روايتي در حاشيه كتاب «در راه» نوشته «جك كرواك»
تو به يك جاده نياز داري
سعيد حسيننشتارودي
وقتي قدم برميداشت، صداي فرتفرت پاهاي خيسش توي صندل جلب توجه ميكرد، اما براي خودش مهم نبود، تيشرت و يك شلوار شيش جيب كهنه و آفتاب خورده تنش بود. نياز به گفتن هيچ حرفي نبود، كاملا يه مسافر دورهگرد بود، هيپي، يك آدمي كه زندگياش رو توي كولهپشتي يا همچين چيزي ريخته و زده بيرون. بيشتر از اينكه عنوان كتابها رو بخونه، به رنگ و طرح روي جلدش دقت ميكرد. بيرون در، دوستش با لباسهايي شبيه خودش، سرگرم شستن پاهايش بود، بطري آب را روي پاهايش ميريخت و از همين فاصله ميزان لذتش را ميتوانستم ببينم. قدمهاي بزرگ بر ميداشت و طرح چيزي را روي زمين ميانداخت. شبيه يك مار بزرگ بود يا يك جاده با پيچهاي ملايم. صدايي از پشت سرم، حواسم را از جاده خيس نقاشي شده پرت كرد. همان مرد دورهگرد بود، به صورتي آفتاب سوخته و ريش بلند و نامرتب روبهرويم ايستاده بود. «يك كتاب ميخوام كه نصيحت نكنه، خوشم نمياد كه يك نفر بگه اين كار خوبه، اون حرف بده؛ همچين چيزي داري؟!» همينطور كه به موهاي بافتهاش نگاه ميكردم، گفتم: «كتاب رو بيخيال، در مورد جاده شصت و شيش چيزي ميدوني؟!» از نگاهش فهميدم كه نه حتي علاقهاي هم نداشت. با بيميلي نگاه ميكرد. در ادامه گفتم: «تو به جاده شصت و شيش نياز داري، نه هيچ چيز ديگه، جادهاي كه تو رو از يك جايي به جاي ديگه ببره.» حالا نگاهش با من دوستانه شده بود. «تو به جاده نياز داري، پات رو محكم رو پدال گاز فشار بدي و باد محكم توي صورتت بخوره. صداي موزيك «جاز» يا «بلوز» از ماشين تو تا ابرها برسه.» خنديد، خيلي بلند، حالا ديگران نگاهش ميكردند، معلومه برايش مهم نبود و اين نگاهها كاملا برايش عادي شده بود. گفت: «هرچي داري، بردار، تو به درد اين سفر ميخوري، خوب بلدي كه چي حال آدمو خوب ميكنه. جاي تو لاي اين كتابها و دالانهاي كتاب نيست، با يك ريتم مزخرف و زندگي مثلا هدفمند كه تهش چيزي جز مرگ نيست.» گفتم: «ميدونم جاده تنها چيزي خوبيه كه آدمي ساخته، اينكه ميتوني يك روز شروع كني به رفتن و نگران چيزي نباشي و كسي نگرانت نباشه. منم ميدونم كه شهر مثل يك هيولا هر روز شهرونداش رو ميخوره و شبها كه خسته ميشه، غذاهاي خورده رو توي حفرههاي كوچيك شكمش جا ميده. صبح باز مردم از خونههاشون ميزنن بيرون و شهر شروع ميكنه به كشتن و خوردن شهرونداش.» حالا حس دوستي بين ما شكل گرفته بود، به من اعتماد داشت و براي من مرور سالهاي دانشجويي بود، سالهايي كه تماما در سفر گذشت، نه كلاسهاي طولاني و خسته كننده. گفتم: «گوشت رو به من بده» با دو انگشت جفت گوشهايش را به سمت جلو هل داد، قيافهاش خندهدار شده بود. كتاب را مثل فالگيرها باز كردم و خواندم: «شروع سفرمان رازآميز بود و همراه با نمنم باران. ميتوانستم ببينم اين سفر حماسه بزرگ مهآلودي از كار در خواهد آمد. دين فرياد كشيد يوهووو! بالاخره اومديم! و قوز كرد روي فرمان و ماشين را تازاند، دوباره برگشته بود به ذاتش، همه ملتفت شده بودند. همهمان به وجد آمده بوديم، همهمان متوجه بوديم كه در حال پشت سر گذاشتن سردرگمي و پوچي هستيم و قرار است يگانه كردار بزرگوارانه دورانمان را انجام دهيم، حركت و حركت كرديم!» همينطور خيره مانده بود به من، در چشمهايش چيزي بود، مثل اينكه بگويد، بخون، ادامه كتاب رو بخون لعنتي. در ادامه گفتم: «منم يك ماشين پير و خسته داشتم، هيچ جا بند نميشدم، فقط ميخواستم برم و فقط ميرفتم. بايد بري، شك نكن، حالا حالاها بايد پدال گاز رو فشار بدي، خيلي مونده كه برسي به انتها.» گفت: «تو رسيدي به انتها؟!» خنديدم، مثل پيرمردي كه به جوانياش لبخند ميزند، گفتم: «آخرش اينطوريه؛ «همه اينها چقدر هولناك بود در مقايسه با آنچه از پترسن برايش نوشته بودم، در مورد برنامهام براي سفر در عرض امريكا از طريق جاده ٦٦، حالا اينجا ته امريكا بودم-خشكي به پايان ميرسد-و جايي نميشد رفت جز اينكه برگردم. تصميم گرفتم كه دستكم مسير سفرم را دايرهاي كنم: همانجا تصميم گرفتم كه بروم هاليوود و از آنجا برگردم تگزاس تا رفقاي مردابنشينم را ببينم: باقياش ديگر مهم نيست». نويسنده اين كتاب همچين زندگي داشته، «جك كرواك» خودش خوب ميدونسته اگر يكجا بمونه، مثل مردابي ميشه كه كمتر كسي به سراغش مياد، براي همين شروع كرد به رفتن. هر جايي كه ايستادي اين كتاب رو بخون، «در راه» فقط يك رمان نيست، مثل يك كتاب براي آموزشه زندگيه، براي رفتن تا انتها.» دستش را توي همه جيبهايش كرد و پولهاي مچاله شده را جمع كرد، موقع خداحافظي، بهش گفتم: «اسمت رو به من نگو، منم اسمم رو بهت نميگم.» روي صندلي شاگر نشسته بود و كتاب را با صداي بلند ميخواند، آن قدر بلند كه من هم ميشنيدم، اما صداي اگزوز ماشين صدا را از بين برد.