نگاهي به «جوكر» ساخته تاد فليپس
منطق دوگانه
محسن آزموده
اين روزها اگر كسي دل و دماغ داشته باشد و حال و حوصله فيلم ديدن، احتمالا «جوكر» ساخته تاد فليپس را تماشا كرده است؛ تريلر روانشناختي امريكايي با بازي واكين فينيكس و رابرت دنيرو كه قصه مرد ميانسالي به نام آرتور را روايت ميكند كه با مادر بيمارش در خانهاي محقر زندگي مفلوكي دارد و ناگزير است براي امرار معاش در كوچه و خيابان نقش دلقك را بازي كند. آرتور از اختلالات رواني رنج ميبرد كه يك نشانه آن خندههاي شديد عصبي است.
فيلم با نمايي كه در آن آرتور پشت ميز آرايش نشسته و خود را به شكل يك دلقك گريم ميكند، آغاز ميشود و در سكانس بعد شاهديم كه چگونه چند جوان او را كه در خيابانهاي شهر خيالي گاتهام، به هيات يك دلقك كار ميكند، اذيت ميكنند و به شدت مورد ضرب و شتم قرار ميدهند. در ادامه به خانه آرتور ميرويم و آنجا شاهديم كه تنها دلخوشي او و مادر بيمارش، تماشاي تلويزيون و غرق شدن در روياي امريكايي است؛ آرتور به اميد روزي كه در شوي تلويزيوني محبوبش بر صحنه ظاهر شود و به عنوان قهرماني كه خودش را وقف پرستاري از مادرش كرده، ستايش شود و مادر در آرزوي آنكه كارفرماي سابقش كه اكنون شهردار گاتهام است، سراغ او بيايد و او و پسرش را از وضعيت فلاكتبارشان نجات دهد.
تا اينجا همه چيز بيانگر آن است كه با يك اثر تندوتيز سياسي و اجتماعي و اقتصادي مواجه هستيم كه لبه انتقادش متوجه اولا سياستمداران و ثانيا رسانههاست و به ويژه در شرايط پديد آمده پس از بحران مالي، ميخواهد صداي انبوه تودههايي باشد كه زندگيشان در نتيجه دروغهاي سياستمداران هر روز بدتر و بدتر شده است. حتي فيلم به عنوان يك اثر كاملا هاليوودي، ضدقهرمانها يا شخصيتهاي منفي خود را هم معرفي ميكند و چنانكه مشخصه اين آثار است، دقيقا معلوم ميشود كه مبارزه بايد كجا و عليه چه كساني صورت بگيرد. اما از ميانه فيلم با رو شدن پرونده رواني مادر آرتور و اينكه اصولا مشكلات او ناشي از مسائل خانوادگي بوده، به ناگهان همه صغرا-كبراهايي كه براي اخذ نتيجه كنار هم گذاشته بوديم، دود ميشود و به هوا ميرود و فيلم از يك اثر سياسي- اجتماعي، به يك درام خانوادگي و روانشناختي تنزل مييابد. حالا با يك آدم رواني مواجه هستيم كه مشكلات شخصياش را به ديگران فرافكني ميكند و وقتي بار ديگر از سوي چند جوان مورد آزار قرار ميگيرد، دست به شورش ميزند و ناخواسته بدل به رهبر اعتراضات ميشود!
مشكل اصلي فيلم نيز از همين چرخش غيرمنتظره ناشي ميشود، اينكه فيلم به منطق خودش پايبند نميماند و با غافلگير كردن مخاطب، در واقع زير پاي خودش و قهرمانش را خالي ميكند. از اينجا به بعد ديگر كارهاي آرتور چندان همدلي بر نميانگيزد، نطق ملالانگيزش در تلويزيون تكراري و صوري به نظر ميرسد و تنها ميتواند موجب دلسوزي تماشاگر شود. پايانبندي فيلم نيز بيش از حد كليشهاي و نخنما و در عين حال مبهم است و در نهايت آنچه از فيلم در خاطر ميماند، بازي درخشان و اثرگذار واكين فينيكس، قابهاي زيبا، رنگهاي چشمنواز و زيباست.