بزنگاه
يك روز به من گفت: دلم براي فيلسوفها ميسوزد. پرسيدم: چرا؟ گفت: براي اينكه يك عمر جان ميكنند بفهمند چي به چي هست و آخرش هم خيال ميكنند كه فهميدهاند، اما نفهميدهاند و همينطور ميمانند تا بميرند. من پرسيدم: از كجا ميداني كه نميفهمند چي به چي هست؟ بعد خنديد و گفت: براي اينكه اگر ميفهميدند چي به چي هست ديگر فيلسوف نميماندند.
از داستان «عشق روي پيادهرو»، نوشته مصطفي مستور
فلاشبك
جون: يه روزي، وقتي آخرين قطعه ماشينو درست كردم، ميپرم توش و روشنش ميكنم و تختِ گاز ميرم تا برسم به امريكاي جنوبي.
روي: آره، يه روزي، اين كلمه خطرناكيه.
جون: خطرناك؟
روي: چون اين دقيقا يه كلمه رمزه براي هيچوقت