• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4491 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۵ مهر

روايتي در حاشيه كتاب «سگ سفيد» نوشته رومن گاري

خانه مشتعل و مردم بي‌اعتنا

سعيد حسين‌نشتارودي

«قرن‌ها بردگي است كه بر آنها سنگيني مي‌كند. البته صحبت از سياه‌ها نيست، منظورم بردگي سفيد است. دو قرن است كه اينها اسير افكاري هستند كه به آنها تحميل شده است.» اين از اون دسته جملاتي به حساب مياد كه، حكم يك كشيده محكم داره، البته براي همه اين تاثير رو نداره، براي بعضي‌ها مثل يك جُك بي‌مزه و گذراست. توي اين خيابوني كه من هستم، يك سگ خيابون‌گردي هست كه كاملا كلافه و سرگردون براي خودش قدم مي‌زنه و هرجايي كه دلش بخواد مي‌خوابه. حتي شده زير بارون بخوابه و هيچ اعتراضي نكنه. فرداي روز‌هاي باروني كاملا سفيده، اما به مرور زمان رنگ عوض مي‌كنه تا سياه بشه. نمي‌دونم چرا با ديدن اين سگ، ياد كتاب «سگ سفيد» از «رومن گاري» مي‌افتم. اون كتاب در مورد هيچ سگ ولگردي نيست، در مورد يك سگ نژاد‌پرست و پرخاشگره. جوري تربيت شده كه به سياه‌پوست‌ها پارس كنه، حمله كنه. آدميزاد اين‌طوريه ديگه. مريضي‌ها و كژرفتاري‌هاشو به ديگران انتقال ميده تا خودش با عقايدش تنها نمونه. به نظر من چيزي كه بين سفيدپوست‌ها و سياه‌پوست‌ها وجود نداره، رنج مشتركه. انگار دردي ندارند كه باهم بتونن براش غصه بخورند و به خاطرش تلاش كنند تا با همديگه يكي باشند. البته اين سگ خيابون ما نه پارس مي‌كنه، نه حمله؛ گاهي سر خيابون خيلي محترم به تمام آدم‌هايي كه قدم مي‌زنن نگاه مي‌كنه، با غمي كه هيچ‌وقت از چشماش بيرون نميره. «قديمي‌ترين يگانگي عالم، يگانگي مرگ است. يگانگي مرداني كه با هم مي‌كشند يا كشته مي‌شوند.» خيلي احمقانه‌اس اگر فكر كنم، يك سگ اين‌طور به ما فكر مي‌كنه اما من توي نگاهش اين حرف‌ها رو مي‌خونم. هيچ‌وقت اون روزي كه دعوا شد، رفتار اين سگ از ياد من و تمام همسايه‌هايي كه اينجا بودن نميره. اصلا از همون روز بود كه همه مغازه‌دارها پذيرفتن كه تمام اين خيابون قلمرو اين سگ باشه. دوتا مرد گنده، جوري داشتند همديگه‌رو لت و پار مي‌كردن كه باورپذير نبود. توي كمتر از دو دقيقه جماعتي حلقه زده بودند و داشتند با دقت نگاه مي‌كردند. صداي پارس كردن سگ بلند شد. از پايين خيابون دويد و خودش رو رسوند به جماعت. به خاطر پارس‌هاي بلندش، مردم راهو باز كردن و به اصل دعوا رسيد. با تمام توان پارس كرد، اون دوتا مرد دست از زدن برداشتند و از ترس دريده شدن، فرار كردند. مردمي كه ايستاده بودن، اولش زُل زدن توي چشماي سگ و كم‌كم رفتند تا هيچ‌كس اون‌ها رو نديده باشه. از همون روز بود كه براي ما تبديل شد به سگي كه چيزي فراتر از سگ خيابونيه. گاهي كه جلوي مغازه كتابفروشي خودشو پهن زمين مي‌كنه، براش پاراگراف‌هايي از كتاب‌ها ‌رو مي‌خونم، مثلا همچين چيزهايي از كتاب «سگ سفيد»:

«خانه‌اي مشتعل است اما كسي كاري به كار آن ندارد. به عكس در پنجاه قدمي، مردم جلو ويترين مغازه‌اي جمع شده‌اند و سوختن خانه‌اي را روي صفحه تلويزيون تماشا مي‌كنند. واقعيت در دو قدمي آنهاست اما ترجيح مي‌دهند كه آن را روي صفحه تلويزيون تماشا كنند. آخر اين يكي كه براي نشان دادن انتخاب شده است حتما ديدني‌تر از خانه‌اي است كه در نزديكي‌شان مي‌سوزد. تمدن تصويري به اوج قدرت خود رسيده است.»

گاهي دمش رو تكون ميده، گاهي چشماشو از من برمي‌گردونه. من ازش خوشم مياد. صورت ترسناكي داره اما رفتار خيلي خوبي داره. بهش گفته بودم: «دير يا زود جوان‌ها شروع خواهند كرد با جامعه همان معامله‌اي را بكنند كه پيكاسو با واقعيت كرده است. يعني آن را تكه‌تكه كنند.» دلم‌ مي‌خواد بدونه كه يك كتابي هست، دوست دارم براش بخونم، البته هميشه تكه‌هايي از كتاب رو براش مي‌خونم، بي‌ربط و توي روز‌هاي مختلف:

«وقتي انسان كتابي در مورد مثلا سياهي‌هاي جنگ مي‌نويسد، سياهي‌ها را از بين نمي‌برد بلكه خود را از وحشت آنها خلاص مي‌كند.»

من از اين سگ چيزي ياد گرفتم كه هيچ‌وقت از ياد نمي‌برم. بايد به مردم اعتماد داشت. اصلا مهم نيست كه هميشه سرم كلاه مي‌ذارن، منو مسخره مي‌كنن يا خيانت مي‌كنن. بهم ياد داد كه اعتماد كنم، مثل خودش كه به ما و آدم‌هاي اين خيابون اعتماد كرد و امروز همه بهش فكر مي‌كنن. من ديرتر از همه مغازه رو تعطيل مي‌كنم و بعضي شبا با من تا ته خيابون قدم مي‌زنه. منم هر شب براش اين جمله رو تكرار مي‌كنم:

«در سراسر طول تاريخ بشر، هرگاه ماهيت اصلي مساله از حماقت مايه بگيره، تيزهوشي هرگز قادر به درمان اون درد نيست.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون