• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4394 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ خرداد

گفته بود هر کاری می‌خواهد بکند باید در همین شهر بکند

زندگی آقای میم

عباس محمودیان

 

 

حالش خوب است؛ یعنی خودش می‌گوید خوب است. از روزی که گفت «دیگر یک مرسدس بنز 2019 شده‌ام» تا به حال هیچ مشکلی نداشته، فقط گاهی که گرسنه می‌شود چشم‌هایش را مرتب هم می‌زند و می‌گوید: «چراغ بنزین روشن شده». خوبی‌اش این است که مدلش جدید است و دیگر ریپ نمی‌زند. آن دفعه‌ای که موتورگازی شده بود، آسایش همه محل را قطع کرده بود و هرروز با صدای قار و قارش در محله دور می‌زد. تنها مشکل جزیی این روزهایشان قبض‌های جریمه‌ای است که تندتند به‌ خانه‌‌شان پست می‌شود که البته عجیب هم نیست؛ وقتی یک مرسدس بنز 2019 نیمه‌شب‌ها در خیابان‌های خلوت برود، طبیعی است که سرعتش از 120تا تجاوز می‌کند و دوربین‌ها عکسش را می‌گیرند. چند قبض جریمه هم برای حرکت خودرو بدون راننده و سرنشین برایشان آمده بود که در این مورد می‌توانستند اعتراض کنند، چون آقای میم خودش هم راننده بود هم خودرو.

البته خانواده‌اش از این موضوع جدید خوشحال‌اند؛ به‌خصوص پسر بزرگش که پیش از این مجبور بود در دورانی که آقای میم تبدیل به میز پینگ‌پنگ شده بود، شب‌ها او را به سختی از پارک به خانه بیاورد. حتی چند بار هم با نگهبان پارک درگیر شده بود که می‌خواهد اموال عمومی را سرقت کند. خوشبختانه این‌بار آقای میم در خدمت خانواده و دربست در اختیار زن و بچه‌هایش بود.

سوسک آشپزخانه هم متوجه این تغییرات شده بود. یک شب در درددل با خانم آقای میم گفت: «خواهر، من چه‌قدر شانس آوردم آقاتان تغییر کرد، قبل از این‌ هر وقت من را می‌دید با دمپایی دنبالم می‌کرد ولی الان اصلا انگار نه انگار که من را می‌بیند. حالا درست است که کم‌محلی می‌کند ولی باز هم جانم در امان است.» خانم میم هم با لب برچیدن همیشگی‌اش گفت: «وای خواهر شرمنده، از وقتی اسب‌مان مُرد، به‌هم ریخته و عصبی شده. آخر شب‌ها با هم شطرنج بازی می‌کردند و حسابی با هم رفیق بودند.» در این هنگام صدای استارت خوردن آقای میم آمد و چند ثانیه بعد وارد آشپزخانه شد. سراغ یخچال رفت و دوتا تخم‌مرغ خام درآورد و خورد و پوست‌هایش را در سطل زباله انداخت و رفت. خانم میم گفت: «خدا را شکر که هنوز خلق و خوی نظافتش را حفظ کرده، یک‌بار که تبدیل به موش شده بود، همه خانه را به گند کشید، از دستش آسایش نداشتیم.» با آمدن پسر آقای میم به آشپزخانه، سوسکه زیر کابینت خزید و گفت: «خواهر فعلا خداحافظ. من بروم یک‌بار سریال شروع نشده باشد.»

پسر کوچک خانم و آقای میم مدتی بود صبحانه‌اش را پیش از خواب می‌خورد. کره و مربایی خورد و گفت: «مادر فردا باید بیایی دانشگاه. رییس دانشگاه گفته فردا با ولی‌ات بیا.» خانم میم گفت: «باز چه دسته‌گلی آب دادی ذلیل‌مرده؟ باز استادتان را به برق وصل کردی؟» گفت: «نه. آن بار هم که گفتم، اتفاق بود. می‌خواستم باتری لپ‌تاپم را به برق وصل کنم که انگشت استاد را توی پریز کردم. امروز رییس دعوایم کرد که چرا سرِ کلاس وقتی روی موتور سوار می‌شوم کلاه ایمنی نمی‌گذارم؟ من از شما می‌پرسم، مگر توی کلاس هم آدم باید کلاه ایمنی بگذارد؟ آن هم وقتی موتور سلو کار می‌کند و گاز نمی‌خورد.» خانم میم گفت: «ببین، من این روزها اعصابم از دست پدرت کمی آرام شده، ببینم می‌توانی فردا دوباره آمپر من را بچسبانی که دندان‌های رییس دانشگاه‌تان را توی قندان روی میزش خالی کنم! راستی از آن دفعه تا حالا دندان‌ مصنوعی‌ گذاشته؟» اما پسر خانم میم خواب رفته بود و خانم میم هم خوشش نمی‌آمد بیدارش کند.

خوابش می‌آمد. به اتاق خواب رفت اما آقای میم نبود. روی تخت یک کاغذ یادداشت بود. رویش نوشته بود: «عزیزم! من تازه فهمیدم که یک زرافه‌ام. شتر گاو پلنگم، همه‌چیز هستم و هیچ‌چیز نیستم. من برای پیدا کردن خودِ واقعی‌ام به آفریقا پرواز می‌کنم، تو هم سعی کن بال‌هایت را قوی کنی تا بتوانی تا آفریقا بال بزنی. آنجا منتظرت هستم. قربان تو، میم.»

خانم میم دیگر آن رویش بالا آمده بود. وقاحت هم حدی داشت که میم پایش را از آن فراتر گذاشته بود. صد بار به او گفته بود هر کاری می‌خواهد بکند باید در همین شهر بکند. حتی حق رفتن به شهر کناری را نداشت، چه رسد به این‌که بخواهد برود آفریقا. توی دلش گفت: «زکی! آفریقا؟ پدرت را درمی‌آورم.» موبایلش را درآورد و با پسرعمویش که در گمرک هوایی کار می‌کرد تماس گرفت و ماجرا را گفت. پسرعمویش گفت نگران نباشد و میم را از هر مرز هوایی که بخواهد رد شود، دستگیر می‌کنند و همان‌جا بال‌هایش را قیچی می‌کنند و پیاده راهی خانه‌اش می‌کنند تا در مسیر برگشت به کارهای زشتش فکر کند.

فکر کردن به ماجرایی که فردا با پسرش و رییس دانشگاه خواهد داشت، اعصابش را به‌هم می‌ریخت. مغزش را درآورد و در پارچ کنار تخت گذاشت و خوابید. اصلا نمی‌خواست به فردا فکر کند. فردا هر طور بخواهد بشود، می‌شود.

فردا صبح آقای میم با حال زار و نزار به درِ خانه خورد. معلوم بود که بعد از قیچی شدن بال‌هایش خیلی اذیت شده، رد پنجه‌های گربه روی شانه‌هایش مشخص بود. خانم آقای میم تلفنی از پسرعمویش تشکر کرد. آقای میم را روی تخت خواباندند. خانم میم و پسرش به دانشگاه رفتند.

وقتی آقای میم بیدار شد، هیچ‌کس در خانه نبود. با تنی رنجور و زخمی روی تخت بود و خودش را در هیبت چه‌گوارا می‌دید. از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، دلش می‌خواست آفتاب به بدنش برسد. ساختمان بلند بانک جلویش بود.

وقتی خانم میم به خانه رسید، خانه خودشان را نشناخت. همه محله را خاک برداشته بود. دود و آتش هم ادامه داشت. فکر کرد نکند وقتی رییس دانشگاه را آتش زده، تا اینجا فرار کرده و این خرابی را به بار آورده است. اما یادش که به میم افتاد فهمید کار اوست. آقای میم جلوی ساختمان مخروبه بانک نشسته بود و سیگار می‌کشید. گفت: تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ آقای میم گفت: آفتاب می‌گیرم. خانم میم گفت: چرا ساختمان بانک را منفجر کردی؟ آقای میم ته‌ سیگار برگش را روی زمین تف کرد و گفت: جلوی آفتاب را گرفته بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون