• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4504 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۶ آبان

لاك قرمز

آلبرت كوچويي

وقتي در چهارسالگي به كودكستان الوند در كوي فرنگي‌ها در همدان رفتم، براي من مدرسه، معنايي غريب داشت. مدرسه يعني، يافتن دوستي كه چون از او جدا شدم، روزها، بيمار بودم. مدرسه، يعني، يك-دو-سه تا شش را با گچ روي تخته سياه نوشتن، بي‌آنكه بداني، به چه دردت مي‌خورد. مدرسه، يعني حياطي درندشت، سرسبز با درختان سركشيده. يعني گذر از روي پل لغزان، در زمستان‌هاي پربرف همدان. گذر از زير تاق‌هاي يخي و بسياري رازهاي ديگر. براي من كودكي كه دست در دست خواهري مهربان، در كلاس پنجم دبستان، بي‌آنكه بداني تفاوت آنها چيست. رفتن و اين معناي مدرسه براي آخرين فرزندي است كه سه مرگ فاجعي را اهل خانه در خانواده و پيش از من ديده باشند.

دو برادر 18 و 19 ساله و يك خواهر 7 ساله كه هر سه با حصبه رفتند و يك برادر و يك خواهر كه از حصبه جستند. هرگز از مرگ آنها، در خانه نشنيدم، كه همه پچ‌پچ‌هاي درگوشي بود و تا به امروز از چگونگي و حقيقت آن مرگ‌ها بي‌خبرم. رنگ سياه بر تن پدر و مادر را، تنها رنگ مي‌شناختم انگار رنگي ديگر در خانه نبود و شادماني‌هاي به پا شده پس از روزهاي سوگ براي شاد كردن اين نازپرورده، با بهانه شعبده‌بازي‌ها و ‌تردستي‌هاي خام دستانه برادر بزرگم بود و خواهر هم، دستيار آن شعبده‌باز خانگي در خانه بود و پدر كه به آبادان و شركت نفت رفت، خانواده، به دنبال او رفت و آنجا، مدرسه، معنايي ديگر براي من پيدا كرد.

مدرسه فرهنگ. خشك در محمودآباد آبادان، بي‌يك تك درخت. تنها، بي‌همراهي خواهر، در دريايي از آدم‌هاي قد و نيم‌قد، از دبستاني تا دبيرستاني. همه، سبزه‌هاي آباداني و من سفيدروي همداني. بي‌يك دوست. نمي‌دانم و تا به امروز هم ندانستم. خواهر، به تلافي شيطنت‌هايم و گوش نكردن به حرف‌هايش بود يا از سر شيطنت يا شوخي كه شب پيش از رفتن به نخستين روز مدرسه، ناخن انگشت كوچك دست راستم را لاك قرمز تند زده بود. من خوشحال از اين تفاوتي كه با همه سياه سنبوهاي آباداني داشتم، مدام دستم را جلوي صورت مي‌گرفتم تا آقا معلم هم ببيند و حيرت كند كه ناگهان در ميانه درس‌هايش، سرانجام ناخن رنگ شده انگشت كوچكم را مي‌بيند و روي ترش مي‌كند.

فرياد او، كلاس را خاموش كرد كه نره غول! مقصود من ريزه ميزه، با انبوه موهاي مجعد و سپيدروي بود- كه مگر دختري كه انگشت‌تو لاك زدي؟ بپر تو حياط، پاكش كن و من هاج و واج و سرگردان، راه خانه را در پيش گرفتم و گريه‌كنان به مادر گفتم ترك تحصيل كردم. ديگر هرگز به مدرسه نخواهم رفت. مجتمع آموزشي پيروزي در جمشيدآباد، مقصد بعدي من بود و معلم مهربان و دوست‌داشتني، معناي ديگري براي مدرسه، براي من رقم زد. مدرسه مهرباني‌ها، مدرسه دوست‌داشتني‌ها و يافتن دوستان قد و نيم‌قد. آن قدر پايبند مدرسه پيروزي شدم كه تا پايان دبيرستان كه بعد شد اميركبير در آن ماندم.

آقاي شكري نگذاشت من در روز اول مدرسه، ترك تحصيل كنم و تا دانشگاه و تا به امروز، دل از خواندن نكنم. بخت ديگر من، دو دبير بودند: محمود مشرف آزادتهراني براي ادبيات و حسن پستا براي تاريخ و جغرافيا. هر دو، درس زندگي به من دادند و مسير آينده‌ام را نقش زدند: دنياي ادبيات و روزنامه‌نگاري و همه داشته‌هايم در پهنه ادبيات را مديون آنها هستم و تنها دلخوشي من از كلاس اول، پاك نكردن آن لاك قرمز بود كه بعدتر شدم دلباخته تيم فوتبال قرمز «جم»در آبادان و بعد پرسپوليس قرمز كه صدالبته در «گران شاپوري»، ورزشگاه آبادان، جرات نداشتيد جز تيم آباداني، از تيم ديگري حرف بزنيد و قرمز ماند در دل من.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون