• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4379 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ خرداد

دقت‌‌هايي در رمان «غروبدار» نوشته سميه مكيان

زندگي؛ مرگ و ديگر هيچ!

پرتو مهدي‌فر

 

 

سازوكار ذهن و روان با پيچيدگي‌هاي رمزآلود و ناشناخته‌اش به‌ ويژه در ابعاد پاتولوژيك، همواره سوژه‌هايي ناب در اختيار هنر و ادبيات قرار داده است. اما با وجود هر چه جذابيت، در غياب پرداختي مناسب، ايده اوليه، مسيري جز شكست طي نخواهد كرد كه اگر خلاقيت، ادراك و واژه‌ها دست نويسنده را نگيرند؛ هيچ بيماري به منزله سوژه و هيچ تئوري روانشناسي در حكم ابزار كاركرد ندارد. «غروبدار» نقطه تلاقي مولفه‌هاي لازم و كافي براي آفرينش يك داستان روانشناختي است. «سندروم غروب» كه دستمايه سميه مكيان در نوشتن رماني كوتاه اما بالغ و بسامان قرار گرفته، اگرچه براي كساني كه با اشكالي از زوال عقل آشنا يا درگير بوده‌اند، عنواني غريب نيست اما كماكان سوژه‌اي فريبنده و جذاب محسوب مي‌شود. مهم‌تر آنكه پردازش ماهرانه و تسلط نويسنده بر فرم و محتوا توانسته كتاب را از ورطه مسدود آثار زردي كه تنها ادعاي يك ژانر خاص را يدك مي‌كشند، به بيرون هدايت كند. آثاري كه به نحوي ناخوشايند، اصطلاحات را به متن يا علايم و نشانه‌ها را به كاراكتر وصله كرده‌اند. مكيان دانش‌آموخته مقطع دكتراي روانشناسي است و بي‌انصافي‌ است اگر موفقيت اثر را صرفا به همخواني مضمون رمان و تحصيلات آكادميك او نسبت دهيم. حتي با سطور آغازين كتاب نيز مي‌توان دريافت كه وي در وادي كلمه‌ نيز به همان ميزان آموخته و آشناست.

«پرنيان غبار سفيد گچ ماسيده به كف دست‌ها را نرم و رام بر دم‌اسبي موهايش مي‌كشد و يله مي‌شود روي پله‌ اولي كه حياط را به اتاق‌هاي خانه‌ او وصل كرده‌ است؛ سه راهرو و سه انشعاب فراري از آن: سه اتاق؛ انگار سه لباس كه هر اتاقي، هر خانه‌اي، جامه‌اي دارد. جامه‌اي فراتر از جمعيت آن خانه و اينها سه‌ تا لكنته و لندوكند. با جامه‌هايي كه به تن‌شان زار مي‌زند و پشت‌بندش كل خانه زار مي‌زند. آن‌طور كه او صدا و بوي ضجه‌ها را هر غروب از شكاف ديوارهاي آن مي‌شنود، عاجز از اينكه نشخوارگاه صداها را تشخيص دهد كه هر شكاف به كدام حنجره منتهي مي‌شود. به كدام پنجره؟ خورشيد به درون درزهاي آسمان پس مي‌نشيند و خانه دكمه‌هايش را يك به يك باز مي‌كند تا با تاريكي نفس بكشد. نور را به لجن بكشد و حافظه را به بند.»

تكليف مخاطب از همان ابتدا با روايت روشن است؛ روايتي كه مشخصا معطوف به تعليق است تا غافلگيري و بنا نيست به قطعيتي بي‌خدشه منتهي شود. نويسنده ابايي ندارد كه ما را سريعا به قعر سياهچاله ذهن غلامرضا ساعتچي پرتاب كند تا در ازدحام خاطرات گنگ و حافظه‌اي مخدوش و از لابه‌لاي سلول‌هاي در شرف اضمحلال، نگاهي به ابهام و تاريكي فضاي خانه‌اي بيندازيم كه خانه نيست؛ تنها سقفي ا‌ست بر سر آدم‌هاي داستان كه هر يك، رواني پريشان و روحي‌ زخمي را در كالبدي نه چندان سالم، نشانده‌ و در زيست‌شان به مردگي مشغولند‌. شخصيت‌ها و موقعيت‌هاي «غروبدار» نه‌تنها راه برون‌رفت از خفقان داستان را بر خواننده مي‌بندند؛ تعامل كامل او را نيز طلب مي‌كنند؛ چراكه تصاوير تقطيع‌ شده و به هم ‌ريخته، تنها با صبوري و تمركز خواننده كنار هم چيده مي‌شوند. كتاب تقديم شده ‌است به مرگ و اين يعني؛ تلخي آغازين تا پايان همراه ماست. با اين همه كام ذهن‌مان در ضيافت واژه و تصوير تلخ نخواهد ماند.

شخصيت اصلي (غلامرضا) مبتلا به نوعي خاص از زوال عقل (سندروم غروب) است و هر روز با غروب خورشيد حافظه‌اش را از دست مي‌دهد. در اين گسست هولناك و خلأ فراگير، افكار موهوم همچون جانوري كنترل او را به دست ‌گرفته و وجودش را لبريز از توهم و هذيان مي‌كنند. «غروب، مثل آيات ناسخ مي‌شود؛ وقتي مي‌آيد روز قبلش را باطل مي‌كند.» پرنيان، نوه خردسال او در تلاشي هرروزه، با «ياد‌دآر»هايي در قالب نامه، سعي در مرور و يادآوري گذشته براي پدربزرگ دارد. مادر پرنيان؛ دختر غلامرضا (كامه) با همسر خيانتكارش متاركه كرده و در خانه پدري زندگي مي‌كند و برادر دوقلويش (كاوه) به دنبال افسردگي طولاني ناشي از عشقي ناكام و خودكشي مادري (كتايون) مبتلا به «اختلال وسواس اجباري» منزل را ترك كرده است.

در مسير داستان شاهد مكانيسم‌هاي «دفاع رواني» و غلبه آن بر سازوكارهاي ذهني متعارف در كاراكترها هستيم. نمودهاي عصبيت و تنش به‌ درستي در بطن‌ شخصيت‌ها تعميم يافته و عاري از تصنع است. عناصر نقاشي‌ پرنيان از خانواده مورد علاقه‌اش، فاقد گستردگي و «فراري از آدم‌ها و پناهنده به ماتم لباس‌ها» بوده و محتوايش نشانه ميل به درونگردي و انزواي اوست. انتخاب كادر پايين صفحه، دلالت بر افسردگي و خستگي و فقدان بلندپروازي‌هاي روياگونه كودكي دارد. المان‌هاي نقاشي او خلاصه مي‌شود در بند رختي با چهار لباس آويخته بر آن؛ آويخته و بي‌ثبات، فاقد جاي پايي محكم بر زمين. قالب‌هايي بدون بدن كه موجوديت‌شان براي كودك فاقد هويت‌ است. او با تغيير شكل و ترسيم خود در لباس يك نوزاد، به نوعي دست به انكار و خودتخريبي مي‌زند؛ چراكه مي‌پندارد ناديده انگاشته شده و مانند نوزادي خواهان توجه و حمايت است. «مثل گداها، كاسه ‌به دست مي‌ايستاد پايين پاي‌شان و يك قطره توجه مي‌خواست.» كلاغ‌هاي گوشه چپ تصوير هم نمايانگر اضطراب و اسارت ذهن كودك در گذشته‌‌اي است كه به او آسيب جدي رسانده. دنياي رنگ و كاغذ پرنيان نمودي از زندگي عاطفي اوست. در حالي كه آسمان نقاشي‌اش «هنوز معطل نقش و نگار» زندگي است، خط سياه موربي روي لباس پدر مي‌كشد «مثل خط كنار قاب عكس مرده‌ها» و در انتها دو عضو ديگر خانواده را هم حذف (نفي) مي‌كند. تمام. «بند رخت‌ها، چقدر به خود زندگي شبيهند. همه رنج‌ها را مي‌شود از لباس‌هايي كه روي‌شان آويزان است، حدس زد.»

پرنيان رفتارهاي قالبي‌ و تكراري نيز دارد (مثل صاف و تاكردن مقنعه از روي خط اتو) كه محصول تحميل قوانين يك مادر بزرگ وسواسي‌ است كه تسلسل پرشمار ذهنش، گوش‌ها را كر و بوي تند وايتكسش، نفس زندگي را بند آورده. «ماده لزج ذهن» او به اندام خانه و صفحات كتاب چسبيده ولي همچنان بي‌اعتنا به تمام انتظارهاي پشت در، با پوستي خشك و صيقلي، در حناق يك سكوت عميق، غرق در يك تعميد ابدي و «بشمار بشمار»ي ناگزير است. «مثل زنداني‌هايي كه در سلول انفرادي پشت به در مي‌نشينند تا مفهوم در، كم‌كم از يادشان برود و ديوارها به همه حيثيت‌شان بدل شوند.» دوقلوها هم، كمپلكسي از ناكامي و رفتارهاي جبراني‌اند و در محاصره يك «تنهايي درون‌فردي»، مردد و به بن‌بست رسيده، آرزوها را به اجبارها و بايدها باخته‌اند. يك نفرشان جايي كه بايد فرار ‌‌كند، مي‌جنگد، ديگري جايي كه بايد بجنگد، فرار.

در اين ميان اما، جذاب‌ترين وجه كاركرد نويسنده، شخصيت اصلي است. زبان استعاري و مصور، در كنار تخيل پويا و تسلط به جنبه‌هاي تئوريك و باليني بيماري، نمونه‌‌اي خوش‌پرداخت از يك ذهنيت مخدوش و متوهم و هذياني در اختيار مخاطب قرار مي‌دهد. خوش‌پرداخت از اين جهت كه با وجود آغشتگي به تخيل؛ در مسير دراماتيزاسيون ارتباطش با ماهيت بيماري قطع نمي‌شود.‌ به كارگيري كلمات هم‌آوا يا مرتبط، علامتي شايع در فاز «زبان‌پريشي» مبتلايان به فراموشي ا‌ست و بازي‌هاي زباني در قالب ايهام و آرايه‌هاي ترادف و تجانس‌ علاوه بر تعريف موضوع و درگيري «حافظه معنايي»، بار ادبي متن را نيز در سطحي مطلوب حفظ مي‌كند. (باردار و بردار)، (هزاردست و هزاردستان)، (خور و خوره)، (كبودتر و كبوتر)، (حنجره و پنجره) نمونه‌‌اي از اين تركيباتند كه مواردشان كم نيست. درگيري «حافظه رويدادي» و عدم توانايي تشخيص موقعيت و تعميم آن به مكان‌ها و افراد در فصل «خيابان»، همچنين تحريف معناي زمان و «ادراك‌پريشي» در فصل «غروب» نيز از بخش‌هاي خواندني كتاب است. فصل «خيابان» با همراهي نادر، دوست غلامرضا سپري مي‌شود كه سال‌ها معلم كودكان مرزي بوده و سرخورده از عشقي بي‌فرجام، پدر يك پسر مرزي هم هست. «حالا بعضي‌ها لب مرز بودند، بعضي‌ها كيلومترها دور از مرز و پرت بودند از دنيا و مافي‌ها و رفته بودند كنج خودشان نشسته بودند.» حتي نادر كه از اعضاي خانواده ساعتچي نيست هم از فضاي آسيب‌زده «غروبدار» جان سالم به‌‌ در نبرده است. چرا؟ انگار تمام شخصيت‌هاي رمان محكوم به غرق شدند. آيا «غروبدار» نمونه كوچكي از جامعه مدرن نيست كه افراد به ‌ظاهر سالمش هم در بستر يك فضاي آسيب‌زاي فردي يا اجتماعي باليده‌اند؟ آسيب‌هايي كه پشت يك نفي آگاهانه پنهان، يا زير فشار انكاري «ناخودآگاه» دفن شده‌اند و مسبب رفتارهاي نابهنجاري هستند كه جز در پس «نقاب‌هاي» ظاهري قابل رديابي نيست؟ آدم‌هايي كه «سايه»هاشان را نه بيرون، كه درون خويش حمل مي‌كنند؟ مصاديق بسياري از عبارات دو پهلو در كتاب مي‌توان يافت كه نشان دهد؛ پيام كتاب جامعه بزرگ‌تري را هدف گرفته و از هرگونه انسداد و آسيب در مسير رشد احساس و انديشه عاصي است.

«روبه‌روي عبارت آهاي مردم، علامت تعجب گذاشت. هميشه علامت تعجب را زشت‌ترين علامت مي‌دانست. از علامت ورود ممنوع سر كوچه‌ها و خيابان‌هاي شهر هم زشت‌تر. يك خط و يك نقطه. نقطه‌اي كه خط را تمام كرده و راه گذرش را بسته. براي همين علامت خنده هم هست. هم مي‌خندي به اين‌ همه مسدودشدگي و هم تعجب مي‌كني از آن. وقتي اين علامت را كنار علامت سوال بگذاري، سركج سركش علامت سوال را هم بي‌تاثير مي‌كند. آدم را كرخت مي‌كند و خيالش را راحت كه پرسنده دنبال جواب نيست. درنده‌خويي پرسش با دو خشاب دندان مصنوعي، جايگزين مي‌شود.... دندان‌هاي پرسش را كشيدند و دندان‌هاي مصنوعي را توي لثه‌ها فرو كردند. گلوله‌ها يك‌به‌يك تركيدند و دهان‌شان پرخون شد.»

در نهايت، سي سال دوستي و خاطرات مشترك نادر در ديدارهاي هفتگي هم مانند ياددارهاي پرنيان، راه به جايي نمي‌برد و نمي‌تواند جلوي مچاله‌ شدن غلامرضا را زير لگدهاي اين فراموشي فلج‌كننده بگيرد. روندي كه «منِ» او را تا حد يك زيست نباتي تقليل داده است كه هر روز را بايد از ابتدايي‌ترين نقطه ممكن شروع كند. «براي آدم فراموشي‌زده همه‌ چيز هر لحظه از نو آغاز مي‌شود. بي‌بديل و غيرمسجل. طوري ‌كه انگار هر لحظه نطفه‌اش در همان لحظه بسته شده.»

پايان‌بندي، با ياددار پنجم و با خطي كودكانه، ابتكاري درخور توجه است كه حضورش ظاهرا به قصد روشنگري اما محتوايش در راستاي همان عدم قطعيت قبلي است. دو تاريخ داخل پرانتز در ابتداي نامه و آخرين كلمه قبل از خداحافظي، همچنين صداي آژير در واپسين سطر و خياباني كه «هشت شده، شايد هم هفت»، گوشه ذهن‌مان بلاتكليفند و در كنارش؛ تصور گنگي از پتانسيل پرنيان در انجام تصميماتي غريب! در يك ابهام فراگير اما، ترديد نداريم كه فراموشي نسخه ديگر مرگ است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون