• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4491 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۵ مهر

حياط خلوت، گلدان‌هاي سفالي و رد پنجه‌اي كه از طاقچه‌ پنجره پايين كشيده شده

محبوبه شب

سارا سرايلو

 

 

عمو ايوب عاشق بود. اين را توي نامه‌‌اش خواندم. نامه‌اي كه از جبهه براي بابا فرستاده بود و من بعدها يواشكي از توي كمد برداشتم‌ و چپاندم توي جيب مانتو تا از روش انشا بنويسم. كمد توي اتاقي است كه شده موزه. همه وسايل عمو، كفش و لباس‌ و بيشتر عكس‌ها و پرتره‌اي را كه دوستش كشيده، گذاشتند همان‌ جا. بي‌بي كه در را باز مي‌كند، بوي گُل و خاك باران خورده مي‌زند بيرون. درست 18 سال مي‌شود نماز را توي همين اتاق مي‌خواند. يك دفعه ديدم بعد نماز رفت و نمي‌دانم چرا لبش را به ديوار زير پنجره‌‌ چسباند. پنجره‌اي كه وقتي بچه بودم برام مثل يك راز بود. سرم را كه بالا مي‌آورم دست را به چارچوب مي‌گيرد و پشت مي‌كند به من. موقع بستن در نفس عميق مي‌كشد. نفسش مثل موتوري كه استارت بخورد صداي هق‌هق مي‌دهد. مي‌گويم: «بي‌بي تو اين‌طوري نبودي!» با پر روسري‌ اشكش را پاك مي‌كند و مي‌گويد:«بي‌بي دُمش‌و ديگه رو كولش گذاشته.» پا مي‌شوم و مي‌گويم «دور از جونت.» اما راست مي‌گويد. ديگر روحيه‌اش مثل سابق نيست. بس كه اين مدت گريه كرده، چشم‌هاش بي‌نور و سفيد شده.

چشمم مي‌افتد به در سفيد و كليدي كه توي قفلش جا مانده. دست‌هاي لاغر و استخواني‌اش را مي‌اندازم دور گردنم و كمك مي‌كنم بنشيند روي تشكچه. آن‌طور كه بي‌بي تعريف مي‌كرد يادگار موقعي است كه براي سربازها چيز ميز مي‌دوخته. خبر شهادت عمو را سربازهاي خبررساني آوردند. نشسته بودند روي همين تشكچه كه اينجا كنار در اتاق هم نبوده. پاي ديوار هال، زير ساعت، پهن بوده انگار. همين ساعت قديمي كه الان 10 بار دينگ‌دينگ كوبيد. بي‌بي عقب‌عقب مي‌رود و لرزان مي‌نشيند. مي‌گفت دو نفر بودند. سرشان را انداختند پايين. مِن و مِن ‌كردند. سر آخر يكي دستش را مي‌كشد به ريشش و دل به دريا مي‌زند و تعريف مي‌كند كه تو اين عمليات نيروهاي عراقي براي اولين بار در جبهه جنوب از سلاح شيميايي استفاده كردند. بعد درباره اينكه توي نيزارها چه اتفاق‌هايي افتاد و خطوط دفاعي چه كردند و چه شد و چه نشد... .

بي‌بي گفت خب دو زاريم كج نيست كه! فهميدم خبر ايوب را آوردند. گفت موقع اذان هم بود. تلفن زنگ خورد. پا شدم گوشي را برداشتم. بابات بود. كمي سر به سرم گذاشت، بعد گفت مشتلق بده رحمته. همان شد كه دوست داري و خبر دنيا آمدن من را داد و بعد نوبت بي‌بي شد. در آمد كه تو هم بايد مشتلق بدي اما به بابا نگفت مشتلق چي. آمد نشست روبه‌روي مامورها و گفت كه خدا نعمت را گرفت جاش رحمت داد. آنها پرسيدند چي؟ و بي‌بي توضيح داد اولين نوه‌اش به دنيا آمده. براي همين به بي‌بي گفتم تو اين‌طوري نبودي. بي‌بي مي‌گويد:«خير ببيني دختر اون دواي منم بيار.»

نزديك 70 سالش است اما نه قند دارد، نه چربي و نه فشار خون. هميشه دوست داشتم مثل بي‌بي زندگي كنم. بابا مي‌گفت آنقدري كارهاي خانه از نان پختن توي تنور تا شستن لباس، جارو و رفت و روب را انجام ‌داده كه بدنش اينجور ورزيده شده و قلبش عينهو ساعت مي‌زنه. بابا مي‌گفت تا رسيدن تابوت عمو به هيچ‌كي حرفي نزده. با اينكه داغدار بود به مامورها كمك كرده، كوچه را چراغاني كنند و پارچه توي حجله را هم خودش گل دوخته و پهن كرده و عكس عمو را گذاشته روي گل‌هاي سفيد. تازه همان‌ جا بقيه خبردار شدند. وقتي هم تابوت را آوردند، گذاشتند توي حياط، كل كشيده و نقل پاشيده سر عمو. سر بي‌بي را مي‌گيرم توي دستم. دسته موي حنا بسته‌اش را مي‌كنم زير روسري. مي‌گويم: «دهنت‌و باز كن خودم بذارم.» مي‌خندد. مي‌گويد هنوز آنقدر ناتوان و درمانده نشدم. مي‌گويم چند روز ديگر برمي‌گردم خانه خودمان و هيچ‌كي نيست نازت را بكشد. بعد اجازه مي‌دهد كه قرص خواب را ته حلقش بگذارم. بي‌بي تنها براي خوابيدن قرص مي‌خورد. خيلي هم به من مي‌گويد چقدر مي‌خوابي و اين‌طور وقت‌ها كلي سر و صدا راه مي‌اندازد. استكان را به نعلبكي مي‌كوبد، قند را عادت دارد گوشه لپش هُل دهد اما به عمد موقع نوشيدن چاي هورت مي‌كشد. يك ‌بار وقتي بيدارم كرد، بهم گفت:

«دنيا رو آب ببره تو رو خواب مي‌بره، اين‌جوري مي‌خواي دانشگاه قبول شي، نشو. بي‌نوا مردمي كه مي‌خوان زير دست شما بيفتن، تا صلات ظهر پشت در بسته مي‌مونن.»

و آنقدر غر زد كه من جام را عوض كردم و ديگر خودش توي هال كنار در موزه تنها خوابيد. با اين همه فكر نمي‌كنم بي‌بي هيچ‌وقت برعكس من احساس تنهايي كند. چون هميشه حرف‌هاش را به همه مي‌زند اما من براي زدن حرف‌هام مجبورم بنويسم. داستان و خاطره فرقي ندارد. اغلب شب‌ها مي‌نويسم كه خاطرات را زنده نگه دارم. به همين دليل نوشتن برام مثل آب خوردن شده است و تنهايي‌ام را پر مي‌كند. آب را مي‌گيرم جلوي لب‌هاي چروك بي‌بي. موقع خوردن مي‌ريزد روي چانه‌اش. با زانوي نازك و تيزش مي‌زند به زانوم و مي‌گويد:«چشمم آب نمي‌خوره تو با اين دست و پاچلفتي بودنت يه چي خوب قبول شي.»

دستم را مي‌كشم به چانه‌اش تا خيسي را پاك كنم. مي‌گويم:«جوجه رو آخر پاييز مي‌شمرن بي‌بي خانوم.» چند تا دانه ريش سفيد مي‌خورد به كف دستم. خار‌خاري است. خوشم مي‌آيد يك بار ديگر دستم را مي‌كشم روش. مي‌گويد:«پا شو برو تا.... استغفرالله ببين اين موقع شب چجوري صداي اين پيرزن رو در مي‌آري؟»

مي‌گويم:«اصن همون كه خودت گفتي... دُمت‌و چي كار كني؟»

-‌ تو هم عينهو اون باباي خدا بيامرزتي هي سر به سرم مي‌ذاري...

حدودن دو سال از رفتن بابا مي‌گذرد. حالا پيش خداست. 6 ماهه بودم و با وجود اينكه بابا تنها مرد باقي مانده خانواده بود به مركز ثبت‌نام اعزام نيروها رفت و اسمش را به عنوان داوطلب نوشت و بعد چند روز تحقيقات محلي بهش گفتند، قبول شده و مي‌تواند برود جنگ. 3 سال در جبهه بود و دفعه آخري كه از مرخصي برگشت فاو با گاز خردل مسموم شد. ديگر توي بيمارستان نتوانستند نگهش دارند و برش گرداندند. يادم مي‌آيد، وقتي آمد مدام سرفه مي‌كرد و هر بار كلي خون بالا مي‌آورد. حالش هيچ‌وقت خدا خوب نشد. مي‌خواهم حال بي‌بي عوض شود. صدام را شبيه پيرزن‌ها مي‌كنم و مي‌گويم:«اما.. ايوب يك ‌بار اذيتم نكرد.» بي‌بي دهنش خشك شده. نمي‌تواند لج‌بازي كند و جواب بدهد. پلك‌هاش انگار كه وزنه روش گذاشته باشند. سنگين شده‌اند. مي‌دانم دوست دارد، بگويد «پاشو تا اين زبانتو از حلقومت نكشيدم بيرون» و بعد بخندد اما به جاش خميازه مي‌كشد. به كليد روي در نگاه مي‌كنم. غم روي دلم سنگيني مي‌كند. مامان يادم داد كه پشت تلفن بگويم دلم برات تنگ شده. بابا گفت اين‌جور شيرين‌زباني نكن كه دنيا برام تنگ مي‌شود. هفته بعدش مرخصي گرفت و برگشت گنبد. آخرين مرخصي‌اش بود و تو همين سفر برام سوغات آورد. يك جفت كفش مخمل كه گفت از اهواز خريده و من هميشه به اين فكر مي‌كنم وسط آن بمباران چجوري رفته و كفشي پيدا كرده كه روي پارچه قرمزش، گل سفيد دارد. بي‌بي آن را توي كمد پيش باقي وسايل موزه گذاشته. هيچ‌كي غير خودش حق پا گذاشتن به اتاق را ندارد. يك‌بار يك گروه فيلمبرداري از تلويزيون آمده بودند براي ساختن مستند. كنجكاو بودند بدانند توي آن اتاق چه خبر است. وقتي كارگردان درخواست كرد آن‌ جا‌ را مي‌شود ديد، گفت «نه.» فيلمبردار گفت «چند تا تصوير فقط از اتاق مي‌گيرم. خودتان هم باشيد» و كارگردان گفت «بايستيد جلوي در و فقط به اتاق نگاه كنيد. اين‌جوري چطور؟» باز هم گفت «نه.» همه سكوت كردند. بي‌بي پرسيد، روايت فتح را شما ساختيد؟ آنها هم گفته بودند دوستشان مرتضي ساخته كه شهيد شده. بي‌بي پرسيد براي همين ديگر پخش نشد؟ آنها گفتند معلوم است دوست داشتيد برنامه را. بي‌بي روايت فتح را خيلي دوست داشت. يادم مي‌آيد هر وقت تابستان پيشش مي‌آمدم دو ساعت جلوتر تلويزيون را روشن مي‌گذاشت. مي‌گفت يك بار عمو را نشان داده. بعد از آن همه‌اش چشمش به تلويزيون مي‌ماند تا دوباره پسرش را زنده پشت شيشه اين جعبه ببيند. مي‌گفتم:«بي‌بي آنقدر جلو نشين، چشات اذيت مي‌شه.» صداي تلويزيون زياد بود. مجري برنامه بعدي را اعلام كرد. توي گوش‌هاي بي‌بي انگار پنبه فرو كرده‌ باشند. چيزي نمي‌شنود اما چشم‌هاش، شعله مي‌كشد. روشن است. روشن و پراميد.گفتم:«بي‌بي مطمئني عمو بوده؟»

جوري با اخم و تخم نگاهم كرد كه انگار بهش حرف بد و بيراه زده باشم. گفتم«بي‌بي خسته نشدي انقدر چشم به راهي؟ به نظرم الكي اميدواري. نه عمو را نشان مي‌دهند نه بابا را.» بي‌بي اما هيچ‌وقت آتش اميد در وجودش خاموش نشد تا اينكه يك شب خودم با چشم‌هام عمو را ديدم. توي بيمارستان بود. ديوارهاي بيمارستان زرد و كثيف بود و پر از خط خطي و يادگاري. دقيقا همان جوري كه وقتي گفتم «بي‌بي مطمئني عمو بوده» تعريف كرده بود برام. با همه جزيياتش. گفت كه عمو روي تخت دراز كشيده بود و چشم‌هاش را بسته بودند و خيلي لاغر شده بود و پوستش به استخوان چسبيده بود و وقتي دوربين از روي چهره‌اش رد مي‌شد، لبخند ‌زده بود. بعد فهميدم چرا بي‌بي به تلويزيون مي‌چسبيد. دلش مي‌خواست پسرش را بغل كند و ببوسدش. بابا را هيچ‌وقت اما نشان ندادند. بي‌بي جلوي روم براي بابا بي‌تابي نمي‌كرد. دوست نداشت ميان نوه و پسر فرق بگذارد. مي‌گفت تو همان حال و هواي علي را داري براي من. امشب قلبم بي‌قرار است. دلم براي بابا علي خيلي تنگ شده. فردا نتيجه نهايي كنكور اعلام مي‌شود. كاش بود و زنگ مي‌زد به بي‌بي و مشتلق مي‌گرفت. بي‌بي خوابش برده. باز به كليد نگاه مي‌كنم. يادم مي‌آيد وقتي كوچك بودم اين اتاق برام حكم يك جزيره كشف نشده را داشت. رطوبت همه‌ جاش را گرفته بود و موقعي كه در باز مي‌شد، بوي گل قاتي با خاك نمور مي‌زد بيرون. اين تنها اتاقي است كه هيچ‌وقت رنگ نشد و همانطور گچ خاكي ماند.

كليد را در قفل مي‌چرخانم. يك‌ دفعه صداي بي‌بي را مي‌شنوم كه مي‌گويد:«محبوبه.» نگاهش مي‌كنم. خواب مي‌بيند. كلاس چهارم بودم كه اولين بار داخل اتاق را ديدم. بايد انشا مي‌نوشتم. موضوع انشا اين بود كه نامه‌اي عاشقانه به مادرتان بنويسيد و من نمي‌دانستم اصلا اين عشق كه مي‌گويند، چيست و ياد نامه‌هاي عمو افتادم. نامه را چپاندم توي جيبم. هول‌هولكي كاغذ كاهي تاخورده‌اي را برداشتم كه تاي وسطش از دو طرف پاره بود و براي بابا نوشته بود. نوشته بود از وقتي آمده جبهه معناي عشق را عميق‌تر فهميده. از انفجارها نوشته بود و حمله‌هاي هوايي و تيرباران. از دست‌هاي جدا شده‌اي كه ديگر نمي‌توانند دستي را بگيرند يا جمجمه‌هاي خرد شده‌اي كه ديگر هيچ رويايي توش نيست يا قلب‌هاي خمپاره خورده‌ كه روي خاك مي‌تپد و جاش توي سينه خالي مي‌ماند. نوشته بود اينها را خودت بهتر مي‌داني اما بي‌بي نمي‌داند. چيزي هم بهش نگو. نوشته بود وقتي آدم عاشق است، راضي نمي‌شود عشقش را اذيت كند. نوشته بود فرمانده‌شان دارد با دختر همسايه‌ كه همبازي بچگي‌اش است، عروسي مي‌كند. براي همين اين عيد را مرخصي نمي‌گيرد و جايگزين فرمانده مي‌ايستد پادگان. چند روز پس پشت همين نامه، جنازه عمو مي‌رسد و من بعد از خواندن اين نامه بود كه فهميدم عشق چيست و عمو چقدر عاشق است. من عاشق بويي هستم كه اتاق را پر كرده. مي‌روم جلوتر. چيزي عوض نشده. كمد گوشه ديوار است و درش قفل است و روي آن پرتره‌اي از عمو كه خيلي هم قاب بزرگي دارد. عكس‌ها توي قاب طلايي ‌به ديوار آويخته شده. بيشتر مي‌چرخم. روي ديوار پنجره‌اي هست كه هيچ‌وقت نفهميدم به كجا باز مي‌شود. مي‌نشينم. همان‌ جا زير پنجره رد پنجه‌اي است كه از طاقچه تا پايين كشيده شده. يادم به موقعي افتاد كه بي‌بي را ديدم كه لبش را به ديوار چسباند. پنجره را باز مي‌كنم. رو به حياط خلوت است. تا به حال نديده بودمش. دو تا گلدان سفالي بزرگ مي‌بينم كه توش گل محبوبه شب كاشته. همان عطري كه همراه رطوبت از اتاق مي‌زد بيرون. خم مي‌شوم. دستم را مي‌گذارم روي رد انگشت‌هاي ديواري كه بي‌بي هرگز اجازه نداد، گچ بشود. گفته بود آجر به آجر اين خانه را با پسرها روي هم گذاشته. ساعت هال 12 بار دينگ دينگ مي‌كوبد. از اتاق مي‌آيم بيرون. امروز نتيجه نهايي كنكور را اعلام مي‌كنند. كاش بي‌بي را اذيت نكرده بودم و بهش مي‌گفتم، رتبه يك را آوردم و قرار است «يك چي» خوب قبول شوم. بعد به اين فكر مي‌كنم آن پنجه حتما جاي انگشت‌هاي عموست.


عمو ايوب عاشق بود. اين را توي نامه‌‌اش خواندم. نامه‌اي كه از جبهه براي بابا فرستاده بود و من بعدها يواشكي از توي كمد برداشتم‌ و چپاندم توي جيب مانتو تا از روش انشا بنويسم. كمد توي اتاقي است كه شده موزه. همه وسايل عمو، كفش و لباس‌ و بيشتر عكس‌ها و پرتره‌اي را كه دوستش كشيده، گذاشتند همان‌ جا. بي‌بي كه در را باز مي‌كند، بوي گُل و خاك باران خورده مي‌زند بيرون.

حدودن دو سال از رفتن بابا مي‌گذرد. حالا پيش خداست. 6 ماهه بودم و با وجود اينكه بابا تنها مرد باقي مانده خانواده بود به مركز ثبت‌نام اعزام نيروها رفت و اسمش را به عنوان داوطلب نوشت و بعد چند روز تحقيقات محلي بهش گفتند، قبول شده و مي‌تواند برود جنگ. 3 سال در جبهه بود و دفعه آخري كه از مرخصي برگشت فاو با گاز خردل مسموم شد. ديگر توي بيمارستان نتوانستند نگهش دارند و برش گرداندند. يادم مي‌آيد، وقتي آمد مدام سرفه مي‌كرد و هر بار كلي خون بالا مي‌آورد.

همان‌ جا زير پنجره رد پنجه‌اي است كه از طاقچه تا پايين كشيده شده. يادم به موقعي افتاد كه بي‌بي را ديدم كه لبش را به ديوار چسباند. پنجره را باز مي‌كنم. رو به حياط خلوت است. تا به حال نديده بودمش. دو تا گلدان سفالي بزرگ مي‌بينم كه توش گل محبوبه شب كاشته. همان عطري كه همراه رطوبت از اتاق مي‌زد بيرون. خم مي‌شوم. دستم را مي‌گذارم روي رد انگشت‌هاي ديواري كه بي‌بي هرگز اجازه نداد، گچ بشود. گفته بود آجر به آجر اين خانه را با پسرها روي هم گذاشته. ساعت هال 12 بار دينگ دينگ مي‌كوبد. از اتاق مي‌آيم بيرون. امروز نتيجه نهايي كنكور را اعلام مي‌كنند. كاش بي‌بي را اذيت نكرده بودم و بهش مي‌گفتم، رتبه يك را آوردم و قرار است «يك چي» خوب قبول شوم. بعد به اين فكر مي‌كنم آن پنجه حتما جاي انگشت‌هاي عموست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون