• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4394 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ خرداد

قصه يك فاجعه تمام‌عيار كه حتي از قحطي هم سياه‌تر بود

شيرين

حسين شجاعتي

 

 

- زودبرگردي ها!

- چشم عزيز جان!

- اصلا خودم ميرم.تو بري باز با اون بي‌پدر و مادر گرم ميگيري.

- نه به خدا!عزيز آخري ميشم‌ها! اونموقع يه پيتم بهمون نميرسه.

- اگه باز مردم حرفي بزنن و بابات بفهمه، الم شنگه راه ميندازه.

عزيز اين را مي‌گويد و سرش را تكان مي‌دهد.زير لبش چيزي مي‌گويد و بعد چهار دانه پيت را با طناب نازكي به هم مي‌بندد.پالان الاغ را مي‌اندازد.

به قول پدر از دور مي‌شود، استخوان‌هاي اين حيوان زبان بسته را شمارد.

شيرين از من متنفر است.مي‌توانم اين تنفر را از چشمانش، وقتي مينشيند ساعت‌ها عكس مادر را نگاه‌ مي‌كند و بعد به من زل مي‌زند بفهمم.

دست مي‌اندازد وسط طناب، دو جفت پيت به هم بسته را برمي‌دارد و روي پالان الاغ مي‌گذارد. افسارش را مي‌گيرد و دنبال خود مي‌كشد. عزيزدست‌هايش را بهم مي‌مالد و بعد آهي مي‌كشد. نگاهم مي‌كند. لبخند مي‌زند. مي‌رود و خودش را سرگرم مرتب كردن باقي پيت‌هاي خالي كه گوشه حياط به حال خودشان رها شده‌اند مي‌كند.ديگر فايده‌اي ندارند. مشهدي گفت از اين به بعد سهم هر خانوار سه پيت است.با سه پيت بايد ده روز سر كرد.البته اگر ماشين سرابي - راننده‌اي كه تانكر آب را مي‌آورد- خراب نشده باشد.

باز سر و كله سياه پيدا شده است.گوشه بام طويله بي‌سروصدا نشسته است.او هم حسابي لاغر شده است. معلوم نيست چرا او از اين آبادي دل نمي‌كند.

يك‌بار پدر با سنگ پايش را شكاند.عزيز دست خودش را گاز مي‌گرفت و ميگفت: ميخواي از ما بهترون خونمون رو خراب كنن!

و بعد پدر كلي بد و بيرا خرج از ما بهتر‌ها كرد!

صداي باز شدن در دالان مي‌آيد.عزيز مي‌رود دم دالان.پدر است.بي سلام و عليك بقچه‌اش را به او مي‌دهد و از كنارش مي‌گذرد.زير لبش پچ پچ مي‌كند. بدون ذره‌اي توجه به من، كفش‌هايش را مي‌كند و مي رود داخل اتاق و در را محكم روي هم مي‌كوبد.

سياه ديگر روي بام دالان نيست.

باد گرم كم جاني مي‌وزد.توري را كه عزيز روي پايم انداخته است از روي انگشتان پايم كنار مي‌زند. مي‌خواهم خودم را تكان بدهم تا آن را دوباره روي انگشتان پايم بكشم.نمي‌توانم.دستم را دراز مي‌كنم به سمتش ولي اين كار هم فايده‌اي ندارد.انگشتان پايم را نگاه مي‌كنم.كاري ديگر از دستم بر نمي‌آيد.بايد منتظر بمانم تا عزيز برسد و آن را روي انگشتان پايم بيندازد.

عزيز بقچه را كنار در مي‌گذارد.لباس‌هاي روي نرده چوبي را جمع مي‌كند.صورتش سرخ شده است و زير لبش چيزي مي‌گويد. نامفهوم است. نزديكم مي‌شود. توري را روي انگشتان پايم مي‌كشاند. پيشاني‌ام را مي‌بوسد.

داخل اتاق مي‌رود.در نيمه‌باز مانده است.از لاي در پدر معلوم است.زير طاقچه‌اي كه عكس مادر هست، نشسته و هنوز كلاهش را برنداشته است.دستانش را روي زانوي پاي خم شده‌اش مشت كرده و با چهره‌اي درهم به گل قالي زل زده است.

عزيز سيني چاي را جلويش مي‌گذارد.

پدر به استكان چاي نگاهي مي‌اندازد وبا صدايي تقريبا بلند مي‌گويد: معمولا چندروز قبل از اينكه سرابي به ياد قحطي آب مي‌شد حالا چطوري هم چاي هست هم لباس‌ها شسته شدن!

عزيز مي‌رود آن‌طرف‌تر، پشت در، مي‌نشيند.
مي‌گويد: اين‌بار كمتر آب مصرف كرديم!

پدر سري مي‌چرخاند. سراغ شيرين را مي‌گيرد.عزيز سيني چاي را هل مي‌دهد جلوتر و مي‌گويد: چي شده؟چرا باز خلقت تنگه؟

دوباره سرش را مي‌چرخاند. نگاهش از لاي در به من مي‌افتد.مي‌توانم صداي دندان‌هايش را كه محكم از حرص روي هم فشار مي‌دهد بشنوم.

مي‌گويد: - تا چاه‌ها آب داشتن و زمين‌هاي بالايي كشت ميدادن، جواد دست انداخته بود سرشون و زمين‌هاي پايين سهم ما بود.حالا از وقتي كه اين آبادي رو برگشت گرفته هر روز مياد سر زمين، از دوباره تخس كردن ميگه!

عمو جواد برادر بزرگ‌تر پدر است.عزيز مي‌گويد قبل از اين بدبختي‌ها و خشكسالي‌ها عمو و پدر با هم آشتي بودند. اصلا توي آبادي كسي قهر نمي‌كرد. سروصدايي نبود.اگر هم بود به شب نرسيده ريش‌سفيد‌ها حلش مي‌كردند.مي‌گويد بهار آبادي، بهار بود نه مثل الان كه انگار خاك مرده روي همه‌جاي آبادي ريخته‌اند. دم صبح پرنده‌ها امان از همه مي‌گرفتند نه مثل حالا كه به جز چندتا الاغ مردني و اين گربه لنگ حيواني توي آبادي نمانده است.

همه اين خوبي‌ها قبل از به دنيا آمدن من است.اصلا شايد دليل تنفر شيرين از من، همين باشد.شايد او هم مثل بقيه تا قبل از به دنيا آمدن من عاشق آبادي بوده است.شايد من باعث شدم كه دم به دقيقه از رفتن بگويد .ولي من كه تقصيري ندارم.من كه نمي‌خواستم مادر بميرد.من كه نمي‌خواستم چاه‌ها خشك شوند. اصلا مگر دورافتاده بودن روستا تقصير من است؟يا مثلا من مي‌خواهم عمو جواد سر زمين با پدر دعوا كند؟ كاش مي‌توانستم اينها را به شيرين بگويم.شايد ديگر از رفتن نمي‌گفت. البته چند باري سعي كردم با اشاره و ادا به او بفهمانم كه چقد دوستش دارم ولي هر بار با كلافگي نگاهي مي‌انداخت و بعد مي‌رفت.

صداي در دالان بلند مي‌شود. شيرين است.با پيت‌هاي پر شده از آب كه روي پالان الاغ است تا كنار شيرزنگ زده وسط حياط مي‌آيد.شيري كه انگار زماني آب داشته است.بعد به مرور كم و نهايتا قطع شده است. و حالا جورش را سرابي هر ده روز يك‌بار مي‌كشد.

عزيز آماده و دم در ايستاده است.حرفي نميزند اما صورتش حسابي سرخ شده است. پدر كه ديگر فهميده اوضاع از چه قرار است كفش‌هايش را مي‌پوشد و مي‌دود به سمتش!شيرين مي‌ترسد. افسار الاغ را ول مي‌كند و سر مي‌خورد داخل طويله‌اي كه سال‌هاست تنها صاحبش همان الاغ است.پدر كنار الاغ كه مي‌رسد مي‌ايستد.چشم مي‌اندازد به پيت‌ها و گوشه پايين كتش را توي مشتش مچاله مي‌كند.

همان‌طور كه به پيت‌ها زل زده است، نه زياد بلند مي‌گويد:

- آب كم مصرف نكرديم. سهم اضافه مي‌گيريم. ميخوايد ننگ بالا بياريد. بعد صدايش را توي سرش مي‌اندازد.

- آخه چه مرگته دختر؟ ميخواي آبرومون ببري؟

به يك ضرب كلاهش را برمي‌دارد و گوشه‌اي پرت مي‌كند.دستش مي‌رود براي كمربند.عزيز سمت طويله مي‌دود.جلوي در مي‌ايستد و به جاي شيريني كه احتمالا ته طويله كز كرده و زير گريه زده است، التماس مي‌كند.

 

عزيز خوابش برده است. شيرين هم پايين دستش خوابيده و احتمالا پدر هم مثل هميشه توي اتاق كناري خوابيده است.اما من هنوز بيدارم.چيزي به صبح نمانده است.شيرين مي‌خزد كنارم.اولش ميترسم اما اين‌بار توي چشم‌هايش تنفري نيست. دهنش را مي‌چسباند روي گوشم و آرام شروع به صحبت كردن مي‌كند.

صدايش مي‌لرزد.مي‌گويد: از اين روستا متنفرم.از همه آدماش حتي پدر!به جز عزيز و... تو هم تقصيري نداري... تقصير اين روستاي بي‌در و پيكر است كه مامان مرد.اصلا تقصير پدر بود.اگه ما هم مثل خيليا مي‌رفتيم شهر مامان سر زا نمي‌مرد. تو لال و فلج نمي‌شدي. اصلا تقصير همه آدماي روستاس. اگه نوري هم مثل پسرش، گوسفنداش ميفروخت و ميرفت شهر، اون گوسفنداي زبون بسته تو اين روستاي بي‌نام و نشون تلف نمي‌شدن.خودش هم مثل خل‌و‌چلا سرگردون اين چاها نمي‌شد. حقشون. من نميدونم اين آبادي نحس چي داره كه ازش دل نميكنن.ولي من ميرم.نميدونم چرا دارم اينارو به تو ميگم ولي ميدونم كه تو و عزيز رو دوست دارم.حداقل الان كه مجبورم ازتون دل بكنم.مجبورم چون نميخوام مثل پدر توي جايي كه حتي يه قطره آب هم نداره همه فكر و ذهنم بشه آبرو!سرابي ميگه شهر قشنگه.خشك نيست. درختاش از تو خالي نيستن.ميشه افتاد توي كلي آب و شنا كرد.ميشه درست حسابي حموم كرد.آدماش همديگر ميفهمن.
مهربون‌ترن.حداقل خوشگل‌تر از آدماي كرخت و چرك‌زده اين آبادي هستن.سرابي كنار تانكر آب منتظرم.اون من رو نجات ميده.ديگه بايد برم...

پيشاني‌ام را مي‌بوسد. خداحافظي مي‌كند و بعد بقچه‌اي را كه انگار از قبل جمع كرده است برمي‌دارد.آرام در اتاق را باز مي‌كند و مي‌رود.

اشك جلوي چشم هايم را گرفته است.مي‌توانم با سر و صدا كردن عزيز را بيدار كنم و بعد با اشاره به او بفهمانم كه شيرين رفته است اما كاري نمي‌كنم.اصلا شايد براي همين حرف‌هاي آخرش را به من گفت! آب دهانم را قورت مي‌دهم. چشم هايم را مي‌بندم. سعي مي‌كنم بخوابم و آرام خوابم مي‌برد.

صداي در دالان بلند مي‌شود.پلك‌هايم را به زور از روي هم برمي‌دارم.آفتاب زده است.كمي مي‌گذرد. پدر وارد اتاق مي‌شود.يك راست ميرود توي اتاق كناري و بعد از چند دقيقه لباس پوشيده برمي‌گردد.عزيز دم در سبز مي‌شود.صورتش خيس است. مي‌گويد: كي بود در زد؟ چي مي‌گفت؟

پدر همان‌طور كه كلاهش را روي سرش جابه‌جا مي‌كند و به سمت در مي‌رود مي‌گويد: انگار ديشب نوري افتاده توي يكي از چاه‌ها! جسدش رو صبحي مشهدي عباس پيدا كرده!

عزيز خشكش مي‌زند. سكوت مي‌كند.طوري كه انگار او هم مثل من مادرزاد لال است.اما پدر رفته است.صداي بسته شدن در دالان هم مي‌آيد.

مي‌خواهم هرطور شده به عزيز بفهمانم كه شيرين نيست. شيرين رفته است.آن هم با سرابي!اما دلم نمي‌آيد. شايد اگر موفق بشوم و به عزيز بفهمانم كه شيرين فرار كرده است ديگر جاني توي دست و پايش نماند. بيفتد. مثل من يا شايد بدتربشود.هيچ واكنشي از خودم نشان نمي‌دهم.

صداي كلون در دالان بلند مي‌شود.تند تند و پيوسته است.عزيز به خودش مي‌آيد.مي‌رود تا در را باز كند.

سرو كله سياه پيدا شده است. لنگ زنان مي‌رود گوشه بام طويله مي‌نشيند.مثل هميشه پاهايش را زير بدنش جمع مي‌كند.دست‌هايش را ستون مي‌كند و به داخل خانه زل مي‌زند.

صداي كشيده شدن چيزي روي زمين مي‌آيد. صدايي يكنواخت كه كم‌كم واضح‌تر مي‌شود. صداي كم‌جان عزيز هم اضافه مي‌شود.و بعد صداي يك نفر ديگر كه شبيه صداي خاله ارغوان، زن مشهدي، است. آرام و پيوسته مي‌گويد: آروم باش آروم باش.

صداي لرزان عزيز واضح‌تر مي‌شود. نفس نفس ميزند و مي‌گويد: آخه اين چه كاري بود؟ اين چه ننگي بود؟خدا به دادمون برسه! اين بي‌آبي افتاده به جون مال و جون و آبرومون.خدا واست نسازه سرابي.خدا به زمين گرم بزند...

شايد حق با عزيز است.اين بدبختي‌ها نه تقصير سياه، نه من، نه روستا و نه پدر است.بلكه تقصير اين خشكسالي‌هاي تمام نشدني است. شايد هم تقصير سرابي و همان شهري‌هايي است كه شيرين براي رفتن بين شان لحظه‌شماري مي‌كرد.

صداي شان نزديك و نزديك‌تر مي‌شود تا بالاخره شيرين در حالي كه عزيز و خاله ارغوان زير تن تقريبا بي‌لباسش را - قسمتي از بدنش را چادري كه احتمالا چادر خاله ارغوان است پوشانده- گرفته‌اند با صورتي خون ماليده جلوي در اتاق ظاهر مي‌شود.

 


باز سر و كله سياه پيدا شده است.گوشه بام طويله بي‌سروصدا نشسته است.او هم حسابي لاغر شده است. معلوم نيست چرا او از اين آبادي دل نمي‌كند.

يك‌بار پدر با سنگ پايش را شكاند.عزيز دست خودش را گاز مي‌گرفت و مي‌گفت: ميخواي از ما بهترون خونمون رو خراب كنن!

و بعد پدر كلي بد و بيرا خرج از ما بهتر‌ها كرد!

صداي باز شدن در دالان مي‌آيد.عزيز مي‌رود دم دالان.پدر است.بي سلام و عليك بقچه‌اش را به او مي‌دهد و از كنارش مي‌گذرد.زير لبش پچ پچ مي‌كند. بدون ذره‌اي توجه به من، كفش‌هايش را مي‌كند و مي رود داخل اتاق و در را محكم روي هم مي‌كوبد.

سياه ديگر روي بام دالان نيست.

باد گرم كم جاني مي‌وزد.توري را كه عزيز روي پايم انداخته است از روي انگشتان پايم كنار مي‌زند. مي‌خواهم خودم را تكان بدهم تا آن را دوباره روي انگشتان پايم بكشم.نمي‌توانم.دستم را دراز مي‌كنم به سمتش ولي اين كار هم فايده‌اي ندارد.

صداي كلون در دالان بلند مي‌شود.تند تند و پيوسته است.عزيز به خودش مي‌آيد.مي‌رود تا در را باز كند.

سرو كله سياه پيدا شده است.
لنگ زنان مي‌رود گوشه بام طويله مي‌نشيند.مثل هميشه پاهايش را زير بدنش جمع مي‌كند.دست‌هايش را ستون مي‌كند و به داخل خانه زل مي‌زند.

صداي كشيده شدن چيزي روي زمين مي‌آيد. صدايي يكنواخت كه كم‌كم واضح‌تر مي‌شود. صداي كم‌جان عزيز هم اضافه مي‌شود.و بعد صداي يك نفر ديگر كه شبيه صداي خاله ارغوان، زن مشهدي، است. آرام و پيوسته مي‌گويد: آروم باش آروم باش.

صداي لرزان عزيز واضح‌تر مي‌شود. نفس نفس ميزند و مي‌گويد: آخه اين چه كاري بود؟ اين چه ننگي بود؟خدا به دادمون برسه! اين بي‌آبي افتاده به جون مال و جون و آبرومون.خدا واست نسازه سرابي.خدا به زمين گرم بزند...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون