فيلم با نماهايي آرام و با صلابت از طبيعت آغاز ميشود. از گستره بيانتها، بكر و دستنخورده طبيعتي وحشي؛ جنگلِ انبوهي كه پرتوها و باريكههاي نور آسماني از ميانِ شاخ و برگ درختان تناور سر به فلك كشيده راه خود را به درون اين جهان و ساحتِ زميني بازكرده و آن را روشنايي رازآميزي بخشيدهاند. به همراهِ موسيقي سحرانگيز، صداي راوي با پرسشهايي آغاز ميكند؛ پرسشهايي آميخته به حيرت، كنجكاوي و حتي نوعي سرگشتگي انساني فروافتاده بر پهنه اين طبيعت و جهان هستي كه در پي فهم و دريافتِ ماهيت زندگي است. صحنه به نماهايي از بوميانِ جزيرهاي دورافتاده در اقيانوس آرام انتقال مييابد، آنجاكه هرچه هست بازيهاي شادمانه كودكان بومي است، بيكرانگي آسمان و آب، آواز و سرود دستافشانِ ساكنانِ بدوي آنجا. و دو سربازِ جوان فراري امريكايي كه گويي در ميانه آسودگي و سرزندگي اين مردمان مدتي است با آنها و راهورسمِ هماهنگشان با زيبايي پيرامون اخت و الفت گرفتهاند.
و همه اينها دقايقي صرفا گذراست تا پيش از آنكه در افق، رزمناوِ آهنين ارتش امريكا ظاهر شود؛ حضورِ ناگهاني و ناخواندهاي كه توامان كودكانِ بيخبر بومي را به وجد و شوق آورده و ترس و هراس را در چشمانِ دو سرباز جوان مينشاند و نمايي كه از خلالِ دوربينِ ترنس ماليك پيشاپيشِ خبر از فاجعه ميدهد: رزمناوِ امريكايي در حالي بر پهنه اقيانوس و آسمانِ منقوش به نورهاي غروب قرارگرفته كه دود سياهِ غليظ و تهديدگري را در فضا ميپراكند و اينچنين با اين مقدمه، «خط قرمز باريك»، اين فيلم نامتعارف و متفاوتِ ژانر جنگ، مسير حركتِ شگفتآور خود را پيش ميگيرد.
رزمناو امريكايي به منظور حمله به يكي از پايگاههاي نظامي ارتش ژاپن، براي ورود به جزيره و جنگ آماده ميشود. ولي در اينجا، با وجود سياههاي نسبتا بلندبالا از بازيگران سرشناسِ هاليوودي، مساله كاملا چيزي خلافِ ساختههاي معمول و مرسوم جنگي است. از همان ابتدا حتي در سطوحِ فرماندهان ارشد (روي عرشه كشتي در بالا) و سربازانِ جوان و بيتجربه (در پايين عرشه) ميتوان تفاوتِ سلسلهمراتبي و ميزانِ شك و ترديدها براي اين حمله را دريافت.
با آنكه كشتي غولآساي جنگي به طور كنايي «پيروزي» ناميده شده است، دستكم در چهره سربازان پياده، در حالاتِ چهره و نگاههايشان چيزي مگر اضطراب، ترديد، بدبيني و هراس به چشم نميآيد. برخي به نحوي همچنان در يادِ خانه و خانوادهاي كه در پي آرماني موهوم تركاش گفتهاند، به سرميبرند. حركتِ قايقهاي سريعالسير، خصمانه سكوتِ اقيانوس را به سوي ساحلِ ناشناخته شكافته و پيش ميرود. حركتِ گروهي سربازان در بطنِ طبيعت لايتناهي، درون قابهاي خيرهكننده ماليك به چشم ميآيند. گهگاه صداي يك شخصيت در قالبِ نريشن روي تصوير (صداي دروني و ذهني) جستوجوگرانه در پي عظمت، شفقت، آرامش و حقيقت ميگردد.
در اينجا، حتي لباسِ استتار سربازان با توجه به رويكرد و درونمايه كلي فيلم فراتر از آنكه به منظور كمين و اختفا باشد، دلالتي است بر اينكه اين آدميان هريك، به مثابه تكههايي از همان طبيعتِ رازآميز و لايزال پيراموناند؛ تكهها و پارههايي هرچند بيگانه شده با آن، فرورفته در حالتي از فراموشي و نسيان كه رفتهرفته بايستي به بازيابي خود و جهان پيرامون نائل شوند. از اين روست كه همان صداي نريشن روي تصوير چنين عنوان ميكند: «شايد روحِ بزرگي است كه همه آدميان دارند، و همه بخشي از او هستند؛ همگي چهرههايي از يك نفر.»
ماليك (به مددِ فيلمبرداري ماهرانه جان تول) دوربين خود را كاوشگرانه و هستيشناسانه معطوف به چشماندازها، شخصيتهاي انساني خود و گهگاه ديگر موجودات هستيمندِ اين جهان نگاه ميدارد. در صحنه مفصل نبرد و درگيري ميان نيروهاي دو جبهه، با آنكه انفجارهاي مهيب، رگبار گلولهها، زخمي و كشته شدن سربازان لحظاتِ قابلتوجهي را به خود اختصاص ميدهند، ولي در اينجا آنچه اهميت دارد نه اكشن و ماجراجوييهاي صرف كه برعكس فرصت و مجالي است براي مداقه و تامل در سيماهاي پريشان، وحشتزده و مستاصل آدمهايي كه ديدگانشان مملو از ترس و اندوه گشته، به نحوي كه هيچ نشاني از قهرماني و افتخار را نميتوان در آنها يافت.
ماليك به واسطه نماهايي نيز ديالكتيك ميان سرزندگي پيشينِ طبيعت پيرامون و بلاهتِ جنگافروزي، تعدي و پيامآوري تباهي، ويراني و مرگ توسط انسانها را با لحني شاعرانه به تصوير درميآورد؛ درست پيش از آنكه انفجارهاي گوشخراش پهنه صوتي آرامِ فيلم و چشماندازِ زيباي طبيعي را مختل كنند، نمايي از وزشِ باد را نشان ميدهد كه به نرمي علفهاي دشت را نوازش ميكند و نور آسمان كه از پس ابر ظاهر شده بر آن پرتو ميافشاند يا در بحبوحه تيراندازي و كشتار به تصويري از پرنده كوچكي زخمي كات ميزند، به خطِ سرخرنگِ خوني بر سبزي يك برگ اشارهاي كرده يا اشعه خورشيد را از ميانِ روزنههايي كه شليك تيرها بر برگي به جا گذاشته نشان ميدهد و بعدتر تعدادي گلوله بهجا مانده و رهاشده بر صخرهاي را تصوير ميكند كه دلالتي بر قساوت و بيتوجهي است كه تماميتِ زندگي و هستندگانِ ديگر را مورد تهديد قرار داده و دربرگرفته است.
سربازان جوان با آن لباسهاي همرنگِ استتار بسان فرزندانِ ناخلف مامِ طبيعتِ شكيبا، خاموش و پُرموهبت سينهخيز و چهاردستوپا به پيش ميخزند، و حتي ميتوان شخصيت فرمانده آنها (با بازي نيك نولتي) را به مثابه پدري شمايلي، سرسخت، بيترحم و لجباز در نظر آورد كه از نافرماني پسران/سربازاناش به خشم ميآيد (الگويي شخصيتي تقريباً مشابهي از پدرِ نمادين كه براي نمونه در «درخت زندگي» ماليك نيز به چشم ميخورد)؛ كسي كه در نگاهش طبيعت مگر نيرويي بيرحم و قهار نيست و حسِ ترحم و دلرحمي سربازانش به ژاپنيها را تاب نميآورد.
حدفاصل طولاني تا مقر و قرارگاهِ ژاپنيها طي ميشود و سربازان امريكايي با خشونت و بيرحمي آنها را از پاي درميآورند؛ چرخش و حركت بدنهاي مضطرب و سراسيمهشان در نبرد بيش از آنكه حاكي از نيرومندي و برتريشان باشد گواهي بر سرگشتگي و پريشاني آنان در اين دوزخِ خودساخته است.
چهره سربازان اسير ژاپني نيز برخلافِ سيماي مغرور و بيتفاوتِ فرمانده خود مملو از اندوه، درد و رنج است. همهچيز در آتش و خاكستر اين جهنم، زيبايي بهشتگونه طبيعت را تيره و تار ميگرداند. پس از اين پيروزي ظاهري و در هياهوي سربازاني كه رزم عبث خويش را جشن گرفتهاند، به تدريج آسيب رواني و تروماي جنگ در برخي، تمناي بازگشت به خانه و دلدار در يكي ديگر (سرباز بِل- با بازي بن چپلين) و فلشبكهاي او به همسرش كه فضاي مردانه فيلم را هربار درهم ميشكند، زبانه ميكشد. برجستهترين آنها اما سرباز ويت (با بازي جيم كاويزل) است؛ همان سرباز فراري كه همچنان معصوميت كودكانه و باورش را در قبالِ زيبايي نور حفظ كرده، جملهاي كه گروهبان ولش (شان پن) به او ميگويد كه اكنون برخلافِ ابتداي فيلم و عزم راسخش براي كسب افتخار جاي خود را به ترديد و بدبيني داده است، چنانكه ويت در پاسخ به او ميگويد كه هنوز بارقهاي از آن نور زيبا را در وجود او نيز ميبيند.
«اين شرِ بزرگ از كجا ميآيد؟ از كدام بذر و ريشهاي رشد كرده... ما را از زندگي و نور ميربايد؟» يا «عشق، از كجا ميآيد؟ چهكسي اين شعله را در ما افروخته است؟ هيچ جنگي نميتواند آن را خاموش كرده و فتحش كند». اين دو نريشنِ كليدي فيلم در بخشهاي مختلفي از فيلم روي تصاوير بيان ميشوند كه درونمايه، چكيده و پرسشِ بنيادينِ حماسه شاعرانه/ فلسفي ماليك در باب و ضديت با جنگ هستند. در پايان، ورق برميگردد پيروزي سربازانِ امريكايي بسيار زود بدل به شكست ميشود و به دنبال آن، سرباز ويت در حالي كه با چشماني غمبار، متحير با دهاني نيمهباز در حلقه سربازان ژاپني گرفتار آمده، كشته ميشود.
صحنه به نمايي از روزهاي آرامشِ آغاز فيلم و شناي او همچون كودكي در آب با ديگر كودكان بومي كات ميشود. كسي كه مشخصا بيش از ديگران از مرگ او اندوهگين است، گروهبان ولش است و در حالي كه به قبر او در دامانِ مادر طبيعت مينگرد از او ميپرسد «حالا آن بارقهات كجاست؟» و پرتوي اندك نوري بيآنكه متوجهاش باشد بر او ميافتد. مرگِ ويت، ولش را رستگار كرده و زندگي و درك زيبايي نور اكنون در او جريان يافته است.
در انتها، آنچه هست بازگشتِ انبوه سربازانِ خسته، زخمخورده و در خود گمگشته است؛ توامان رانده شدن از بهشتِ آفريدگار و گريز از جهنمي كه خود بنا ساختهاند. پيگيري مسيرِ «شر» يا «عشق» اما- در همان حال كه طبيعت دگربار از نو روييده و شُكوه خود را بازمييابد- حق انتخابي است كه به هر يك داده شده است.