چند بند از يك شعر سده ششم هجری
ای نام تو دستگیر آدم
جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبّه عرش تكیهگاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشكسته ز گوشه كلاهت
هم عقل دویده در ركابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ كبود ژندهدلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه، طاسك گردن سمندت
شب، طرّه پرچم سیاهت
جبریل، مقیم آستانت
افلاك، حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع، خاك پایت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت
خوردهاست خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد كه رقیب جان، خرد كرد
نام تو ردیف نام خود كرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
از نام محمّدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرّف
وز حرمتت آدمی مكرّم
از امر مبارك تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
كونین نوالهای ز جودت
افلاك طفیلی وجودت
ای مسند تو ورای افلاك
صدر تو و خاك توده، حاشاك
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همّت تو خاشاك
نُه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زآن پاك
در راه تو زخم، محض مرهم
بر یاد تو زهر، عین تریاك
در عهد نبوّت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه خاك
تو كرده اشارت از سرانگشت
مَه قرطه پرنیان زده چاك
نقش صفحات رایت تو
«لولاك لما خلقت الافلاك»
خواب تو «ولایَنامُ قلبی»
خوان تو «اَبیتُ عِندَ رَبّی»...
ای حجره دل، به تو منوّر
وی عالم جان ز تو معطر
ای شخص تو عصمت مجسّم
وی ذات تو رحمت مصوّر
بی یاد تو ذكرها مزوَّر
بی نام تو وِردها مبتّر
ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلك چو گوی عنبر
از «یَعصِمكَالله» اینت جوشن
وز «یغفركالله» آنت مغفر
تو ایمنی از حدوث، گو باش
عالم همه خشك یا همه تر
تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاووس ملائكه بَریدت
سرخیل مقرّبان مُریدت
ای شرع تو چیره چون به شب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقلِ گرهگشای معنی
در حلقه ی تو نوآموز
ای تیغ تو كفر را كفنباف
نعلین تو عرش را كُلهدوز
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مكتبها به عید نوروز
از موی تو رنگ كسوت شب
وز روی تو نور چهره روز
حلم تو شگرف دوزخآشام
خشم تو عظیم آسمانسوز
بنموده نشان روی فردا
آیینه معجز تو امروز
ای گفته صحیح و كرده تصریح
در دست تو سنگریزه تسبیح
هر آدمیای كه او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو، خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد؟
نعت تو سزای تو خدا گفت
گرچه نه سزای حضرت توست
بپذیر هرآنچه این گدا گفت
هرچند فضولگوی مردی است
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هرآنچه گفت یا كرد
نادانی كرد و ناسزا گفت
زآن گفته و كرده گر بپرسند
كز بهر چه كرد یا چرا گفت؟
این خواهد بود عُدّت او
كفاره هرچه كرد یا گفت
تو محو كن از جریده او
هر هرزه كه از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
...