• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4504 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۶ آبان

قصه مصيبت‌هاي مرد تنها و نامه‌اي كه نوشت

آواز مخالف

مهدي شاطر

 

 

آتريناي عزيزم، دخترم! من كنار آقاي جعفري خوابيده‌ام. البته خودم را به خواب زده‌ام. آقاي جعفري را كه مي‌شناسي؟ همان همسايه طبقه بالايي‌مان كه مدير ساختمان هم هست. او هم خواب است يا شايد خودش را به خواب زده است، نمي‌دانم.

پتو را مثل خودت وقتي براي محافظت در مقابل چيزهايي كه در تاريكي هستند، روي سرت مي‌كشي، روي سرم كشيده‌ام. آقاي جعفري اصلا تكان نمي‌خورد انگار سنگ شده است. حتي پتو هم رويش نكشيد. گوشه‌ تخت مچاله شده و خودش را بغل كرده است. هر از گاهي نور موبايلم را رويش مي‌اندازم تا ببينم نفس مي‌كشد يا نه. تا اين‌كار را مي‌كنم، نفسش به شماره مي‌افتد و من از زنده بودنش خيالم راحت مي‌شود.

10 سالم بود كه مادرم مرا توي خانه تنها گذاشت، مامان ناهيد را مي‌گويم و رفت تا خواهرم را از مدرسه بياورد؛ همان عمه آزاده. من حمام بودم براي همين مرا با خودش نبرد. بيرون كه آمدم، پريدم بارفيكس اتاقم را بگيرم و همين‌كار كافي بود تا بارفيكس كه از قبل شل شده بود، از جايش در برود و درست بر ملاجم بيفتد و من با جمجمه شكسته كف خانه ولو شوم. بعد از اين را يادم نيست ولي
گويا نيم‌ساعت بيهوش بوده‌ام و از سرم خون مي‌رفته است چون روي تخت بيمارستان وقتي سرم را بخيه مي‌زدند مامان ناهيد مدام نيشگونم مي‌گرفت و مي‌گفت: «گوساله نيم‌ساعت تنهات گذاشتما!»

يا مثلا آخرين باري كه تهران زلزله آمد، شما طبق معمول ويلاي شمال بوديد، كه ‌اي خراب شود آن ويلاي شمال و من داخل حمام بودم. همين‌كه خواستم فرار كنم، تا پايم را از حمام بيرون گذاشتم، پايم ليز خورد و چنان زمين خوردم كه روي تخت بيمارستان به هوش آمدم و تنها مصدوم زلزله‌ تهران نام گرفتم. البته به شما نگفتم كه ناراحت نشويد و سفر به كا‌م‌تان تلخ نشود. حتي حاضر به مصاحبه با برنامه درشهر هم نشدم. چه كاري بود كه
بخواهم جلب‌توجه كنم، خودت كه مي‌داني، اهل اين چيزها نيستم. شانس آوردم كه عمه آزاده و مامان ناهيد نگران‌مان شده بودند و وقتي
چند بار تماس گرفته و جوابي نشنيده بودند، آمدند در خانه و مرا پيدا كردند و به بيمارستان بردند. اما اتفاق اين‌بار با قبلي‌ها فرق مي‌كند. درست است كه صدمه جاني نديده‌ام اما آنقدر ترسيده‌ام كه تا مرز سكته رفته‌ام. خدا بهم رحم كرد كه هنوز سكته نكرده‌ام.

حدود يك ساعت پيش رفتم حمام. زير دوش، سرم را كه مي‌شستم، بيت «خوشتر از دوران عشق ايام نيست/ بامداد عاشقان را شام نيست» را در گوشه مخالف چهارگاه خواندم.

مادرت اين آواز را خيلي دوست داشت، زمان نامزدي هر روز برايش از پشت تلفن مي‌خواندم، يادش بخير. انصافا دو سه تا تحرير قشنگ چپكوك هم زدم، مثل آن وقت‌ها. وقتي آوازم تمام شد شنيدم از پشت در حمام، صداي تشويق و سوت و كف مي‌آيد و بعد موجودي باصدايي زنانه اما بسيار تيز و خشدار و عجيب مي‌گويد: «ناز نفست استاد.»

من كه از ترس نفسم بند آمده بود؛ بعد از چند دقيقه بي‌حركت ماندن به خود آمدم و جرأت كردم در را باز كنم.

مدام در دلم خدا خدا مي‌كردم كه تو و مادرت را كه از اين شوخي مي‌خنديد پشت در ببينم، اما هيچ كس پشت در نبود! آب دهانم را قورت دادم و چندباري صداي‌تان كردم.

ـ مرضيه... آترينا... جان بابا... دخترم... عزيزم.

اما انگار هيچ كس داخل خانه نبود و متعاقبا منبع صداي ترسناك هم معلوم نبود. با حالي مخلوط از ترس و دستپاچگي به سرعت با سري شسته و تني نشسته، از حمام بيرون آمدم وحوله‌ام را تنم كردم و زدم بيرون از خانه و در راهرو ايستادم.

كمي بعد تازه يادم آمد كه مادرت قهر كرده ‌است و رفته‌ايد ويلاي شمال و امشب تنهايم. مادربزرگ و عمه‌ات هم كه مي‌داني، رفته‌اند تركيه و هفته ديگر مي‌آيند.

القصه حدود يك ساعت در راهرو ايستاد‌م. توي اين مدت بعضي از همسايه‌ها كه به خانه‌هاي‌شان مي‌رفتند با تعجب مرا نگاه مي‌كردند و زير لب چيزي مي‌گفتند و من واقعا نمي‌دانستم در دفاع از خود چه چيزي مي‌توانم به آنها بگويم. مخصوصا آن خانم طبقه سوم كه مادرت هم ازش خوشش نمي‌آيد، مدام به هر بهانه‌اي مي‌آمد و نگاهم مي‌كرد. حتي سه بار آشغال برد و گذاشت دم در. بعد از يك ساعت ايستادن در راهرو و سرگرمي آن خانم شدن، بالاخره دل را به دريا زدم و رفتم دم خانه آقاي جعفري. گفتمش اهل و عيال نيستند و من هم ناراحتي قلبي دارم و چند لحظه پيش در حمام تا مرز سكته رفته‌ام و جرات نمي‌كنم تنها بمانم. اگر مي‌شود امشب را در خانه ما بمان تا صبح فكري كنم.

جوري گفتم كه نه نياورد. درخواستم، هم امري بود و هم ملتمسانه براي همين قبول كرد.

آتريناي جان بابا، عزيزتر از جان بابا، اين نامه را براي تو نوشته‌ام و به تلگرام مادرت فرستاده‌ام اگرچه هنوز خواندن نمي‌داني. قربانت شوم مادرت را راضي كن كه آشتي كند و برگردد. الهي من پيش‌مرگت شوم مثلي است كه مي‌گويد: «هرچي سنگه واسه پاي لنگه» اين مثل خيلي درباره‌ من صدق مي‌كند چون از زماني كه يادم است از تنهايي مي‌ترسم و متاسفانه هميشه وقتي تنهايم اتفاق‌هاي بدي برايم مي‌افتد. زودتر بياييد تا بلايي سرم نيامده است. راستي به مادرت هم بگو امشب آقاي جعفري پيشم خوابيد اما معلوم نيست فردا كداميك از همسايه‌ها بخوابند. از آن موجود هم نترسيد. وقتي مادرت بيايد خودش فرار مي‌كند.

- قربانت بابا

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون