• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4379 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ خرداد

قصه‌اي كه بوي خاك و تپانچه و نخل و مرگ در آن پيچيده است

نفيري از آن ‌سوي كوه خضر

مهدي حاجي‌باقري

 

 

مردمان گوانز مرگ را همسفره خود مي‌دانند. نزديك و در كمين. حضورش را در لحظه‌لحظه عمر چنان حس مي‌كنند كه گويي نوازش خنكاي نسيم صبحگاه بر گونه‌هاي‌شان، اما نه هراسي از آن در وجودشان هست و نه تحيري از حضور ناگهاني‌اش، بلكه هر چه هست پيشواز است؛ پيشوازي با آغوشي باز. گويي مرگ براي‌شان تحفه‌اي است كه مي‌رهاندشان از ننگ كهولت، پس ديگر چه هراسي؟ از اين‌روست كه هر چه زير سقف سياه‌چادرها و كومه‌ها را بكاوي نه كودكي را خواهي يافت كه مرگي را به چشم نديده باشد و نه سالخورده‌اي را كه مديد ايامي دور مانده باشد از چشم مرگ و در بسترش لحظه‌شمار قطع حيات خود باشد. مردمان گوانز خو گرفته‌اند با مرگ پس اگر خبري از مرگ براي‌شان بياورند، تنها خواهند پرسيد «چطور؟» و هرگز نخواهد پرسيد «چرا؟»؛ اما اگر امروز، ميان گوانز گرد آمده‌اند و چنين در چهره‌هاي رنگ ‌پريده يكديگر خيره‌اند و بهت، روح از رخشان قبضانده، از آن‌ جهت است كه در باورشان نمي‌گنجد دختري كه بي‌شك خدا در خلقتش ظرافتي مضاف به خرج داده است، ثمن، تنها دختر غدير كه خون‌ها ريخته شده براي تصاحبش، اكنون به كام مرگ رفته باشد.

حيف از آن‌ همه زيبايي نيست كه بايد در زير خاك نهفته شود؟ آيا كسي چون او كه يقينا نظر كرده بود، بايد همچون ديگران، به‌ آساني افتادن برگي از درخت بميرد؟ آن‌ همه خون ريخته شد براي هيچ؟ آن ‌همه گوش كه منتظرند بشنود كه آخر چه كسي دست ثمن را مي‌گيرد همه هيچ؟

اين مرگ را هيچ‌ كس باور نمي‌كرد و همه زير لب با خود يا به زمزمه در گوش ديگري مي‌گفتند:

«محال است. او جان به در خواهد برد. مرگ بر او محال است.»

و در ميان زمزمه‌ها و نجواها، دلاور مبهوت‌تر از همه، چون كالبدي سرد و بي‌روح، روي دوزانو افتاده و به آسمان خيره است. آفتاب عمود مي‌تابد و چون خنجري در چشم دلاور فرو مي‌رفت. چرا؟ چطور؟ چه رفته بر ثمن كه گوانز را اينچنين در سرگشتگي فرو برده است؟

پيش از ظهر، وقتي سايه‌ها بلند بودند- اما نه در بلندترين حالت خود- مراد تخت سنگي را به ضرب لگدي غلتاند و آنقدر گرداگرد ماري كه زير آن بود گشت تا در نهايت سر مار را به چنگ‌ آورد و آن را در كيسه چپاندش. دلاور كمي آن‌طرف‌تر بر تخته‌ سنگي تكيه زده بود و چنان مي‌نمود كه كلنجار مراد با مار را به نظاره نشسته است اما چنين نبود. دلاور چنان در فكر بود كه چيزي جز سايه‌هايي وهم‌گونه به چشمش نمي‌آمد. مراد كيسه را مقابل دلاور پرتاب كرد و به نهيبي كه چون پشنگ زدن بر صورت دلاور بود، صدايش زد و گفت:

- چرا مثل آدم يك تير نمي‌چكاني در قلبش؟

- نمي‌دانم. شايد چون گلوله سروصداي زيادي به پا مي‌كند. خوش ندارم چون تو در ميانكوه‌ها و تپه‌ها لانه كنم.

- تو خوش نداري يا ثمن؟ دست‌ و دلت مي‌لرزد. عشق جرات آدم را مي‌خشكاند، البته اگر دل و جراتي باشد.

دلاور چشم از كيسه برداشت و به چشمان مراد خيره شد و گفت:

- بار اولم كه نيست. اگر دست‌ و دلم مي‌لرزد به خاطر نمكي است كه سر سفره‌اش خورده‌ام. نجف حكم پدر را دارد براي من.

- ترس برت داشته بهانه مي‌تراشي. ما مردها را خدا آفريده كه به خاطر زن‌ها كشته شويم. جاي پدرت است؟ پس افتخار مردن براي ثمن را نصيبش كن كه به‌ حق افتخار بزرگي است. كم نيستند مرداني كه به دنبال اين افتخارند. هديه‌اي بهتر از اين؟ حرمت نان‌ونمك نگهداشتن بهتر از اين؟ اما از من مي‌شنوي هديه‌ات را با يك سرب داغ تقديمش كن. رحم قصاب در تيز كردن خنجر است. دست ‌و دلت بلرزد قرباني‌ات بيشتر زجر مي‌كشد. دلت را قرص كن.

دلاور كيسه را برداشت و بي‌آنكه سخني بر زبان آورد به سمت گوانز به راه افتاد. حرف‌هاي مراد ترديدش را سربريده بود اما همچنان در شيوه انجام كارش مصمم بود. بارها در خيالش نجف را به هزار شيوه كشته بود. تصور، التيامي بر افسوس‌ها و دريغ‌ها با طعم شيرين وقوع خواست‌ها؛ اما دلاور نه براي چشيدن لذت پيروزي، بلكه براي بستن راه شكست، تن به تصور داده بود؛ تصوري براي صحت انجام كاري كه بايد مي‌شد، دلاور هر نامحتملي را تصور مي‌كرد و براي هر پيشامدي كه ممكن بود سد راهش شود، راه‌حلي مي‌يافت. مرور نقشه‌ها. موبه‌مو. مرور شيوه يك قتل خاموش، چنانكه حادثه‌اي طبيعي جلوه كند و از پس هر بار مرور چهره ثمن در ذهنش نقش مي‌بست و سپس چنان دهنه كيسه را مي‌فشرد كه گويي خرخره نجف را در چنگالش گرفته است.

سايه‌ها كوتاه‌تر شده بودند كه دلاور به گوانز رسيد. جميل اولين نفري بود كه سد راهش شد. جميل كنار سياه‌چادرش بر تخته‌ سنگي يله داده بود و طبق عادت تفنگش را برق مي‌انداخت. چشم جميل كه به دلاور افتاد، فرياد زد:

- هاي دلاور. يكي از آن كپسول‌ها را بده. اين گلوي لامذهب هنوز درد مي‌كند. آب دهانم فرو نمي‌رود بي‌پدر.

دلاور بي‌آنكه از سرعتش بكاهد گفت:

- مي‌آورم برايت.

- مگر اين كيسه داروهاي غدير نيست؟

- نه.

- چرا خودش است. كيسه آن پير خرفت كه لنگه ندارد. بايست... لامذهب چرا جواب نمي‌دهي. بايست.

 

دلاور بي‌آنكه التفات كند راهش را به سمت كومه غدير ادامه ‌داد. جميل دوباره فرياد زد:

- غدير در خانه‌اش نيست. سوار خرش شد و رفت لب جاده.

دلاور راهش را به سمت جاده كج كرد بي‌آنكه نگاهي به جميل بيندازد. فاصله جاده از گوانز چندان زياد نيست. دلاور بايد ابتدا كومه غدير را دور مي‌زد كه زد. سپس بايد از كنار نخلستان مي‌گذشت كه گذشت. سپس بايد از ميان كومه‌ها و سياه‌چادرها رد مي‌شد كه شد و درنهايت بايد تپه‌اي را بالا مي‌رفت، حال يا مستقيم از سينه‌كش آن يا از مسير خاكي زيگزاگ كه راه عبور چهارپاها و موتورها بود. دلاور از سينه‌كش رفت و جميل هم از پي‌اش مي‌آمد؛ پيگير و سمج.

لب جاده، نجف بود و غدير و عباس. غدير در سايه تك‌درخت خشك و كهنه يله داده بود و انگشت در گوشش مي‌تاباند. نجف بي‌قرار ايستاده بود و به عمق جاده چشم دوخته بود و عباس خودش را با الاغ غدير سرگرم كرده بود. غدير رو به نجف كرد و گفت:

- چند نفرند؟

- دو نفر. پشت كوه خضر پيداي‌شان كردم.

- گودالش را كندي؟

- دير نمي‌شود.

- كاش مي‌گفتي جفت‌شان را بياورد. عاشق باشند بار نمي‌دهد.

- نترس. كنار هر كه بنشانمش عاشق همان مي‌شود.

- از من گفتن بود. قرار ما پنجاه نخل بارده بود. نه يكي كم نه يكي زياد. به بار نشيند خسارتش را بايد بدهي. كاش خودت رفته بودي، مي‌ترسم زخمي كنند بيچاره را.

نجف چند قدمي آن‌طرف‌تر رفت و لب تپه ايستاد تا هم گوانز را زير نگاهش بگيرد و هم از پرگويي‌هايي غدير در امان باشد. دود تنورها برخاسته بود و باد بوي كماج‌ و صداي جرس بزغاله‌ها را به گوش نجف مي‌رساند. نجف خيره در گوانز بود اما بالا آمدن دلاور و جميل را هم مي‌پاييد.

مار بي‌قرار بود و مدام در كيسه به خود مي‌پيچيد. دلاور كيسه را مقابل شكمش گرفته بود تا از ديد جميل در امان باشد اما بايد چاره‌اي مي‌كرد پيش از آنكه تكان‌هاي كيسه نظر نجف را جلب كند پس به ‌محض رسيدن به بالاي تپه عباس را نهيبي زد و گفت:

- ول كن آن چارپا را. چه مي‌خواهي از جان اين زبان‌بسته.

و تا نگاه نجف و غدير به عباس بود، به جلد و دستپاچه خود را به الاغ رساند و كيسه را در خورجين چپاند. صداي جميل آمد كه پرسيد:

- هنوز اين بي‌پيرها نيامدند؟ شاخ غول كه نمي‌خواهند بشكانند!

نجف دوباره نگاه به عمق جاده دوخت و در جواب جميل گفت:

- دير نكرده‌اند. گمانم تا عمود آفتاب نرسند.

- پس اين نره‌خر را بفرست گودالش را بكند كه معطل نشويم. من و تو به دوش مي‌كشيمش. فيل كه نمي‌خواهيم بلند كنيم.

اشاره جميل به دلاور بود. دلاور چشم به دهان نجف دوخت. مضطرب و دستپاچه. نجف گفت:

- حق مي‌گويد. برو كلنگ از چادر جميل بردار و گودال را بكن تا ما برسيم. دست و دل‌باز بكن. جايش سست باشد تاب طوفان را نمي‌آورد.

دلاور همان‌طور خيره در چشمان نجف مانده بود، شايد به راه‌حلي مي‌انديشيد و شايد به تغيير ناگهاني تصميم نجف اميدي داشت كه نجف قرا و محكم نهيبش زد:

- خشكت زده چرا؟ با تو هستم.

دلاور به سرعت خورجين را از روي كمر الاغ برداشت و همان‌طور كه آن را به شاخه درخت آويزان مي‌كرد، گفت:

- يك قرص آبي‌رنگ است، آفتاب كه عمود شد بايد بخورد اگرنه بي‌حال مي‌شود. خودت قرصش را بده، خودش هوش و حواس ندارد ممكن است اشتباه بخورد. مي‌گذارمش اينجا كه عباس سمتش نرود.

دلاور رفت و تمام مدت جميل رفتنش را مي‌پاييد و وقتي دلاور به حد كافي دور شد، جميل گوشه‌اي نشست و تفنگش را روي زانو گذاشت و رو به نجف گفت:

- بشكند دست آنكه مي‌خواست نخلستان را به آتش بكشد. خدا را شكر به خير گذشت. شب عروسي مي‌خواهم ده تا خشاب برايت خالي كنم.

نجف آمد كنار جميل روي زمين نشست و گفت:

- اين غدير طمعش را سربريده بود الان ثمن زير چادر من بود. به خاطر يك نخل خون ‌به ‌جگرمان كرده. البته دخترش هم چموش است، روي خوش نشان نمي‌دهد.

غدير التفاتي به كنايه نجف نكرد و گفت:

- پروايت نباشد. كاري مي‌كنم هم براي تو دنبه بجنباند هم براي اين بچه مادري كند.

نگاه هر سه نفر به سمت عباس سر خورد، جميل گفت:

مردي شده ديگر. بايد تير انداختن را يادش بدهي. همين روزها بايد تفنگش را بردارد و برود ده‌هاي اطراف دختر بدزدد. يكي زيباتر از ثمن تا پوز پدرش را بزند.

همه خنديدند اما جميل با صداي بلندتر مي‌خنديد و عباس همان‌طور كه به چشم‌هاي پدرش خيره بود با لبخند گفت:

- يكي نه. ده تا. ده تا مي‌دزدم.

و دوباره همه خنديدند. سايه درخت رفته‌رفته خودش را از سر جميل پس مي‌كشيد و كوتاه مي‌شد. گوانز خاموش و ساكت بود. گزند آفتاب و فراغت مطبوع سايه، دوپا و چارپا را به زير سقف‌ها كشانده بود.

- مي‌روي قبر مرا بكني؟

اين را ثمن گفت وقتي دلاور را ديد كه كلنگ به دوش از پشت سياه‌چادرشان به سمت نخلستان مي‌رود. دلاور رخ گرداند و در چشم‌هاي ثمن خيره شد. پيش از آنكه دلاور بتواند سخني بر لب آورد، ثمن حرفش را ادامه داد و گفت:

- از اول مي‌دانستم عرضه اين كار را نداري.

- مي‌روم قبر نجف را بكنم. نابودي نخلستان دردي را دوا نمي‌كند. ريشه را مي‌خشكانم امروز.

- بايد پيش از صداي كلنگت، مردم صداي تفنگت را بشنوند دلاور خان. براي زنده‌ها هم مگر قبر مي‌كنند؟

- نمي‌دانم. شايد.

- پس قبر خودت را هم بكن. خون‌بهاي خون، فقط خون است، مخصوصا اگر خون نجف باشد. هر جاي دنيا بروي مثل سايه مي‌آيند سراغت. كم آدمي نيست.

- نمي‌دانم. شايد.

- ديوانه شده‌اي؟ جانت را مي‌خواهي به خطر بيندازي كه چه؟ من فقط خواستم نخلستان بسوزد. ثمن خودش دست دارد براي كشتن. نكند تو هم ثمن را مي‌خواهي؟ هان؟ مي‌خواهي مرا؟

- نه. نمي‌دانم. شايد. تاكنون هر كه تو را خواسته زيرخاك رفته. اگر من هم خاك شدم پس حتما خواستمت.

ثمن رنگ باخت. پشنگي ناگهاني، حسي چون خوردن سيلي. ثمن خواست حرفي بزند اما دلاور روي گردانده بود و رفته بود.

دلاور بود و نخلستان و كلنگ. نخلستاني كه تك‌تك نخل‌هايش به دست دلاور غرس شده بود، نخلستاني كه شيربهاي ثمن بود. دلاور اكنون ميان نخلستان ايستاده بود و چند قدم آن‌طرف‌تر از نخل سوخته، كلنگش را بلند كرد و بر زمين كوبيد. چنانكه گويي مي‌خواهد گوانز را دوپاره كند. كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«چرا هيچ‌گاه راهي جز كشتن نيست؟ چه جهنمي است ‌اي دنيا؟»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«كاش حرف مراد را گوش گرفته بودم. چه حماقتي بود آخر. جميل دست كند در كيسه چه؟»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«بهتر. مردك اگر سروكله‌اش پيدا نمي‌شد كل نخلستان سوخته بود. بگذار دستش را بكند در كيسه و طعم عاقبت كارش را بچشد. وقت براي كشتن نجف هست.»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«عباس هم دستش نمي‌رسد. نه. محال است»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«مار روي درخت بوده و خليده داخل خورجين. بهتان شايد بتوانند بزنند اما اثبات نمي‌توانند بكنند. حاشا مي‌كنم. همه‌ چيز را حاشا مي‌كنم.»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«تا برسانندش شهر كارش تمام‌ شده. محال است جان در ببرد.»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«دستش كه مهم‌تر از جانش نيست! دستش را مي‌گذارد زير ساطور و جانش را نجات مي‌دهد. اشتباه كردم. اشتباه كردم. اين‌ همه راه براي كشتنش بود.»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«اگر زنده بماند ماجرا را مي‌فهمد. احمق كه نيست. بايد بروم كيسه را بردارم؛ اما نه. نمي‌شود. مي‌فهمد. همه ‌چيز را مي‌فهمد.»

كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.

«خدا لعنتت كند جميل. پشيمان شده بودم. اگر موي دماغ نشده بودي...»

صداي رگبار گلوله در گوانز پيچيد. دلاور كلنگش را رها كرد و به سمت گوانز دويد. تمام اهالي ايستاده بودند كنار چادر غدير. يك نفر پارچه‌اي را روي جسد غدير انداخت. رد خون تا لب جاده رفته بود و صداي دور شدن تراكتور هنوز شنيده مي‌شد. همه چشم‌ها به دهان جميل بود.

- نخل را به دوش گرفتيم و تا اينجا آورديم. نفس‌مان بريده بود. غدير گفت تا گودال آماده شود برويم در چادرش يك نفسي چاق كنيم. نمي‌دانم از كدام سوراخ درآمد بي‌پدري. گمانم داخل خورجين خليده بود. يكهو آمد وسط جمع و دور خودش چرخيد. تفنگم روي دوش عباس بود. تا آمدم بجنبم عباس گذاشتش روي رگبار و ماشه را كشيد و تفنگ در هوا ‌رقصيد. بعيد مي‌دانم جان در ببرد. به شهر نمي‌رسد.

اين مرگ را هيچ‌ كس باور نمي‌كرد و همه زير لب با خود يا به زمزمه در گوش ديگري مي‌گفتند:

«محال است. او جان به در خواهد برد. مرگ بر او محال است.»

و در ميان زمزمه‌ها و نجواها، دلاور مبهوت‌تر از همه، چون كالبدي سرد و بي‌روح، روي دو زانو افتاده بود، كنار نخلي كه آرام‌آرام جان مي‌داد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون