• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4499 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ آبان

من‌ بعد مكن چنان كز اين پيش

ناديا فغاني

ژن‌هاي خانواده من، ژن‌هاي تقريبا خوبي هستند. خيلي از بيمار‌‌هايي را كه توي هر خانواده حداقل دو سه نفر با آنها درگيرند، ما توي خانواده‌مان نداريم. ديابت و فشار خون و ‌ام اس و چربي خون بالا حداقل تا الان سر و كله‌شان دور و برمان پيدا نشده ‌است. تنها چيزي كه تقريبا به وفور داريم, سرطان است. چند مورد از دست دادن عزيز داشته‌ايم و چند مورد هم تشخيص به موقع سرطان كه باعث شده جان من و اطرافيانم نجات پيدا كند.

براي همين، من هميشه حواسم به بيماران سرطاني بوده است. مي‌دانستم كه تشخيص اين بيماري چه بار رواني سنگيني روي سرشان آوار مي‌كند و هميشه اگر به اين بيماري شك كرده‌ام و خواسته‌ام بيمار را دنبال بررسي‌هاي بيشتر بفرستم يا اگر جواب آزمايشي، چيزي به دستم رسيده كه تشخيص سرطان را قطعي مي‌كرده است، سعي كرده‌ام با هزار تمهيد و ترفند، يك جوري خبر را به بيمار بدهم كه كمترين آزار را ببيند و بعدش هم تا جايي كه توانسته‌ام، دلگرمي داده‌ام و راهنمايي كرده‌ام.

به خودم غرّه بودم كه خوب از پس مديريت چنين موقعيت‌هايي برمي‌آيم و خبرهاي بد را خوب شكرمال مي‌كنم و تحويل بيمار مي‌دهم.

خبر نداشتم ولي كه جاهاي زيادي، جاهاي خيلي زيادي احتمالا گند زده‌ام و نفهميده‌ام. اين را از آنجا فهميدم كه چند روز پيش خانمي جواب آزمايش قند خونش را برايم آورد. مثل دفعه قبل كه آمده‌ بود درخواست آزمايشش را بنويسم, دخترش همراهش بود. قند و چربي‌اش سر به فلك مي‌زد و تشخيص ديابت قطعي بود. هميشه در موقعيت‌هاي مشابه بدون اينكه مثل موارد سرطان، حواسم را جمع كنم براي بيمار روضه مكشوف مي‌خواندم از اينكه ديابت را بايد جدي گرفت و اگر بخواهد آن را سرسري بگيرد به هزار جا ممكن است بزند و آخر و عاقبت خوشي ندارد. بعدش هم بيمار را مي‌فرستادم پيش متخصص غدد و قلب و كليه و چشم تا بقيه كارها و معايناتش را پي بگيرد. حواس‌جمعي لازم نداشت به نظرم. ديابت بود ديگر. سرطان كه نبود.

اين دفعه اما بعد از ديدن جواب آزمايش و وقتي از بيمار پرسيدم آيا در خانواده‌شان كس ديگري ديابت دارد يا نه، دخترش با بغضي كه ناگهان به چهره‌اش هجوم آورد و در حالي كه سعي مي‌كرد لرزش صدايش را از مادرش پنهان كند، گفت كه دايي‌اش ديابت داشته و حدود 8 ماه پيش فوت كرده است.

بايد همانجا دوزاري‌ام مي‌افتاد كه براي اين بيمار و براي اين خانواده، ديابت همان سرطاني است كه بايد حواسم را بابتش جمع كنم. اما نفهميدم. نفهميدم كه بغض دختر، اگر نصفش براي دايي از دست ‌رفته‌اش است، نصفش هم براي اين است كه الان من دارم با حرف‌هايم، آينده مادرش را برايش تصوير مي‌كنم، آينده‌اي كه 8 ماه پيش از جلوي چشمش عبور كرده‌ بود.

تازه بعد از يكي، دو دقيقه حرف زدن و توضيح دادن و بعد از اينكه دختر يكي، دو بار ديگر بغضش شكست و به سختي آن را قورت داد تا مادرش نفهمد، حواسم به موضوع جمع شد. دير شده بود؟ نمي‌دانم. تنها كاري كه در آن لحظه از دستم برمي‌آمد اين بود كه دروغ سر هم كنم و بگويم خواهر من هم سال‌هاست كه ديابت دارد و با تشخيص به ‌موقع و كنترل خوب، دارد مثل آدم‌هاي معمولي زندگي‌اش را مي‌كند.

دروغم را كه گفتم، دختر انگار كمي خيالش راحت شد. مادر كمي اميدوارتر شد و من كمي كمتر به خودم لعن و نفرين فرستادم و از خواهر فرضي‌ام بابت اينكه ناگهان توي ذهنم حلول كرده‌ بود و ديابتش را خوب كنترل مي‌كرد، تشكر كردم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون