فراموشي نوروزي
زمستان فصل خوبي براي مبتلايان به افسردگي نيست. قرصها و داروها بيشتر ميشوند و پزشكان روانكاو بيرون رفتن در روزهاي سرد را توصيه نميكنند و من نميدانم اين قاعده از بدشانسي ما ايرانيها چرا عدل ميافتد به آستانه فصل نوروز ما، يعني ما آدمهايي كه گير و گرفت روحي و سابقه افسردگي داريم دقيقا زماني در درجه حاد يا فصل تشديد قرار ميگيريم كه بايد به استقبال سال نو برويم. بايد پردهها و فرشها را بشوريم و تلفن را برداريم و كينهها را از دل پاك كنيم و آشتي كنيم. بايد هفتسين بچينيم و حواسمان به تازه كردن گلهاي گلدانها باشد و بايد و بايد و بايد... البته كه ميشود با اين بايدها و نبايدها دو جور برخورد كرد. شايد هم دو جورش به عقل من ميرسد و جورهاي ديگري هم هست.
من براي نوروز بايدها و نبايدها را تقسيم ميكنم بين آدمهاي تنها و آدمهاي ميان خانواده. خب در نهايت هيچ مفهومي كه مطلق نيست. و تنهايي هميشه هم كه بد نيست لااقل سبكي دارد و ميشود كولهات را برداري و بزني به كوه بياينكه كسي نگرانت باشد، چشمي دنبالت باشد، يا مسووليت دل كسي با دل هزار پاره خودت باشد. اگر تنها باشي زير همه اين بايدها بزني و نوروز را مثل همه روز بدون همه اين سنتها جايي قايم شويم تا سپري شود و بعد از زير آفتاب نيمهجان فروردين شانه سبك كرده از بار افسردگي زمستان سري به اينسو و آنسو بچرخانيم از زير لاكمان آهسته بيرون بياييم اما همان نيمخيز دم لاك تا آخر سال روزگار با احتياطمان را ادامه دهيم، اما خانواده از محسنات و معايبش اين است كه از اين غلطها برحذرت ميدارد.
خانواده نوروز دارد، هفتسين دارد، لبخند دارد و تو بايد با همه بار فراموش نكردنها و افسردگيها لبخند بزني، نوروز را دوست داشته باشي، بغضهايت را شب قبل عيد توي بالشت خفه كني، با بچههايت تخم مرغ رنگ كني و براي آنها يا محول الحول والاحوال را بخواني و معني كني و لبخندي بزني كه خانوادهات باور كنند تو آنها را باور داري و جهان با رويا را نه ياسمينا رضاي لعنتي را كه گفت: ديگر هيچ رويايي وجود ندارد.