• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4394 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ خرداد

روز سي‌وچهارم

شرمين نادري

از بيمارستان كه بيرون مي‌زنم، گم مي‌شوم، نمي‌دانم خانه از كدام طرف است و كجا قصه‌هاي كودكي‌مان را مي‌شنوند و غر نمي‌زنند كه بس كن. شهر در بعدازظهر روز جمعه در يك سكوت غريبي است، از آن آفتاب‌ها دارد كه آدم را كسل مي‌كند و گرمايي كه نمي‌شود از دستش گريخت. بي‌هيچ حرفي سوار ماشين مي‌شوم و مي‌گويم خانه، اين را توي گوشي گفته‌ام وگرنه حتي خودم هم راه خانه را بلد نيستم، همه حواسم به عمه است كه آن‌طور خسته و مريض روي تخت خوابيده و چشم‌هايش ديگر نمي‌خندد. به راننده مي‌گويم عمه اولين پرسه‌زني است كه مي‌شناسم و بعد برايش تعريف مي‌كنم كه چطور در هشت ‌سالگي پشت‌سرش تمام خيابان وليعصر را از بالا تا پايين مي‌دويدم و بعد هم از خستگي لب جوي مي‌نشستم كه گريه كنم. تعريف مي‌كنم كه چطور آرام نمي‌گرفت و چطور توي همه كوچه‌ها و مغازه‌هاي سر راه سرك مي‌كشيد و بي‌هيچ حرفي روزها راه مي‌رفت و من كوچك و خسته را پشت سرش مي‌كشيد. راننده توي آينه نگاهم مي‌كند، گوش مي‌دهد و مي‌رود و گمانم نزديك خانه است كه مي‌گويد هوا كمي بهتر شده، توصيه مي‌كنم كمي پياده‌روي كنيد. راستش باور نمي‌كنم اين را گفته باشد، مي‌گويم راست مي‌گوييد و مي‌گويم ممنونم و از ماشين پياده مي‌شوم، يكجايي نزديك خانه‌ام، حواسم دارد برمي‌گردد سرجايش اما دلم را جايي وسط شهر توي بيمارستاني جاگذاشته‌ام، براي همين هم هست كه مي‌پيچم توي كوچه‌اي كه به سمت ده‌ونك مي‌رود و چنان تند مي‌روم انگار مثل فيلم‌هاي قديمي يك فريم را گم ‌كرده‌ام. ته كوچه اما باغي است، پرنده‌ها مي‌خوانند و درختي بزرگ سايه انداخته روي كوچه و كسي تق‌تق به دري مي‌زند انگار، جلو مي‌روم و با چشم خودم آخرين داركوب مانده در شهر تهران را نگاه مي‌كنم. مردي با كيسه‌هاي ميوه و خوراكي رد مي‌شود و كسي آهسته‌آهسته عصا به زمين مي‌كوبد. انگار نه انگار كه آدم‌هايي مريضند، انگار نه انگار كه همسايه قديمي ما ديروز صبح رفته آن دنيا و كسي روي ديوار خانه‌اش نوشته اينجا پارك نكنيد، زنگ نزنيد چون جوابي نمي‌گيريد و كور شوم اگر دروغ بگويم كه مردم هر روز به آن تابلو مي‌خندند، درحالي‌كه خودشان هم اگر مي‌توانستند، يكي به پيراهن‌شان آويزان مي‌كردند. روزگار غريبي است و من همين‌طور حيران ايستاده‌ام و نگاه مي‌كنم به اطرافم و نسيم خنكي از سمت باغ‌هاي ونك مي‌وزد به پر شالم و كسي انگار توي گوشم مي‌گويد وقت كمي داريم براي پرسه زدن و ديدن آدم‌هاي اين شهر.پس چشم مي‌بندم و راه مي‌روم و كنار جوبي كه از ده‌ونك به سمت شيخ بهايي مي‌رود و خيلي وقت است كه كم آب است، مي‌دوم و مثل روزهاي كودكي مي‌خندم و مي‌گذارم مردم خيال كنند ديوانه‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون