• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4493 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۹ مهر

فلسفه دانشگاه در گفتارهايي از احسان شريعتي، رضا ماحوزي و محمدرضا بهشتي

دانشگاه در انقطاع از سنت

محسن آزموده| فلسفه دانشگاه يا تامل فلسفي درباره دانشگاه چندي است كه در ميان روشنفكران، دانشگاهيان، محققان و پژوهشگران ايراني از حوزه‌هاي مختلف فلسفه، علوم اجتماعي، علوم سياسي و حتي علوم پايه رونق گرفته است. در اين زمينه البته بايد تلاش‌هاي پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي را ارج نهاد كه در چند سال اخير به گردآوري، نگارش، ترجمه و نشر آثار فراواني در اين حوزه همت گماشته و عمده تاملات صاحب‌نظران ايراني در زمينه آموزش عالي را گردآوري و منتشر كرده است. اما فراتر از آن، كثرت اين آثار و اظهارنظرها نشان‌دهنده آن است كه دانشگاه براي دغدغه‌مندان ايراني به درستي به مساله بدل شده و اين پرسش كليدي در ذهن آنها مدام تكرار مي‌شود كه اصولا دانشگاه چيست؟ چه ضرورتي دارد و ما از آن چه مي‌خواهيم؟ رويكرد فلسفي به دانشگاه يكي از منظرهايي است كه مي‌توان به دانشگاه داشت. كتاب «فلسفه دانشگاه: تاملاتي درباره دانشگاه در جهان و ايران» با ويراستاري رضا ماحوزي كه به تازگي توسط انتشارات پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي منتشر شده، از اين منظر به مساله دانشگاه مي‌پردازد. به اين مناسبت دوشنبه گذشته در سراي كتاب نشستي با حضور رضا ماحوزي، ويراستار كتاب و معاون پژوهشي پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، احسان شريعتي، پژوهشگر و استاد فلسفه و محمدرضا بهشتي، استاد فلسفه برگزار شد كه گزارش تفصيلي آن از نظر مي‌گذرد.

 

تامل فلسفي در باب دانشگاه

رضا ماحوزي، استاد فلسفه| دغدغه اصلي ما در كتاب اين پرسش مطرح در بيرون از دانشگاه بود كه نهاد علم در ايران به دلايل متعدد جدي گرفته نشده است. دانشگاه‌هاي كهن جهان مقدماتي دارند كه اين مقدمات در تاسيس دانشگاه در ايران اساسا يا طرح نشده‌اند يا جدي گرفته نشده‌اند. موضوع تاملات فلسفي درباره آموزش به نحو عام و آموزش عالي به‌طور خاص به 200 سال اخير محدود نيست. افلاطون در دفترهاي چهارم تا ششم جمهوري از سطحي از آموزش عالي سخن مي‌گويد كه كاركرد خاصي دارد. در مدينه افلاطون افراد قرار است كارويژه‌هايي داشته باشند و آموزش معطوف به آماده كردن آنها براي آمادگي جهت انجام اين كارويژه‌هاست. اين بحث منحصر به افلاطون هم نيست و در مباحث انسان‌شناسي فلسفي و اخلاق و حتي در برخي آثار سياسي نيز شاهد اهميت يافتن نظام آموزشي براي تربيت انسان در يك نظام سياسي و اجتماعي هستيم. بنابراين موضوع تامل فلسفي درباره دانشگاه امري قديم است، اما آنچه تحت عنوان فلسفه دانشگاه مي‌شناسيم، محدود به دو سده اخير در غرب است. اگر تاملات جان لاك و ژان ژاك روسو درباره تربيت كودكان به عنوان مصداقي از بحث درباره آموزش عمومي را كنار بگذاريم، شايد اولين رساله جدي كه درباره دانشگاه به مثابه يك نهاد مستقل پديد آمده، رساله «نزاع دانشكده‌ها»ي ايمانوئل كانت است كه مكمل رساله «تعليم و تربيت» اوست. در اين رساله كانت كارويژه اصلي دانشگاه را استقلال علم و رهانيدن آن از دو نهاد قدرت بيروني يعني نهاد دولت و نهاد كليسا مي‌خواند. در كتاب «دانشگاه‌ها در قرون وسطي» نوشته ورژه تاريخ سه سده نخست تاسيس دانشگاه‌ها در كشورهايي چون ايتاليا، انگلستان و فرانسه آمده و شاهديم كه در طول اين سيصد سال دانشگاه ميان دولت و كليسا و امپراتوري دست به دست مي‌شود و در تمام اين سه سده، دانشگاه مي‌كوشد خودش را مستقل كند تا اينكه زمينه تاريخي آن اواخر قرن هجدهم در نتيجه تحولاتي كه در اروپا پديد آمد، از جمله تصرف سرزمين‌هاي پروس توسط ناپلئون و نهايتا تاسيس دانشگاه برلين در 1810 فراهم شد. در اين زمان به فلسفه دو كارويژه اساسي سپرده شد؛ نخست اينكه فلسفه از طريق نقد مباني ساير علوم در دانشكده‌هاي ديگر كمك به رشد آنها كند و ديگري بر ساخت نوعي از هويت دانشگاهي به عنوان روح دانشگاه كه اين روح دانشگاه حركتي معطوف به آينده را براي دانشگاه متصور شود، حركتي كه متناسب با رشد عقل باشد. اينجا بود كه فلسفه تاريخي‌ترين نقش خود را ايفا مي‌كرد، زيرا بنا به آرمان افلاطوني در دل يك نظام سياستگذاري قرار گرفت و نقش تعيين‌كننده يافت. مقابل جريان آلماني در سنت انگليسي برنامه‌اي آموزش محور داريم كه بنا را بر فرهيختگي گذاشته است. اين دو سنت در قرن نوزدهم محور اصلي تاملات فلسفي راجع به دانشگاه بودند.

 

پرسش‌هاي نو از دانشگاه

در قرن بيستم از همان آغاز به تدريج شاهد به حاشيه راندن فلسفه در ساحت‌هاي مختلف هستيم، خواه كنار گذاشتن تدريجي ايده وحدت محور آلماني در عرصه پژوهش و خواه ايده شرافت‌ساز انگليسي. قدرت گرفتن و اهميت يافتن علوم اجتماعي، غلبه اقتصاد آزاد در سطح جهاني و ترديد در عقل مدرن از عوامل تضعيف فلسفه شدند و عمدتا بعد از جنگ جهاني دانشگاه‌هايي ايجاد شدند كه تحت تاثير گفتمان امريكايي سمت و سوي خاصي در جهت ارتباط با بازار آزاد پيدا كردند. اين دوران فروبستگي به تدريج زمينه‌اي را فراهم كرد كه برخي فيلسوفان از درون آكادمي يا بيرون از آن، عدم استقلال دانشگاه را به چالش بكشند و خواستار بازگشت به سنت فراموش شده قرن نوزدهم شوند. يعني بار ديگر تاملات فلسفي در باب دانشگاه كه به وضع انگل‌بار دانشگاه‌ها انتقاد داشت، مطرح شد. اين بازگشت به ايده دانشگاه در نيمه دوم قرن بيستم كه از سوي فلاسفه‌اي چون مارتا نوسباوم، ژاك دريدا، گادامر متاخر، هابرماس و... اگرچه تام و تمام نبود، اما بنا را بر رهايي بخشي دانشگاه داشتند، حتي رهايي از ايدئولوژي‌هايي كه خود ايده دانشگاه را به دردسر انداخته است.

 

پرسش از دانشگاه ايراني

بر اساس اين مباحث نشست‌هاي متعددي برگزار و در نهايت سه پرسش درباره دانشگاه ايراني مطرح شد: 1. آيا ما در هشتاد سال اخير نگاهي به تاملات فلسفي راجع به دانشگاه داشته‌ايم؟ آيا اين نقد درست است كه علم در ايران بي‌بته بوده است؟ 2. آيا با توجه به شرايط فعلي كه با دردسرهاي متعدد در نظام دانشگاهي مواجه هستيم، از مديريت‌هاي متلون تا انتحال‌ها و اعتراض به بي‌رمقي دانشگاه، پديده مرگ دانشگاه، توده‌گرايي، منابع مالي دانشگاه‌ها، بي‌كيفيتي و... ضرورتي دارد كه به فلسفه دانشگاه بپردازيم؟ 3. به فرض مثبت بودن پاسخ پرسش دوم، متناسب با ساخت فرهنگ و اجتماعي و ديوانسالاري آموزشي در ايران، كدام رويكرد فلسفي مي‌تواند درباره دانشگاه ما نسخه شفابخشي باشد؟

 

فلسفه الگو‌دهنده به علوم

احسان شريعتي، استاد و پژوهشگر فلسفه| اهميت كتاب در اين است كه بحث تازه‌اي را درباره رسالت و ماهيت يا هدف يا ذات دانشگاه در ايران باز مي‌كند. البته در اين كتاب هنوز به تعبير پديدارشناسان وارد اصل بحث يا حاق واقع نشده‌‌ايم، زيرا به نظر مي‌رسد مباحث در اين كتاب كنار هم چيده شده‌اند، اما جدل مشتركي پديد نيامده كه بتواند يك سنتز يا مولفه‌اي فراهم آورد. همچنين كتاب از برخي ايرادات شكلي رنج مي‌برد، مثل ضبط غلط برخي مفاهيم تخصصي و فلسفي كه نيازمند ويراستاري مجدد و دقيق و تصحيح آنهاست.

اما مورد مهم‌تر از خلال بحث ماجراي هايدگر و دانشگاه قابل طرح است كه فصلي از اين كتاب را نيز به خود اختصاص داده است. هايدگر در خطابه رياست در دانشگاه فرايبورگ در سال 1933 راجع به ضرورت يك رفورم دانشگاهي بزرگ سخن مي‌گويد. البته در آن زمان هنوز ابعاد اين رفورم مشخص نبود، اما بعدا مشخص شد كه هم بعد ملي دارد و هم بعد سوسيال (عدالت‌طلبانه) . هايدگر بر اساس مفهوم Selbstbehauptung كه آن را از فيلسوفان پيشين چون شلينگ گرفته، مي‌خواهد مفهوم آزادي را بازتعريف كند و نشان بدهد كه چرا دانشگاه نه فقط بايد آزاد و مستقل از قدرت‌هاي ديگر باشد، بلكه در اصل رهبر معنوي ساير نهادهاست. هايدگر اين را در ادامه بحث كانت در «نزاع دانشكده‌ها» مطرح مي‌كند كه كانت مي‌گفت اگر دانشكده فلسفه پايين‌تر از طب و حقوق و تئولوژي است، بايد برعكس باشد، چون فلسفه است كه الگوي اصلي را به همه علوم مي‌دهد و مبناي نظري همه رشته‌هاست.

 

برترين نهاد علمي يك كشور

هر تمدن و فرهنگي تمام آنچه دارد را در نهادي كه به‌طور كلي دانشگاه مي‌خوانيم، در طبق اخلاص مي‌گذارد. خود مفهوم دانشگاه يعني university از ريشه لاتين universum يعني عالم مي‌آيد. universus نيز به معناي تمام و كمال است به‌طور كلي يونيورسيتي به معناي دايره‌اي كامل است كه در آن تمام علوم جمع شده‌اند. يك معناي ديگر دانشگاه بدنه و پيكره خود اساتيد و دانشجويان هستند كه يك انجمني مي‌سازند. به اين معنا مثلا در فرانسه، يونيورسيته به معناي مجموعه همه نهادهاي آموزشي از ابتدايي تا عالي بود. خلاصه دانشگاه مغز متفكر و برترين نهاد علمي يك كشور است.

اهميت و ابعاد بحث هايدگر در كتاب حاضر چندان روشن نمي‌شود، زيرا ارايه‌كننده بحث دكتر عبدالكريمي، به‌طور كلي موضع دفاعي از هايدگر و خوانشي سنتي و فرديدي از او دارد و ناقديني هم كه به بحث وارد شده‌اند، خواه در مقام نقد و خواه در مقام دفاع، اهميت مفاهيم كليدي مثل آزادي و كل انديشه هايدگر و طرح او براي دفاع از دانشگاه را به خوبي نشان نداده‌اند. به عبارت ديگر طرح مباحث مبهم است و به‌طور كلي گفته مي‌شود كه دانشگاه بايد رسالت معنوي داشته باشد و رهبران دانشگاه بايد راهبري شوند و آموزگاران و دانش‌آموزان به عنوان بدنه دانشگاه بايد ريشه در حقيقت دانشگاه داشته باشند و در نهايت نيز به شكل انتقادي اين پرسش مطرح مي‌شود كه آيا وضعيت فعلي آلمان در ذات دانشگاه ريشه دارد؟ هايدگر پاسخ مي‌دهد كه خير، بلكه اين آزادي در اوايل قرن نوزدهم توسط كساني چون هومبولت ساخته شده بود. هومبولت دانشگاهي مي‌خواست كه آزاد، حقيقت‌جو و مستقل هم از كليسا و هم از نهاد دولت باشد، زيرا به تعبير كانت بايد به دولتمردان فهماند كه فلسفه رقيب شما نيست، بلكه مي‌خواهد حقيقت را نشان دهد و اين به درد شما نيز مي‌خورد. بنابراين با تاسيس دانشگاه برلين در 1810 الگوي جديدي از دانشگاه پديد آمد. اما از نظر هايدگر اين مفهوم از آزادي دچار انحطاط شد و تبديل به يك آزادي ليبرال بورژوايي شد كه معناي آن عدم نظارت قواي بيروني بر كار علمي بود. در نتيجه دانشگاه به خصوص در جمهوري وايمار (1933 تا 1919) دچار بي‌مبالاتي و بي‌تعهدي و بي‌تفاوتي شد، در حالي كه ما بايد دانشگاه را به معناي عميق آزادي از ديد هايدگر بازگردانيم.

 

دانشگاه بلاشرط

مفهوم مورد دفاع هايدگر از آزادي هم از نيچه و هم از شلينگ نشات گرفته و عبارت است از اراده‌اي كه مي‌خواهد خودش را تحقق ببخشد و الان (در زمان هايدگر و در خطابه او) به معناي اراده ملي است و دانشگاه بايد از اين آزادي دفاع كند، يعني آزادي مسووليت در مقابل هر اقدام و آزادي قدرت تصميم گرفتن در مقابل هر وضعيت خاص. در كتاب تاكيد مي‌شود كه هايدگر يكي از پنج فيلسوف بزرگ كل تاريخ و در كنار ويتگنشتاين يكي از دو چهره مهم فلسفه قرن بيستم است. بنابراين اگر بزرگ‌ترين فيلسوف قرن بيستم از نظر بسياري، بزرگ‌ترين اشتباه سياسي تاريخ فلسفه را كرده، ضرورت دارد كه بيش از اين به آن توجه شود.

همچنين هايدگر ميراث بر سنت اگزيستانس است كه بنيانگذارش كي يركه گور معتقد است تفكر انتزاعي سودي ندارد، زيرا متفكر انتزاعي كاخي مي‌سازد و خودش مثل سرايداري در كلبه محقري كنار آن زندگي مي‌كند. در حالي كه فلسفه اگزيستانس، انضمامي است و به اين مي‌پردازد كه من در اين موقعيت اگزيستانسيال چگونه تصميم مي‌گيرم. بنابراين هر كاري كه فيلسوف مي‌كند بايد مبناي فلسفي داشته باشد و طرحي كه هايدگر براي رفورم مي‌دهد و تعريفش از آزادي يك بحث فلسفي است و يك اشتباه سياسي جزيي نيست. بنابراين براي خوانش درست از هايدگر بايد عميق‌تر از اين به آن پرداخته مي‌شد. البته اين كار توسط پساساختارگرايان فرانسوي و به خصوص دريدا صورت گرفته است. دريدا در برابر سه الگوي دانشگاه در خدمت كليسا، دانشگاه در خدمت دولت-ملت و دانشگاه در خدمت حقيقت يا آزادي، الگوي دانشگاه بلاشرط را مطرح مي‌كند، يعني دانشگاهي كه هدف آن واسازي و ساخت‌گشايي ساختارهاست، دانشگاهي كه پنبه همه سيستم‌ها را مي‌زند و ساختارهاي متصلبي كه در تاريخ انديشه و فرهنگ به وجود آمده را واسازي مي‌كند. او از تعبير «دانشگاه در راه» يا «دانشگاه آينده» استفاده مي‌كند. البته خود اين الگوي دريدايي ريشه در هايدگر دارد، همچنان كه تعبير «واسازي» (Deconstruction) دريدا ريشه در اصطلاح Abbau هايدگر دارد و در واقع دريدا خوانش درستي از هايدگر دارد.

 

دانشگاه ايراني انقطاع از سنت

در ايران مدرنيته در گسست از سنت و به صورت آمرانه مستقر شد. در نتيجه دانشگاه مدرن در ايران نيز برخلاف دانشگاه‌هاي غربي كه در تداوم هم بودند، تاسيس شد. يعني سنت ما متحول نشد و اين انقطاع تا به امروز تداوم يافته است. ما الان در دانشگاه‌ها دو دپارتمان جدا از هم براي فلسفه داريم، يكي دپارتمان فلسفه اسلامي كه از زمان ملاهادي سبزواري تاكنون، بيشتر شرح متون فلسفي قدماست و ديگري دپارتمان فلسفه كه بيشتر ترجمه متون فلسفي غرب است. البته عمده ترجمه‌ها نيز در بيرون از دانشگاه صورت مي‌گيرد و در دانشگاه مصرف مي‌شود. بين اين دو دپارتمان نيز بحثي صورت نمي‌گيرد و اصلا ربطي به هم ندارند. علت نيز آن است كه به تعبير فوكو اپيستمه، يعني صورت‌بندي معرفتي اين دو دنيا با هم فرق مي‌كند و هنوز فلسفه اسلامي در جهان‌شناسي بطلميوسي به سر مي‌برد، بنابراين به اين گسست معرفتي توجه نمي‌شود.

ديگر مشكل اين است كه در دانشگاه ما، آن نهاد يا صنف مجموعه اساتيد و دانشجويان تشكيل نشده است. ما چيزي به نام نهاد صنفي اساتيد نداريم، بحث علمي بين اساتيد و دانشجويان صورت نمي‌گيرد و حيات فكري و جدلي و علمي در دانشگاه‌هاي ما جريان ندارد و دانشگاه‌ها مساله‌محور نيستند و بدل به كارخانه‌هاي مدرك‌سازي براي رزومه شغلي شده‌اند. در كتاب حاضر براي اين مشكلات راه‌حلي ارايه نشده و به «نمي‌دانم» سقراطي كه نوعي تجاهل العارف و آيروني است، اكتفا شده است. اما راه‌حل ما براي برون‌رفت از اين بحران‌ها چيست؟ اين سوالي است كه دانشگاه به عنوان يك نهاد بايد (يك گاه) به آن پاسخ بدهد. نهاد دانشگاه در ايران نسبتا جوان است و اين پرسشي است كه هنوز به آن نپرداخته‌ايم و بايد به آن توجه كنيم. در اين كتاب البته تنها طرح مساله شده و بايد براي پاسخ به آن كوشش كنيم.

 

پرسش فلسفي از دانشگاه

محمدرضا بهشتي، استاد فلسفه دانشگاه تهران|در كتاب برخي اغلاط املايي و انشايي هست كه نيازمند ويرايش مجدد هست. معادل‌هاي اصطلاحات انگليسي و به ويژه آلماني نيز بايد دوباره بازبيني شود. در بخش اول كتاب انديشه‌هاي متفكران مهمي چون كانت، هومبولت، هگل، ياسپرس، هوسرل، ماكس وبر، هايدگر، هابرماس و دريدا درباره دانشگاه مطرح مي‌شود. كانت چهره‌اي است كه در زمينه‌هاي مختلف از جمله در زمينه دانشگاه مباحثي مطرح كرده اما در ايران بيشتر به سه نقد او و به ويژه به نقد اول و از آن ميان به بخش اول كتاب يعني حسيات استعلايي توجه شده است. در اين كتاب خوشبختانه به بحث دانشگاه او توجه مي‌شود. چهره ديگر هومبولت است كه با او يك دگرگوني در نوع تلقي از فرهنگ و آموزش ايجاد مي‌شود. ما هنوز با ايده‌هاي اصلي هومبولتي آشنايي پيدا نكرديم، در حالي كه اگر آشنا مي‌شديم، هم در نظام تعليم و تربيتي و هم در دانشگاه مايه تامل‌هاي جدي مي‌شد و چه بسا با ساختارهاي متفاوتي مواجه مي‌شديم و حتي در تعليم و تربيت حوزه‌هاي علميه ما موثر مي‌شد و مكمل يا مصحح اقداماتي مي‌شد كه در اين مراكز صورت مي‌گيرد.

فلسفه دانشگاه يعني دانشگاه مورد پرسش فلسفي قرار بگيرد. پرسش فلسفي چيست و چه فرقي با پرسش‌هاي روزمره از يكسو و پرسش‌هاي علمي از سوي ديگر دارد؟ قدر مسلم اين است كه در پرسش فلسفي گويي تلاش فيلسوف اين است كه واقعيت زمانه خودش را به مفهوم درآورد و يكي از ابعاد اين واقعيت پديده‌اي به نام دانشگاه است و فلسفه دانشگاه به همين معناست، يعني كوشش براي آنكه دانشگاه را مفهوم سازد. در كتاب حاضر اين كوشش از جنبه‌هاي مختلف صورت گرفته است. در يك‌سال اخير بخش اول جلد اول دفترهاي سياه مارتين هايدگر را با دكتر حيدري خوانديم. دفترهاي سياه، يادداشت‌هاي نامنسجم و پراكنده هايدگر در طول زمان است كه سه جلد قطور را شامل مي‌شود و خودش پيش از مرگ توصيه كرده بود كه چاپ شود. جملات در اين يادداشت‌ها كوتاه و گاه ناتمام و يادداشت‌گونه است. زبان هايدگر در اين يادداشت‌ها در اوج پيچيدگي و دشواري است، با اين حال نكات بسيار قابل توجهي با صراحت و تندي بيان شده است. مثلا وقتي به نقد ياسپرس مي‌رسد، هيچ ملاحظه‌اي صورت نمي‌گيرد و پيداست كه هر چه به ذهنش مي‌رسيده، مي‌نوشته است. 120 قطعه درباره دانشگاه است. ما تصميم گرفتيم اين قطعات را با دقت بيشتر و با توجه به ارجاعات آنها ترجمه و ويرايش كنيم. در كتاب فلسفه دانشگاه، ايده هايدگر و مفاهيم محوري او درباره دانشگاه درنيامده است و صرفا به چند جمله از سخنراني خطابه رياست دانشگاه از او اكتفا شده است.

بخش دوم كتاب كه بحث از دانشگاه ايراني و تلقي از دانشگاه و وضعيت دانشگاه در ايران است، بسيار مهم است. نهاد دانشگاه با يك هدف‌گذاري در ايران تاسيس شد و مثل همه نهادهاي ديگر مي‌توان پرسيد نسبت به هدف‌گذاري كه مدنظر بود، با هر تلقي كه از دانشگاه وجود داشت، الان وضعيتش چطور است؟ تا چه اندازه آن هدف برآورده شده است؟ آنگاه سوال اساسي اين است كه چرا؟! به نظر من هنوز به سمت اين «چرا» به طور جدي حركت نكرده‌ايم. دانشگاه در برخي جوامع كاركردي را ايفا مي‌كند و در جامعه ما به نظر مي‌رسد، اين كاركرد در برخي جاها دچار اختلال است و نسبت به سرآغاز آن در جامعه خودمان نيز اين امر مشهود است. اگر اين ناسازگاري صرفا مربوط به دانشگاه بود، مي‌توانستيم بگوييم كه اين امري منحصر به دانشگاه است و حتي بگوييم كه مشكل از مديريت است؛ اما وقتي مي‌بينيم كه اين اختلال منحصر به اين نهاد نيست، سوال‌مان يك درجه بالاتر مي‌رود: چرا. وقتي در رفتارهاي فرد و جامعه عدم انسجام مي‌بينيم، متوجه يك پريشاني بنيادي‌تر مي‌شويم.

 

كي هستم؟ چه مي‌خواهم؟

طرح مساله جايگاه دانشگاه بايد در يك بستر بزرگ‌تر صورت بگيرد و آن داستان هويت است. به نظر مي‌آيد در هويت دانشگاهي يك تلاطم و ناهمخواني و پريشاني وجود دارد و اين هويت دانشگاهي بخشي از يك كل است و در نتيجه اين اختلال به هويت كل جامعه مربوط مي‌شود. بنابراين آيا ما نبايد تلاش كنيم كه بدانيم ريشه‌هاي اين مشكل كجاست و بروزش در سطح دانشگاه به اين شكل است؟ ما با يك مساله انسان‌شناسانه بسيار عميق روبه‌رو هستيم. اگر ناهمخواني در گفتار و كردار و انديشه‌هاي ما ديده مي‌شود كه چنين است، پس چه بسا ما بايد به سوال‌هاي بنياديني كه به نحوي از انحا در شكل‌دهي هويت انساني نقش ايفا مي‌كنند، بازگرديم. يعني پرداختن به دانشگاه از زواياي مختلف مثل اقتصاد دانشگاه، گره خوردن دانشگاه با تكنيك و صنعت، پولي‌سازي و تجاري‌سازي دانشگاه‌ها، گره زدن دانشگاه با تحولات جديد فناوري و... صورت مي‌گيرد، اما به نظر من به عنوان يك استاد فلسفه، اين پرسش هم مطرح است كه چه نسبتي ميان پرسش فلسفي ما و دانشگاه مي‌تواند صورت بگيرد؟

براي روشن شدن بحث، سعي كردم سوال‌ها را تا سرحد امكان ساده كنم. به نظر من مساله انسان شناختي است. ما در مقابل دو پرسش كليدي كه نقش مهمي در زندگي‌مان ايفا مي‌كنند، دچار ابهام هستيم: 1. من كي هستم؟ اين سوالي بسيار مهم و در عين حال به نظر ساده است. 2. من چه چيزي مي‌خواهم؟ اين دو سوال فوق‌العاده تعيين‌كننده هستند. همه نسبت‌هايي كه با چيزها، جهان و افراد ديگر داريم، با اين دو سوال گره مي‌خورد. نسبت گرفتن‌هاي مختلف ما يك جا بايد با هم گره بخورند. اگر در هر عرصه‌اي تكثرگرايي معنا داشته باشد، فارغ از اينكه خوب است يا بد است، اينجا نمي‌توان چند من داشت. اگر من در تصويري كه از خودم دارم دچار چندگانگي و ابهام باشم، خود را در شوون مختلف زندگي‌ام آشكار مي‌كنم. اين ابهام و چندگانگي را در گفتار و كردار خودمان در شوون مختلف مي‌بينيم. اين بحث بنيادي‌تر از اخلاق است، زيرا وقتي تلقي ناهمخوان و مبهمي از خودمان داريم، به تناسب آن تصوير، واقعا رفتارها و كردارهاي ناهمگون و نامنسجم در جاها و زمان‌هاي مختلف از خود بروز مي‌دهيم. اخلاق هم روي اين سوار مي‌شود. خواسته‌ها نيز چنين است. وقتي ندانيم كه دقيقا چه مي‌خواهيم كه خود به «من كي هستم» بازمي‌گردد، اين تشتت و تفرق را مي‌بينيم. اين سوال‌ها در نسل جوان‌تر هم ديده مي‌شود و در نتيجه شاهد يك نارضايتي مدام و التهاب هستيم. اين ابهام در تصاوير از اينكه چي هستيم و چه مي‌خواهيم، خودش را در فكر و سخن و كردار ما آشكار مي‌كند. بر اين اساس اگر اختلالي در حوزه‌اي مثل دانشگاه داريم، به اين دليل است كه تلقي ما از دانشگاه دچار ابهام است. بنابراين بايد نخست تصوير خودمان را از دانشگاه روشن كنيم و آشكار سازيم كه دانشگاه چيست و چه نقشي را بايد ايفا كند؟

پرسش فلسفي از دانشگاه نبايد در سطوحي متوقف شود كه مجال پرسش از چيستي دانشگاه را فراهم نياورد. در جوامع غربي چرا و به چه منظوري دانشگاه تاسيس شد؟ ما چرا اين كار را كرديم و امروز نسبت به روز نخستي كه چنين كرديم، چه وضعيتي داريم؟ در اين صورت است كه مساله فلسفه دانشگاه روشن مي‌شود. بنابراين ما بايد سوال را به نحوي مطرح كنيم كه پرسش به نحو جدي و در جايگاه خود مطرح شود. به نظر مي‌رسد در كتاب حاضر به اين لايه از پرسش به طور جدي نپرداخته است. بنابراين هم مي‌توان گفت پرسيده‌ايم و هم نپرسيده‌ايم. اگر بتوانيم خودمان را به اين سطح از پرسش برسانيم، آنگاه روشن مي‌شود، برخي تلاش‌هايي كه صورت مي‌گيرد، اگرچه ارزشمند است، اما در اولويت ما نيست. بنابراين كتاب هم فتح باب است و هم در مواجهه اول مثل هر كار آغازيني تازه ما را متوجه اين مي‌كند كه نقطه آغازين ما در كار فلسفي اين است كه بايد دورخيز مجددي كرده و سوال خودمان را دقيق كنيم. ما نيازمند اين پرسش فلسفي هستيم كه دانشگاه چيست و ما چه چيزي از آن مي‌خواهيم.


احسان شريعتي: در ايران مدرنيته در گسست از سنت و به صورت آمرانه مستقر شد. در نتيجه دانشگاه مدرن در ايران نيز برخلاف دانشگاه‌هاي غربي كه در تداوم هم بودند، تاسيس شد. يعني سنت ما متحول نشد و اين انقطاع تا به امروز تداوم يافته است. ما الان در دانشگاه‌ها دو دپارتمان جدا از هم براي فلسفه داريم.

محمدرضا بهشتي: پرسش فلسفي از دانشگاه نبايد در سطوحي متوقف شود كه مجال پرسش از چيستي دانشگاه را فراهم نياورد. در جوامع غربي چرا و به چه منظوري دانشگاه تاسيس شد؟ ما چرا اين كار را كرديم و امروز نسبت به روز نخستي كه چنين كرديم، چه وضعيتي داريم؟ در اين صورت است كه مساله فلسفه دانشگاه روشن مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون