• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4468 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۳۰ شهريور

كوتاه درباره يك سفر با جلال‌آل احمد

در گورستان هم دنبال كشف زيبايي بود

غلامرضا امامي

... از وقتي از مدرسه بيرون روانده‌اند خيال سفر دارم. اما كي و به كجا؟...

«جلال آل‌احمد»- دي ماه 1345

اين چند خطي است از نامه جلال به راقم اين سطور، زماني كه در شهر خرمشهر زندگي مي‌كردم.

شنيده بودم كه جلال را از تدريس در دانشسراي عالي بازداشته‌اند. نامه‌اي نوشتم به آن برادر بزرگ و در آن آوردم: « اگر تهران سرد است، خرمشهر گرم است و اهل اين ولايت گرم و مهربانند» و براي سفر به خرمشهر دعوتش كردم. خانه ما در راه‌آهن بود. عصري بود كه كسي در زد. در را باز كردم. مردي با مهرباني و لهجه شمالي گفت من هوشنگ پوركريم هستم. امروز با قطار با آقاي آل‌احمد به خرمشهر آمده‌ايم. نشاني شما را ايشان به من داده‌اند، در هتل آناهيتا هستيم. گفتم كه در خدمتم و با هم به هتل رفتيم. دي ماه خرمشهر هواي خوب و خوشي دارد- شايد هم داشت- هتل آناهيتا بر كناره اروندرود در باغ بزرگ پرگل و نخلي بنا شده بود. گل‌هاي كاغذي قرمز و نخل‌هاي سبز، تركيبي جذاب و جالب از رنگ‌ها و سايه روشن‌ها پديد ‌آورده بود. هتل روبه‌روي اروندرود بود و اروندرود به آرامي در خزان مي‌خراميد. تا ديدمش بلند شد و به مهر نگاهم كرد، در آغوشم گرفت. خوشامد گفتم. گفت: «جوان مي‌بيني كه در اين ولايت حق درس دادن هم ندارم...» اشكي در چشمانش حلقه زده بود، گفتم: «آقا جلال اما در اين ولايت شاگردان فراواني داريد كه شما را نديده‌اند اما دوست‌تان دارند.» دو كتاب جلويش بود كه گفت براي ويرايش آورده، تركمن‌ها از هوشنگ پوركريم و كتابي درباره قاب بازي از حسين جهانشاه و دو كتاب فرانسوي براي خواندن. دم غروب بود، بلبلان بر بالاي درخت‌ها نغمه سر داده بودند، گفتم نغمه عشق سر داده‌اند. گفت شايد هم سر جا دعواي‌شان شده است. در همين حال كاظمي آمد، جواني هم‌سن و سال من كه مديريت اداري هتل را داشت. جلال را مي‌شناخت. گفت: «آقاي آل‌احمد اينجا خانه شماست. چه افتخاري به شهر ما داديد و به هتل ما» به جلال گفتم: «بفرماييد! شاهد از غيب رسيد اين هم نمونه‌اش...» جلال، پوركريم ، كاظمي و من ساعتي دور هم نشستيم، جلال از همه جا سخن گفت، مثل يك آتشفشان گدازه‌هاي كلام را بيرن ريخت. ما سر تا پا گوش بوديم، پوركريم چون فرشته‌اي مهربان حواسش به جلال بود تر و خشكش مي‌كرد. بعد از ساعتي گفت برويم كنار شط قدم بزنيم. شب شده بود. گفتم كه در خدمتم. راه افتاديم در كناره شط، جلال آرام شده بود... نزديك ژاندارمري رسيديم. ديد كه عده‌اي جمع شده‌اند و نگهبان‌ها در كنارشان، مثل يك كشتي صف را شكافت و به جلو رفت ما هم به دنبالش، يكدفعه خطاب به رييس ژاندارم‌ها فرياد كشيد: «چرا اينها را گرفته‌ايد؟» طرف فكر كرد كه جلال مقامي دارد و بازرس است. پاهايش را به هم كوبيد، دستش را بالا برد و سلام نظامي داد و گفت: «قربان اينها خواسته‌اند براي كار قاچاقي از مرز خارج شوند.» صداي جلال بلندتر شد و گفت: «سرب داغ به گلوي آنهايي بايد ريخت كه مي‌گويند اينجا گلستان است و كار فراوان، ول‌شان كنيد.» دومرتبه آن مرد پاهايش را به هم كوبيد، سلام نظامي داد گفت: «قربان حتما به عرض مي‌رسانم... .» با خود فكر كردم كه به عرض كي؟ و گفتم آقا جلال برويم و رفتيم.

به جلال چيزي نگفتم اما در دل نگران بودم كه نكند خناسان براي وي باز پاپوشي درست كنند، از دانشسرا بيكارش كرده‌اند حالا هم برايش دردسري فراهم آورده‌اند، پرسيدم چه بود جريان دانشسرا؟ گفت با استادان تصميم گرفتيم براي اعتراض به اوضاع برويم سر كلاس و هيچ چيز نگوييم. فقط ساكت باشيم، اعتصاب سكوت و... روز بعد هم ما را اخراج كردند، رفتم پهلوي دكتر مقدم كه استادم است و گفتم استاد! معلم بي‌محصل مثل آخوند بي‌منبر است، تدريسي براي ما دست و پا كن... او هم چند ساعتي در هفته، در مامازن و ورامين درسي برايم گذاشته است و آنجا مي‌روم. گفت مي‌داني كه هادي هدايتي از اقوام نزديك من است، روز بعد رفتم وزارت آموزش و پرورش كه وزيرش شده بود. گفتم هادي، در اين مملكت تو وزيرش هستي و من حق درس دادن هم ندارم، نامه را پرت كردم روي ميزش و بيرون آمدم، صحبت‌ها به درازا كشيد، ساعتي گذشت و گفت خسته شدم، در راه از «صبّي‌ها» برايش گفتم و از كولي‌ها... گفت برويم به ديدن‌شان. صبح به هتل رفتم، در اهواز كه بودم، دوست مهرباني به نام سمير خفاجي همكلاسي‌ام بود. سمير صبّي بود اما در شب‌هاي تاسوعا و عاشورا به حسينيه اعظم مي‌آمد و سينه مي‌زد. براي من مذهبش مهم نبود او برايم شرح داد كه بايد ما هميشه كنار رود باشيم، ما از پيروان حضرت يحيي هستيم و كتاب مقدس‌مان «تريانا» است. صحبت كه مي‌كردم، نت برمي‌داشت. گفت مقاله تقي‌زاده را درباره صبّي‌ها خوانده‌اي؟ گفتم: نه. گفت چه مي‌كنند؟ گفتم اكثرشان به كار زرگري اشتغال دارند و خوشنام و خوشدلند. گفت چيز مكتوبي از آنها داري؟ گفتم سمير كتابي به من داده به عربي به نام «الصائبون ما فهيم و حاضر هم» صبّي‌ها، گذشته و حال‌شان. فردا براي‌تان مي‌آورم و تقديم‌تان مي‌كنم... . در شهر قدم زديم و با چند صبّي همكلام شد و يادداشت برداشت. پرچم‌هايي تك و توك بر بالاي خانه‌ها بود. گفت اينها چيست؟ گفتم نشانه‌اي است كه صاحبخانه از سفري زيارتي برگشته، گفت پوركريم عكس بگيرد، بعد گفت دلم مي‌خواهد كولي‌ها را ببينم. به ميان كولي‌ها رفتيم، در كنار چادرهاي‌شان، خواندند و نواختند. زن‌ها بيشترشان دندان‌هاي‌شان طلا بود، گفت: ببين كه چطور ثروت‌شان را با خود حمل مي‌كنند، پوركريم عكس بگير! آنها گفتند آقاي مهندس عكس‌ها را براي‌مان بفرستيد. در بازگشت عكس‌ها را برايم فرستاد و من به دست‌شان رساندم. هر شب كه به خانه مي‌آمدم، گذران روز را يادداشت مي‌كردم، خوشحال بودم كه جلال مهمان ماست. خبر در شهر پيچيد كه جلال به خرمشهر‌ آمده است، به دوستانم در دانشكده نفت خيابان حكيم و بوشهري خبر دادم، آقاي ناصري دبير گرامي دبيرستان‌هاي خرمشهر هم باخبر شد، بنا شد كه عصر به ديدن جلال بيايند. صبح كه به ديدار جلال رفتم تا كتاب صبّي‌ها را تقديم كنم و او بر كتاب غربزدگي اين يادداشت را براي من نوشته بود: براي امامي كه اگر نقصي در اين صفحات مي‌بيند اصلاحش كند. خرمشهر- جلال آل‌احمد. دست‌خط جلال را كه ديدم شرمنده شدم، چه فروتني يگانه‌اي- چه مهرباني بي‌مثالي. روز قبلش در راه حرف‌هايي درباره غربزدگي به او گفته بودم، نوعي پرسش بود نه اعتراض، گفتم آقا جلال شما كجا و من كجا؟... گفت جوان! بگو، بنويس، گفتم خيلي حرف‌ها دارم، گفت اول آدم براي دل خودش مي‌نويسد، بنويس .

گفت برويم بازار. مي‌خواستم چند كلاه محلي برايش بخرم و ترشي انبه به عنوان سوغاتي... رفتيم و خريد كرديم. گفت دلم مي‌خواهد به گورستان برويم، رفتيم، در راه گفت دنيا و آخرت دو روي يك سكه‌اند، بر سنگ قبر برخي نماد حرفه كسان نقش بسته بود. مرتب مي‌گفت پوركريم عكس بگير، چه زيباست و من متحير مانده بودم كه آقا جلال ما در گورستان ما هم در پي كشف زيبايي است، چهار نفر بوديم، جلال و پوركريم، كاظمي و من، نزديك ظهر كنار شط، گفت برويم در قهوه‌خانه‌اي چايي بنوشيم و لقمه‌اي بخوريم، كنار شط قهوه‌خانه‌اي بود، رفتيم چايي و ماهي تازه‌ خورديم. جلال به پوركريم گفت عكس بگير... يكدفعه از پشت دخل صداي قهوه‌چي درآمد كه به كارگري مي‌گفت چوب خطت پر شده، بدهي داري، جلال شنيد با اشاره به قهوه‌چي گفت با من، قهوه‌چي به كارگر كه پشتش به ما بود گفت حالا چه مي‌خواهي؟ سفارشي داد و كارگر گوشه‌اي نشست و غذايش را خورد و رفت. بلند شديم، جلال به قهوه‌چي گفت چقدر پول ناهار او و ما مي‌شود؟ مبلغي گفت و جلال پرداخت. بعد گفت با مردم اين طور صحبت نكن، اين مرد حقير بدهي دارد و نهار هر روزش چقدر مي‌شود؟ مبلغش را گفت. جلال دست كرد در جيبش و گفت به سبيلت قسمت مي‌دهم اين پول گذشته او باشد و اين هم يك ماه ديگر كه مهمان من است. قهوه‌چي تعجب كرد، كمي هم شرمگين شد و گفت چشم آقاي مهندس. از در كه بيرون آمديم گفتم آقا جلال، همه در اين سفر شما را مهندس مي‌دانند. گفت اين هم به بركت نفت خوزستان است، انگار ما تافته جدابافته‌اي هستيم. شكل و شمايل‌مان با اينها فرق مي‌كند.

در راه گفت زماني سردبير مجله روشنفكر تلفن زد كه خبرنگاري به خانه ما بيايد و عكس بگيرد، براي روي جلد روشنفكر. گفتم چرا عكس من؟ گفت چون فوتوژنيك هستيد! گفتم: نه من با شما گفت‌وگو نمي‌كنم، نيازي نيست عكس من هم روي جلد مجله شما چاپ شود اما نشاني جايي را مي‌دهم كه از آنها عكس بگيريد. گفت بفرماييد. گفتم «دكترشيخ» دوست من است و پزشك اطفال در شهرري. او روزي به من گفت بانويي روز اول به درمانگاه آمد و گفت آقاي دكتر بچه‌هايم شكم‌شان درد مي‌كرد بي‌زحمت شربتي بدهيد چون بچه هستند، شيرين باشد. دكتر شيخ هم شربتي داده بود، روز بعد هم باز آن مادر آمده بود و گفته بود هنوز دل‌دردشان خوب نشده اما بهتر شده‌اند دومرتبه دكتر شربت داده بود. روز سوم باز همان مادر آمده بود و همان حرف‌ها را زده بود، دكتر شك كرده بود، به پرستارش گفته بود برو در پي اين خانم. مواظب باش تو را نبيند. ببين با اين شربت دل‌درد چه مي‌كند؟ پرستار با نگراني برگشته بود و گفته بود آقاي دكتر! آن خانم به خانه خرابه‌اي رفت و گفت بياييد بچه‌ها! نان‌ها را آماده كنيد آبگوشت شيرين براي‌تان آورده‌ام... . جلال اين حكايت را كه گفت مي‌لرزيد، گفت به آنها گفتم عكاس‌تان برود عكس اين مادر و بچه‌ها را روي جلد مجله بيندازد و خداحافظي كردم. عصر كه به هتل رفتيم. دوستان آمده بودند، بيست نفري مي‌شديم. كسي اعتراضي به خليل ملكي كرد، يكدفعه جلال برآشفت و گفت تركان پارسي‌گوي بخشندگان عمرند. شايد حرف شما درست باشد اما من تاب تحمل انتقاد از ملكي را ندارم.

شب آقاي ناصري جلال را به مهماني به خانه‌اش فرا خوانده بود. جلال يك هفته‌اي در خرمشهر بود، يك روز صبح كه به هتل رفتم، عازم حركت بود به تهران، با هم به ايستگاه راه‌آهن رفتيم، در راه گفت سبك شدم. سفر خوبي بود، خوشحال شدم. در ايستگاه به پوركريم گفت عكسي بگير به يادگار، آخرين عكسش در خرمشهر... چند روزي گذشت، نامه‌اي از جلال رسيد و كتاب‌هايي براي من و كاظمي و چند كتاب و مجله سوسياليسم چاپ فرانسه براي آقاي ناصري... و عكس‌هايي كه پوركريم گرفته بود. كتاب‌ها را به دست صاحبان‌شان رساندم و نامه‌اي برايش نوشتم. چندي پيش دوستي، تصويري از نامه جلال به آقاي ناصري و نامه من به جلال را در خانه جلال يافته بود و تصويرش را برايم فرستاد.

باز به گذشته برگشتم وقتي كه حال دلگيرت مي‌كند، گذشته پناهت مي‌شود و شادت مي‌سازد. نويسنده‌اي گفته: اگر تنها يك روز در تنه يك درخت زندگي كرده باشي مي‌تواني با خاطرات همان روز همه روزهايت خوش باشي.

و من بيش از يك روز زندگي كرده‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون