• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4519 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۴ آذر

زندگي و زمانه حسن مرادي، نقاش خودآموز 83 ساله

يك نانوا، يك نقاش، يك كارگر

نيلوفر رسولي

دو خودكار قرمز، يك خودكار سبز، يكي آبي و يكي نارنجي گيره‌ شده‌اند به جليقه قهوه‌اي پشمي‌اش، خودكار ديگري در جيب كت دارد و خودكار ديگري در دستانش، ميان انگشتان كشيده‌اي كه روزي خمير نان را ورز داده، روزي مشت شده و شعار داده و حالا به دور خودكاري پيچيده و به رنگ آغشته شده است. هفتاد سال سنگك را از تنور بيرون آورده، هفتاد سال دغدغه معيشت كارگران نان را داشته و حالا در هشتاد و سه سالگي، چهار سالي مي‌شود كه همين انگشتان نازك كشيده خودكار به دست مي‌گيرند و قرمزها و سبزها و آبي‌ها و نارنجي‌هاي خودكار را به تن مرغ و گل و رود مي‌ريزند، او حسن مرادي است: يك شاطر، يك نقاش، يك كارگر. نقاشي را نياموخته همان‌طور كه الفبا را نياموخته است، حادثه‌اي در يك شب از ارديبهشت‌ ماه 94 زندگي‌اش را از كنار تنور سنگكي به تنور ذهني هدهدها و طاووس‌ها و شاهين‌ها رسانده و حالا با برگزاري سي نمايشگاه، آخرين آثار نقاشي با خودكارش را در نگارخانه سرو پارك ساعي به نمايش گذاشته است. زردي چنارهاي خيابان وليعصر و مه سنگين ميان درختان پارك ساعت 10 صبح آذر ماه تناسبي با رنگ‌هاي تند و گرم باغ و بستان‌هاي نقاشي‌هاي حسن مرادي ندارد. قرمز‌ها و نارنجي‌ها هم در نقاشي‌هاي او به هم تاب خورده‌اند، هم در ميان لبخندهايي كه پشت هر جمله تكرار مي‌شود، چه زماني كه از اعتصاب مي‌گويد، چه رفت‌و‌آمدهاي پنهاني به كافه «زيرزمين» و چه شكستن لگن و نقاش‌شدنش: «قبل از اينكه نمايشگاه برگزار كنم، بچه‌هام فكر مي‌كردند، رفتني‌ام. اما حالا منتظر كاراي جديدم هستند.»

 

اگر حق مي‌خواهيد بايد داد بزنيد

«از هشت سالگي شاطر سنگكي بودم، فعاليت اجتماعي كردم و حالا نقاشم، نقاش خودآموخته.» مي‌خندد و بال‌هاي نارنجي و سبز مرغي را نيمه‌تمام مي‌گذارد، عينكش را از روي چشم برمي‌دارد تا بگويد: «بيمه ‌اجتماعي كارگران يكي از دستپخت‌هاي ما بود.» ميز كارش را وسط نگارخانه ترك مي‌كند، براي راه‌رفتن نه به عصايي متوسل مي‌شود و نه احتياط مي‌كند، پيش از اينكه روي صندلي‌هاي زرد نگارخانه بنشيند، داستانش را از يك‌سال بعد از اتمام «جنگ بزرگ» شروع مي‌كند. سه سال بعد از شروع «جنگ بزرگ» در ملاير به دنيا آمد و يك‌سال بعد از اينكه نيروهاي شوروي برلين را تسخير كردند، خشكسالي پيشه كشاورزي را بر پدرش تنگ كرد، تنگ‌نظري آسمان خانواده مرادي را براي هميشه از ملاير به سوي تهران رهسپار كرد. «بعد از جنگ‌جهاني دوم در ايران درمان و بهداشتي براي كارگران نبود. در تهران 20 هزار خباز مشغول به كار بودند و بيمه نداشتند، بهداشت نداشتند، درمان نداشتند. هيچي نداشتند.» نقاش خودآموخته از هشت‌سالگي راز تنور و بعد از آن راز ستاره و سنگر را مي‌آموزد. يازده سال بيشتر ندارد كه مي‌شود نماينده كارگران نانوايي: «ما فعاليت مي‌كرديم، مي‌خواستيم اتحاديه تشكيل بدهيم و بيمه را براي همه نانواها برقرار كنيم، آمار كارگران را هم داشتيم اما هر جا مي‌رفتيم به ما تهمت توده‌اي بودن مي‌زدند، ولي ما فقط نانوا بوديم.» تاريخ‌ها در ذهنش جابه‌جا مي‌شوند اما نام محله‌ها و افراد نه. از كنفرانس ژنو مي‌گويد، از اينكه پيش از اين كنفرانس در ميدان قيام بالاخانه‌اي اجاره كرده بودند تا به فعاليت‌هاي كارگري‌شان سروساماني بدهند. اين فعاليت‌ها را در تشكيل وزارت كار بي‌اثر نمي‌داند و آن را «تلاش آنها براي وفق ‌دادن خود با زمان مي‌داند.» بعد از تشكيل وزارتخانه، «زيرزمين» كافه‌رستوراني در چهارراه‌ طالقاني مي‌شود پاتوق شبانه آنها. صحبت زيرزمين كه مي‌شود مرادي انگشتان كشيده‌اش را در هم فرو مي‌برد و مي‌خندد: «زيرزمين، ... در زيرزمين دور هم جمع مي‌شديم، نقشه مي‌كشيديم، مي‌خواستيم وزير كار را بدزديم.» به دزدي وزير كار كه مي‌رسد خنده‌ و برق چشمانش به هم مي‌آميزند و قهقهه مي‌شود: «ما بيمه مي‌خواستيم.» در ميان رفت‌و‌آمد شاطران نانوايي به كافه «زيرزمين» سازمان ملل نماينده‌اي به ايران مي‌فرستد تا وضعيت تاسيسات بيمه را در ايران از نزديك بررسي كند. پيش از آمدن نماينده سازمان ملل به گفته مرادي در خيابان كارگر و روبه‌روي ژاندارمري دولت وقت محلي را براي ساختمان بيمه اجاره مي‌كند: «پيشنهاد دزديدن وزير كار را پس گرفتيم و منتظر مانديم ببينيم چه مي‌شود.» ساختمان بيمه كه تاسيس مي‌شود خباز جوان و دوستان معترضش بارها پله‌هاي ساختمان را بالا و پايين مي‌روند تا جوياي سرنوشت بيمه كارگران شوند. مهندس جواني مسوول اداره است و هر بار وعده درست شدن كارشان را مي‌دهد، اما كاري از پيش نمي‌رود: «يه بار گفتم الان كارگر دستش مي‌سوزه، زخم مي‌شه، چرك مي‌كنه، با همون دست نون مي‌پزه، مي‌ده مردم و مردم مريض مي‌شن.» بارها و بارها پله‌هاي اين ساختمان بالا و پايين مي‌شود تا مهندس جوان يك روز تصميم مي‌گيرد از پشت صندلي چرخ‌دار چرمي‌اش خطاب به شاطران عاصي بگويد: «تا زماني كه مي‌آييد و مي‌گوييم درست مي‌شود، چيزي حل نمي‌شود. اگر حق مي‌خواهيد بايد داد بزنيد.» مرادي و دوستانش هم دوباره هجوم مي‌برند به «زيرزمين» تا ببينند چگونه بايد داد بزنند: «فهميديم راه چاره در مطبوعات است. آگهي داديم و كارگران را براي تجمع دعوت كرديم. فرداي آن روز آنقدر كارگر براي اعتراض آمد كه خيابان‌ها بند آمدند. حرف‌هاي‌مان را زديم و مهلت 20 روزه براي بيمه داديم.» ساواك اما در اين ميان بيكار ننشست و كارگران معترض را راهي زندان كرد، انگ كمونيست و خرابكار بودن به آنها زد. به ترتيبي از زندان بيرون آمدند تا يك هفته بعد در نشستي با وزير كار و نخست‌وزير در دبيرستان البرز و چهارراه كالج دور هم جلسه‌اي تشكيل دهند. در اين جلسه است كه پيشنهاد مي‌شود حق بيمه بر مبناي حداقل دستمزد واريز شود. تمام تلاش‌هاي حسن مرادي و نانواهاي ديگر پيش از كودتا به ثمر مي‌نشيند: «اولين مهر، سال 29 روي دفترچه بيمه‌ام خورد.» داستان اولين مهر لبخند عميقي را روي لبان نازك نقاش 83 ساله مي‌آورد، برقي در چشمانش مي‌دود و سيل خاطرات دوباره خروشان مي‌شود و اين‌بار داستان اعتصاب غذايش را مي‌گويد: «بعد از كودتا بود كه هر هفته با وزارت كار و تامين‌اجتماعي جلسه داشتيم، كارگران بيمه داشتند اما بيمارستان‌ها چندان رسيدگي نمي‌كردند، وضعيت خوب نبود، دو تا بيمارستان بود، يكي بيمارستان 6 بهمن در ميدان وليعصر و ديگري بيمارستان 7 بهمن در يوسف‌آباد، اعتصاب غذا راه انداختيم، 20 نفر بوديم، 2 نفر كشته شدند، اما اعتصاب كرديم تا كارگران را درمان كنند، بالاخره بيمه پا گرفت، بالاخره بيمه پا گرفت و جا افتاد.» مي‌گويد كه تا اينجا داستان بيمه كافي است چاي سردش را مي‌نوشد، بعد از كمي مكث اما دوباره داستان بيمه را از سر مي‌گيرد. خاطرات بدون وقفه به زبان مرادي مي‌آيند، تقريبا اسمي را فراموش نمي‌كند، سال‌ها در هم مي‌پيچند اما جغرافياي تهران هنوز در خاطرش زنده است، حتي وقتي كه از انگ «كمونيست و توده‌اي بودن» ياد مي‌كند چشمان و لبانش خنده را فراموش نمي‌كنند، حتي نقل خاطره‌هايي از كارفرماهايش هم نمي‌توانند لبخند را كمرنگ كنند، گذشته چه تلخ و چه شيرين براي او معادل لبخندي نرم و كوتاه روي خطوط و موازي لبانش است: «كارفرماها بعد از بيمه شروع كردند به اخراج شاطرها. بعد كه كارگر دو ماه بيكار مي‌شد ازش نامه مي‌گرفتن كه امضا كن بگو بيمه نمي‌خوام، مزايا نمي‌خوام، بازنشستگي نمي‌خوام. ما ليست 15 ماهه بيمه معوقه رد كرديم و اوستا ما را اخراج كرد.» ترس از دست‌ دادن شغل شاطر جوان را كه حالا زن و بچه دارد به سمت آهنگري سوق داد. هر روز صبح از ساعت سه تا هفت سنگك مي‌پخت و از هفت تا دوازده آموزش آهنگري و ساخت در و پنجره مي‌ديد. تا اينكه آموزشش تمام شد: «سال 1350 بود. به من پيشنهاد كردند برم آلمان دوره در و پنجره‌سازي ببينم و برگردم وزارت‌خونه استخدام شم. گفتم نمي‌رم، الان نماينده كارگران هستم و براي حقوق كارگران بايد وقت بگذارم. در كميته نان شركت مي‌كردم و در مورد قيمت نان بحث مي‌كرديم.» انقلاب مي‌شود و مرادي به همراه ديگر نانواها عكس امام خميني (ره) را روي كارت‌پستال‌هايي براي يكديگر مي‌فرستند. روزي يكي از اعضاي كميته نان از مرادي مي‌پرسد كه از پخش‌ كردن اين عكس‌ها واهمه‌اي ندارد؟ پاسخ مرادي چيزي جز «نه» نيست، اما عضو كميته نان آن كارت‌پستال را از مرادي ضبط مي‌كند و به او هشدار مي‌دهد كه مراقب ساواك باشد، پاسخ مرادي باز هم يك نه ديگر است. مرادي بعد از انقلاب هم فعاليت‌هايش را كنار نمي‌گذارد و به عنوان نماينده شوراي نان و آرد انتخاب مي‌شود. مرادي از آن زمان شاگرد سنگكي مي‌ماند، در جلسات شورا شركت مي‌كند و چشم‌نگران بيمه كارگران است تا اينكه سال‌ها مي‌گذرد و در يكي از شب‌هاي ارديبهشت 94 زندگي روي ديگري را به اين شاطر معترض نشان مي‌دهد.

 

هدهدها، طاووس‌ها و شاهين‌ها

«چند وقتي از مرگ همسرم مي‌گذشت و تنها بودم، يك شب بيدار شدم تا تلويزيون را خاموش كنم، ناغافل پايم سر خورد و لگنم شكست، تا آبان همان سال در بيمارستان بستري بودم و از آنجا كه آمدم بيرون مجبور بودم با عصا راه بروم.» شكستگي لگن 6 ساعت سرپا ايستادن و نان پختن را براي مرادي ناممكن مي‌كند. در آستانه 80 سالگي شش فرزندش او را به آپارتماني آسانسوردار منتقل مي‌كنند و او به همراهي پسر كوچكش مدت‌ها جايي جز خانه را نمي‌بيند تا اينكه يك روز مقواي سفيدي چشمانش را مي‌گيرد: «از قبل مرغ مي‌كشيدم، گل مي‌كشيدم اما اين مقوا را ديدم و ناگهان شروع كردم به نقاشي با خودكار.» بيش از همه نوه‌هايش او را تشويق مي‌كنند، پدربزرگ‌ آنها كه حالا با لگن شكسته نه فرصت آهنگري دارد، نه شاطري و نه اعتراض، 79 سالگي را فرصتي براي شروع نقاشي مي‌بيند: «اين فرصت را خدا به من داد، مشوق اصلي‌ام خدا بود، در يك لحظه شاطري را از من گرفت و در ذهنم نقاشي گذاشت، من الفبا نخوانده‌ام، قبلا هم نقاشي ياد نگرفته‌ام، از همان روز اما خودكار را روي كاغذ گذاشتم و نقاشي كشيدم.» از سال 94 تاكنون آقاي مرادي نقاشي‌هايش را در 30 نمايشگاه به نمايش گذاشته است اما خاطره اولين نمايشگاهش را بيش از همه در ذهن دارد: «اولين نمايشگاهم در فرهنگسراي انديشه بود. نشسته بودم وسط نگارخانه و نقاشي مي‌كردم كه استادي با دانشجوهايش وارد آنجا شدند و پرسيدند اينجا نمايشگاه كيست؟ گفتم من؛ پرسيدند تو؟ گفتم بله من! باز هم تعجب كردند و پرسيدند خود تو؟! گفتم بله خود من!» با صداي بلندي مي‌خندد و مي‌گويد كه آنها فكرش را نمي‌كردند كه خالق رنگ‌هاي گرم و مرغ‌ها و خانه‌ها و گل‌هاي درهم تنيده پيرمردي 80 ساله باشد كه معلومات چنداني هم در زمينه هنر ندارد، اما رنگ و نقش را با جان مي‌شناسد: «من با ذهنم نقاشي مي‌كنم، هر چيزي در ذهنم باشد، همان، همان را مي‌كشم.» از جايش بلند مي‌شود و يكي از مرغ و گل‌ها را نشان مي‌دهد؛ هدهدي است كه در ميان گل‌ها و درخت‌ها نشسته است: «مثلا همين نقاشي، اگر بگويند دوباره از روي اين نقاشي بكش نمي‌توانم. در لحظه چيزي به ذهنم جاري مي‌شود و همان را مي‌كشم.» و همه اين روايت‌هاي ذهني داستاني پشت خود دارند. آقاي مرادي براي گفتن داستان تابلوهايش به كنار يكي از نقاشي‌هايش مي‌رود و با انگشت سبابه‌اش چون پرده‌خواني داستان را نشان مي‌دهد و مي‌خواند: «داستان اين تابلو داستاني است از زمان انوشيروان. انوشيروان دوتا وزير داشت، بوذرجمهر و بختك. بوذرجمهر خداپرست بود و بختك نه. سال تازه شده بود و صحرا خرم، انوشيروان براي گشت‌و‌گذار با دو وزيرش از اين كوچه باغ رد شد و ديد دو مرغ روي يك ديوار و دو مرغ روي ديوار ديگري ايستاده‌اند. از بختك پرسيد كه اين پرنده‌ها چه مي‌گويند و بختك گفت من بلد نيستم از بوذرجمهر بپرس، او زبان پرنده‌ها را مي‌داند. بوذرجمهر گفت اين پرنده‌ها دختري را براي پسرشان خواستگاري مي‌كنند. خانواده دختر مي‌گويند مهريه دخترشان 700 خرابه‌ است، خانواده پسر هم مي‌گويند اينكه چيزي نيست، تا انوشيروان سلطان است و بختك وزير خرابه دهمت 700 هزارتا.» و بعد صداي خنده است كه در ميان تابلوها مي‌پيچد.

تابلويي نيست كه در آن هدهد يا شاهين يا طاووس يا عقابي نباشد، حتي تابلويي كه قرار است با رنگ‌هاي خاكستري و ضربه‌هاي تند خودكار از آلودگي بگويد، باز هم پرنده‌هايي دارد كه «كلافه شده‌اند.» كنار اين پرنده‌هاي نارنجي و قرمز، خانه‌هاي مرادي با نرده‌ها و شيشه‌هاي رنگي شاه‌نشين و راه‌پله‌ها نقشه‌اي از پيش تعريف شده دارند، نقاش انگشتش را روي يكي از اين خانه‌ها مي‌گذارد و از ورودي راه رسيدن به تمام اتاق‌ها را مي‌دهد: «اين يه خونه‌ست. اينم يه نهر آبه. از روي پل بايد بري توي خونه. خونه سه طبقه‌ست. اينها هم آجرهاي نماست. از اين پله مي‌شه رفت طبقه بالا، طبقه بالا ايوان داره، بالاي ايوان هم خرپشته است. دو طرف هم درخت كشيدم.»

بعد از اينكه خانه رويايي محصور نهر را توضيح مي‌دهد تلفنش زنگ مي‌خورد و تا صداي نوه‌اش را از پشت تلفن مي‌شنود خنده ديگري به لب مي‌آورد. تا پيش از رسيدن «مرجان» حسن آقا از فرزندانش مي‌گويد؛ هيچ‌كدام از فرزندانش مثل پدر نقاشي را جدي نگرفته‌اند اما آخرين پسر نماينده بيمه است و راه جواني پدر را مي‌رود، مرجان از راه مي‌رسد، نه جايي مي‌نشيند و نه صبر مي‌كند، مستقيم مي‌رود سراغ كارهاي پدربزرگش: «نشستن روي زمين خلاف طبيعت پدربزرگ است، غير از تابلوهاي اينجا و تابلوهايي كه به نوه‌ها هديه كرده، 100 تابلوي ديگر دارد، مرتب نقاشي مي‌كشد، روزي سه يا چهار ساعت يا بيشتر كار مي‌كند.» حسن‌آقا بعد از آمدن مرجان هم‌نشين نوه‌اش مي‌شود و خودكارهاي نارنجي و قرمز و آبي را براي چند دقيقه‌اي فراموش مي‌كند. مرغ نيمه‌كاره روي ميزكار انتظارش را مي‌كشد، مقواي سفيدي كه كامل‌شدنش تا 40 روز زمان مي‌برد، نقاشي با خودكار دشوار است اما گويا شاطر، كارگر و نقاش 83 ساله واهمه‌اي از دشواري‌ها ندارد. همزمان كه قبراق و سرحال به سمت ميزكارش برمي‌گردد، مي‌گويد: «با اين پا ديگر نمي‌توانم نانوايي كنم.» روي گلي وارونه خم مي‌شود و درد پا و درد نان را هم پشت رنگ‌ها فراموش مي‌كند و مي‌گويد: «كنار مرغ يه گل وارونه مي‌كشم. گل وارونه‌اي كه خم شده. بعدش يه نهر، بعدش درخت، بعدش گل، بعدش مرغ.»


بعد از جنگ‌جهاني دوم در ايران درمان و بهداشتي براي كارگران نبود. در تهران 20 هزار خباز مشغول به كار بودند و بيمه نداشتند، بهداشت نداشتند، درمان نداشتند. هيچي نداشتند.

ما فعاليت مي‌كرديم، مي‌خواستيم اتحاديه تشكيل بدهيم و بيمه را براي همه نانواها برقرار كنيم، آمار كارگران را هم داشتيم اما هر جا مي‌رفتيم به ما تهمت توده‌اي بودن مي‌زدند، ولي ما فقط نانوا بوديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون