فلسفه و معناي زندگي
زندگي آبشار است
روژين مازوجي
كتابهاي بسياري در مورد معناي زندگي نوشته شده و افراد با بررسي چشماندازهاي زيسته، معنايي از زندگي را تلخيص كرده و سعي كردهاند به شرح و بسط نظري آن بپردازند. آيا معناي زندگي ميتواند صرفا در ساحتِ نظر بماند؟ يا اين عمل است كه ما را در نظرورزيهايمان در باب معناي زندگي هدايت ميكند؟ در مقدمه بحث در باب معناي زندگي همه پيشاپيش به دنبال معناي مصطلحي از واژه زندگي هستند و در ادامه سعي ميكنند آن معنا را گسترده ساخته و تعينش را بيشتر كنند. اما به نظر ميرسد كه معناي سر راستي براي اين واژه وجود ندارد، البته چرا با بياني طنزآلود عدهاي جوابهاي سرراستي به معناي زندگي دادهاند.
مثل جواب ابررايانهاي به نام «فكر عميق» كه پس از گذشت به تقريب
7 ميليون سال به آن رسيده است يعني عدد 42. اما پس از مواجهه با عدد 42 توجه همه به اين معطوف شد كه پرسش دقيقا چه بود؟! يا داستاني كه رابرت نوزيك نقل ميكند درباره مردي كه زحمت و دشواري طاقتفرسايي را به جان خريد و به هيماليا رفت تا راهبي را ملاقات كند كه گفته شده بود كه معناي زندگي را ميداند. درنهايت نزد او ميرسد و ميپرسد معناي زندگي چيست؟ راهب پاسخ ميدهد كه زندگي آبشار است. مرد چنان برآشفته ميشود و با بياني عصباني و معترض ميگويد من اين همه راه را نيامدهام تا تو به من بگويي زندگي آبشار است! تو گويي مرد مسافر ميداند كه معناي زندگي چيست! از آن رو كه ميداند حداقل آبشار پاسخِ مساله او نيست.
مشكل از كجا ناشي ميشود؟ اينكه زندگي يك عين نيست؟ مثل اين روزنامه كه در دست شما قرار دارد و ميتوانيد با اشارهاي آن را نشان دهيد يا با توضيحاتي مشخص آن را تعريف كنيد. اما نه ما حالا فهميدهايم كه معنا نه امري ذاتي اشيا بلكه وابسته به كاربرد آن است و كاربرد آن هم توسط گويشورانِ زبان و توافقِ ميان آنها معين ميگردد. اما آيا چنين پرسشي به واقع معنايي
در بر دارد؟ يا اينكه چنين پرسشي غامض، دشوار يا مبهم است؟ يا كه بايد سوال خود را بهگونهاي طرح كنيم كه پاسخ آن نيازمند فراروي از جهانمان كه همان هستي زباني ماست، نباشد؟ آيا زندگي معناي عيني قابل كشفي دارد؟ چنانكه در كتابي نهفته باشد يا از پيش مقدر شده باشد؟ آيا معناي زندگي من همزمان با تولد من در من حكاكي شده و در كلِ فرآيند حيات تا مرگ به دنبال كشف آن هستم؟ درست است كه جستوجوي معناي زندگي نقطه قابل كشف و متعين در مختصات انديشه ما نيست اما اگر خود اين زندگي مختصات باشد و ما در دل اين مختصات معناها را پيدا كنيم آنگاه تكليف چگونه خواهد بود؟ مختصاتي كه تاريخ، جغرافيا، آبا و اجداد، سنت، ارزشهاي عرفي و جامعه بر آن حكمراني ميكند. به نظر ميرسد در بحث در باب معناي زندگي ما با نقاط سر و كاري نداريم بلكه ما با بازههاي گستردهاي سر و كار داريم كه حاكي از چشماندازهاي معيني از زندگي است. آيا عملا انتخاب بهتري است كه به راحتي اين پرسش را منحل كنيم يا اينكه بكوشيم اين مختصات را با زبان خويش تا مرزهاي امكانِ صورتبندي منطقي آن به پيش بريم؟ با اين اوصاف به نظر ميرسد كه ما در درون زندگي هستيم و براي تبيين آن شايد لازم باشد از پوست خود بيرون بجهيم و در ساحتي قرار گيريم كه در آن ابزار تبيين ما نامعلوم است يا كه با هر آنچه دراختيار داريم و زبانِ ما در اختيار ما مينهد، بتوانيم درباره زندگي كه در درون آن هستيم اظهارنظرها و توصيفاتي معنادار كنيم. معناي زندگي، خود، با مقولاتي چون وجود، هدف و غايت، ارزشمندي، خوشبختي و سعادت و حتي عشق در پيوند است. پرسشهايي نظير اينكه به جاي آنكه چيزي نباشد چرا چيزي هست؟ يا كه اين همه براي چه هدفي هست؟ آيا زندگي فينفسه داراي ارزشي است؟ وابستگي معناي زندگي را به چنين مقولاتي نشان ميدهد.
در پاسخ به اين سوالات است كه جهانبيني افراد مشخص ميشود. عدهاي معتقدند كه براي بيرون آمدن از دور تسلسل و بيهدفي كار و بار جهان لازم است آفرينندهاي باشد و معناي زندگي نيز در طرحواره و خلق او جاي گرفته باشد. بدون درنظر داشتن چنين مبدا معنوي انسان با بيمعنايي روبهرو است. اين عده بر اين باورند كه با تجريد يا به قول افلاطون مردگي كردن (به اين معنا كه از ماديت فاصله گرفته و به سمت جهان مثالي حركت كردن) ميتوان به كشفِ حقيقت زندگي و معناي آن نائل آمد. عدهاي ديگر اما جهان را برساخته تصادف ميدانند و معتقدند كه اين تصادفات معاني از پيش معين شدهاي ندارند اما دليل بر آن نيست كه استنتاج ما از چنين صغري و كبرايي، بينظمي و بيمعنايي باشد. اگر معناي قابل كشفي براي زندگي در دست نيست و جهان خود را از دل تصادفات بر ساخته شايد بتوان طرحوارههاي معناداري به آن داد و معناي زندگي را ساخت. اگر معناي زندگي را يك محور فرض كنيم كه در دو سر آن دوگانه كشف و ساخت به عنوان دو نشانگر عمل كنند، ما بر آنيم تا با چكشكاري معاني اين محورِ فرضي ببينيم كه كدام نشانگر انعطافپذيري بيشتري را پس از چكشكاريهاي ما از خود نشان ميدهد؟ شايد هم نشانگرها تاب چكشكاري را نياورند و به فكر بديلي ديگر بيفتيم. به هر ترتيب نبايد اين امكان را ناديده گرفت كه هم ارز با تكامل زبان توصيف ما از معناي زندگي نيز حاصلخيزتر خواهد شد و هم ارز با تكامل زبان پرسشها و مسالهسازهاي ما نيز گاه روشنتر و گاه پيچيدهتر خواهد شد.