيست كه نفس در سينه حبس ميشود. موقع تماشاي تصاوير پلك نميشد بزنيم. آنقدر كه سير حوادث و اتفاقات سرسامآور جلو ميرفت. جلوي مراكش تا آستانه مرگ رفتيم و برگشتيم. نمرديم ولي. بازي با اسپانيا خداي فوتبال ما را مقهور خودش كرد. تا قهرمان بداند كه نيروهاي ماوراءالطبيعه را نبايد دستكم بگيرد. شخصيتها اما آب ديدهتر و محكمتر شدند. قصه پيچيدهتر شد. خوف و رجا برفضاي داستان حاكم شد. تا رسيديم به مانع آخر. سارتر در كتاب درباره نمايش ميگويد قهرمان را بگذاريد بين دو راهي. بين مرگ و زندگي. تيم ايران به عنوان قهرمان قصه در بازي آخر توي دو راهي مرگ و زندگي قرار گرفت. خيلي نمادين.
مانع آخر، عجيبترين سرگذشت را دارد. بايد پيك داستان شود. بايد قلبها را به تپش بيندازد و چشمها را سياهي ببرد. بايد بميراند و زنده كند. بايد پر از كشمكش باشد. بايد از قعر چاه باشد تا اوج آسمان. از دهشتناكترين تاريكي غار تا ستيغ قله. بازي ايران پرتغال همه اينها را داشت. از اشتباه ابتدايي بيرانوند در خروج از دروازه كه دل همه را لرزاند تا گرفتن پنالتي بهترين بازيكن جهان؛ بهترين پنالتيزن جهان. قصه است ديگر. بالا و پايين دارد. از گل خوردن در آخرين لحظات نيمه اول. بدترين موقع به ناجوانمردانهترين حالت ممكن. براي افزايش جذابيت. درگيري بازيكنان. داوري كه يك پايش توي زمين بود و يك پايش خارج زمين براي چك كردن VAR. از پرت شدن كت كيروش تا مشتهاي گره كردهاش بعد گل. از حرفهاي نجواگونهاش توي گوش موتينيو. از ضربه آرنج رونالدو به صورت پورعليگنجي. داستاني كه بار طنز هم داشت تا لحظاتي لبخند به لبمان بيايد. يارگيري من تو من سردار با كارواليور كه او را از جريان بازي خارج كرده بود. هرجا اين بازيكن ميرفت سردار ميدويد دنبالش. ماجراي با نمكي بود خلاصه. ما پيش رفتيم با قصه تا سكانس پاياني رسيد. پنالتي براي ايران و نشانههاي بازگشت قهرمان به زندگي. بعد از مرگ. بعد از اينكه از همه قطع اميد كرده. از داور و دست تقدير و معجزه. پنالتي گل ميشود و اندك زماني باقي مانده براي رسيدن به هدف. ما فكر كرديم الان زمانش است. هميشه توي فيلمها ديده بوديم كه چند ثانيه براي پيروزي قهرمان كافي است. ما كه بيشتر هم وقت داشتيم. فكر كرديم حالا زمان آن رسيده كه در باشكوهترين لحظه فيلم، در تاريكترين نقطه شب، نوري از جايي بتابد. دريچهاي باز شود. وردي خوانده شود. منتظر بوديم دست جبار قصهنويس اصول را رعايت كند. قواعد ژانر را. همه كتابها تاكيد كرده بودند كه قهرمان را بعد از اين همه دردسر به هدفش برسانيد. سردار شوت ميزند و بلوكه ميشود و ميافتد جلوي پاي مهدي. مهدي بزن! فكر كرديم همهچيز درست پيش رفته. به كتابها اعتماد داشتيم. دم داستاننويس گرم. عجب درامي درست كرده. چه موقعي قهرمان را به زندگي برگرداند. جايزه اسكار حقش است...
تصوير در سياهي فيد شده. ما نشستهايم توي سالن سينما و نميتوانيم از جايمان بلند شويم. قرار نبود قصه اين طور تمام شود. ما خودمان توي كتابها خوانده بوديم. توي فيلمها ديده بوديم. اما داستاننويس دلش خواسته بود فرآروي كند در روايت. ساختارشكني كند. قواعد ژانر را زير پا بگذارد. خلاقيت به خرج دهد. آن موقعي كه نوبت به ما رسيده بود. چه كسي گفته هركس تلاش كند ميرسد؟ چه كسي گفته راكي بايد بعد از آن همه تلاش و تمرين حريفش را حتما شكست دهد؟ چه كسي گفته اندو دوفرين بايد بتواند از شائوشنگ رهايي يابد؟ چه كسي اين قوانين را وضع كرده؟ كجاي دنياي واقعي هر كس تلاش كرده رسيده كه سينما پر شده از اين لوسبازيها؟ قهرمان اين قصه نميرسد.
قهرمان مرگ را با آغوش باز پذيرفته. منتها ما نميخواهيم باور كنيم. ما توي سالن تاريك سينما نشستهايم. چشمهايمان بسته است مثل چشمهاي ميلاد محمدي. ميخواهيم با او بدويم. لااقل توي روياهايمان. ما پايان اين فيلم را نبايد بپذيريم. صدايي اما ميآيد كه ميگويد: تماشاچيان محترم فيلم تمام شده. حالا عدهاي بلند شدهاند و دارند توي تاريكي كورمال كورمال راه خروج را پيدا ميكنند. من اما هنوز نشستهام؛ توي تاريكي.