• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4535 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۳ آذر

گفت‌وگو با مظاهر شهامت به مناسبت چاپ ‌دوم مجموعه «اصلا هم ناگهان نبود»

به قول كوندرا در عشق هم نشانه‌اي از طنز هست

رسول ‌آباديان

 

 

مظاهر شهامت هم شاعر است و هم‌ داستان‌نويس. نكته جالب ‌توجه درباره كارهاي اين شاعر و نويسنده‌، شكار موضوعات داستاني و ايده‌هاي خوب در شعر است. شهامت زياد مي‌نويسد اما هيچ ‌منتقدي تاكنون زياد‌نويسي او را به عنوان يك ايراد مطرح ‌نكرده، چون سازوكار آثارش معمولا داراي «آني» از روايت و «حسي» از سرودن ‌است. مظاهر شهامت در اين ‌گفت‌وگو از چگونگي نگاهش به ادبيات گفته و از كارهاي تازه‌اش.

 

اولين نكته‌اي كه درباره مجموعه‌داستان «اصلا هم ناگهان نبود» وجه بارز استفاده از زبان است. به اين معنا كه هر فضايي در داستان‌ها داراي زبان خاص خود است. به نظر مي‌رسد شما در نوشتن هر يك از داستان‌ها، زبان را محصولي از محيط و محيط را محصولي از زبان فرض‌ كرده‌ايد. اين درهم‌تنيدگي لحن و اتمسفر داستاني چگونه به دست‌ آمده و چگونه با هم جور شده‌اند؟

من فكر مي‌كنم اگر هر زباني داستان خودش را داشته باشد، هر داستاني نيز هم‌زبان خودش را دارد. معني اين سخن اين است كه زبان به واسطه داشتن «تاريخيت» و به عنوان حاصلي از گذشته پديدآمدگي‌اش، اندرونه و پوستينه بسيار محكمي دارد كه هنگام نوشتن در برابر نيت‌خواني ما مقاومت مي‌كند و مي‌كوشد تا ماهيت خود را در هر موقعيتي و اكنون و خاصه در موقعيت جديد پيش آمده، حفظ كند. در اين حين، زبان و نويسنده هر دو با هم با اطلاع از هدف و نيت همديگر، به ناچار وارد حيطه خيانت‌آميزي نسبت به همديگر مي‌شوند. زبان، خود را حفظ مي‌كند، نويسنده مي‌خواهد آن را بشكند. اگر در اين كشاكش، قدرت نويسنده، افزون نبوده و غالب نيايد، متن حاصل متني خواهد بود به نفع زباني كه خصلتا گذشته‌گراست و مدام مي‌خواهد از گذشته و گذشته خود روايت بكند. پيش‌تر اشاره كردم اما هر داستان، زبان خودش را دارد، چون داستان نسبت به زباني كه استفاده مي‌كند، حادثه جديدي است و نمي‌تواند و نبايد از زبان «دست نخورده» استفاده كند و براي اينكه بتواند به خود موجوديت بدهد، نه‌تنها در موجوديت و ساز و كار زبان قبلي مداخله مي‌كند، بلكه حتي و در صورت لزوم براي استفاده خود، بر آن مي‌افزايد. اينجاست كه مي‌بينيم زبان‌ها با استفاده شدن در طول تاريخ، دگرگون، وسيع‌تر و كامل‌تر مي‌شوند.

اين شايد گزارش بسيار خلاصه‌اي است درباره اينكه من به زبان داستان‌نويسي چگونه فكر مي‌كنم و موقع نوشتن با آن چگونه رفتار مي‌كنم. اگر گفتم هر داستان، زبان خودش را دارد، بر اين گفته اضافه هم مي‌كنم كه حداقل در داستان‌هايي كه من نوشته‌ام، هر داستان هم، داستان خودش را دارد. يعني ظاهرا من جزو نويسندگاني نيستم كه داستان‌هاي‌شان در نهايت، با اشتراكات كلي مشخص مي‌شوند و نسبت به نويسنده‌اش، شناسنامه شناخته ‌شده همساني را به نمايش مي‌گذارند. به اين ترتيب ، چنانكه گفتم هر داستاني كه من نوشتم و با هر كيفيتي كه دارند، وقتي حاصلي از همان «توطئه خيانت‌آميز» زبان و نويسنده بوده، داستان خودش را دارد و از اين راه به داستاني براي «خودش» تبديل شده است.

شما در اغلب كارهاي‌تان، خصوصا اين مجموعه به نوعي نگران جايگاه نثر فارسي‌ هم هستيد و اين مساله از نوع نگاه‌تان به حكايت‌وارگي داستان‌ها مشهود است. نكته جالب درباره اين داستان‌ها، پيوند عالي روايت‌هاي حكايت‌گونه و ساختار داستان‌نويسي مدرن است. اين حد توجه به نثر از كجا نشأت گرفته و چگونه در داستان‌هاي شما جا خوش كرده است؟

بگذاريد صريح‌تر سخن بگوييم! من نويسنده به اصطلاح متعهد به يك‌سري «شعار»‌هاي مشخص و هدفمند و هدايت شده به وسيله تعدادي افكار و افراد نيستم و هيچ هم بحثي ندارم كه اين «نبودن» براي يك نويسنده خوب است يا بد. فكر مي‌كنم در غير اين صورت در وضعيتي گرفتار مي‌شدم كه منجر به سلب آزادي‌ام در فكر كردن به نوشتن و عمل نوشتن مي‌شد و چون به مفهوم «آزادي» براي انسان بيش از هر مفهومي ديگر اعتقاد دارم، عمدا و با مراقبت، از وابستگي به چنين وضعيتي دوري جسته‌ام، اما و با وجود اين، خاصه با درك موقعيتي ويژه كه در آن ما با خيلي چيزها از جمله امر تاريخ، فرهنگ، سياست، اجتماع و طرز فكري كه از همه اينها حاصل شده است، مساله و درگيري داريم، شخصا به موارد بسياري متعهد باقي مي‌مانم كه چنين تعهدي، حتما در نوشته‌هايم رخ مي‌نمايد. يكي از اين دغدغه‌ها براي من كه از جايگاه نويسنده بودن مهم‌تر و اساسي‌تر است، همان مقوله زبان است. وقتي نوشتن، در واقع زيستن در زبان است، چنين خانه‌اي به هستي اولين و اساسي‌ترين نويسنده تبديل مي‌شود؛ پس هم سرگذشت و سرنوشت زبان فارسي براي من مهم است و از دارايي و توانايي آن استفاده مي‌كنم. اما از طرف ديگر، من نويسنده موظف به فقط توصيف گذشته چنين زباني نيستم، بلكه چون در جهاني زندگي مي‌كنم كه به واسطه معاصر و مدرن بودن، حتي در فضايي از تقابل و عليه ثابت‌ماندگي آن زبان قرار مي‌گيرد و وقتي مي‌خواهد خود را در متن داستاني نمايان بكند، ناچار است انسان اكنون را و موقعيت برزخي او را هم، در جهاني به نام جهان داستاني نشان بدهد. در اين صورت آميزه‌اي از دو زبان كه دو موقعيت و وضعيت متفاوتي را نسبت به هم دارند، پيش كشيده شده و در متن، با دگرگوني‌ها و دگرديسي‌هاي لازم‌اش نمايش داده مي‌شود. اين شايد يكي از اتفاقات بارز در داستان‌هاي كوتاه و نيز رمان‌هاي من است كه همجواري و هم‌آميزي دو زبان و دو جهان متفاوت، به جاي تنافر و دور شدن از هم، صورت گرفته است.

نوعي گسستگي عمدي در روايت بعضي ‌از داستان‌هاي اين‌ مجموعه به چشم ‌مي‌خورد، اما نظمي هم وجود دارد كه اين گسستگي‌ها را مهار مي‌كند. به نظر من اين نوع از نوشتن كمك زيادي به پيشبرد داستان‌ها كرده و خواننده‌ با تعليق‌هاي ذاتي مواجه مي‌شود. از چگونگي سازوكار اين‌ رويكرد در داستان و پيوند حس‌هاي بيروني و دروني آدم‌ها براي‌مان بگوييد؟

مي‌پذيرم كه بخشي از ايجاد گسست و تعليق‌هاي متفاوت و مكرر در داستان‌ها را به‌طور عمدي و به عنوان تكنيكي اثربخش به كار برده‌ام و فكر كرده‌ام از اين راه احتمالا التذاذ خوانش را حاصل از گردهمايي مثلث متن- خواننده- نويسنده، افزون‌تر كرده‌ام، اما بگذاريد فكر كنيم بخشي از اين كاركرد در واقع نتيجه واقعي‌بيني من نسبت به جهان پيرامون بوده است. بياييد مخصوصا از جايگاه جهان داستاني به دنياي اكنون خود نگاه بكنيم. اين جهان ديگر جهان خطي نيست، جهان تكاملي‌اي در حال حركت به سوي معنا يا معناهاي مشخص و روشن ايده‌آل‌گرايانه نيست، جهاني قابل گنجايش و جاگيري در تعريف‌هاي زيباشناسانه سنتي نيست، جهاني بر مبناي حكمت و تعقل و بسامان نيست، بلكه جهاني لبريز است، آشفته است، دگرگون است، پر از تنهايي و حسرت است، در سرعت و شتاب و در حال چرخيدن است. وارد تعاريف حوزه‌هاي اخلاقي اين امكانات نمي‌شويم، بلكه واقعيت جهان را مي‌بينيم و اتفاقا مي‌خواهيم آن را در جهان داستاني كه خود باز هم همه اين واقعيات را دچار تغييرات زباني و معنايي و تصويري خاصي خواهد كرد، نشان بدهيم. در اين صورت آن گسست‌ها و تعليق‌ها و به تاخير انداختن تكه‌ها و حتي مناطق نوشتاري صرفا امري تكنيكي نخواهد بود، بلكه واكنشي شناختمندانه و متاثرانه در برابر چنين دنيايي هم خواهد بود و هست. اينها و از اين راه است كه آدم‌ها با چنين خوانشي و چنين نظاره‌اي، به همدلي و دريافت احساسات مشترك، دست پيدا مي‌كنند يا به آن مي‌رسند.

شما از آن ‌جمله شاعران و نويسندگاني هستيد كه به دو زبان آذري و فارسي‌ مي‌نويسيد. به نظر شما قابليت‌هاي دو زبان تا چه اندازه مي‌توانند به تكميل همديگر كمك كنند؟

كوتاه جواب مي‌دهم! از نظر من درست است كه انسان‌ها زبان را ساخته‌اند، اما باور دارم كليت زبان به‌طور كلي يك موجوديت زنده و پوياست. يعني زبان اگر ساخته شده است، در عين حال، هم ساخته مي‌شود و هم با امكانات خاص خود در انواعي كه دارد، ساخت‌آوري خود را هم، مدام به انسان‌هايي كه آن را به كار مي‌برند تحميل مي‌كند، يا لااقل اين اتفاق را از آنها طلب مي‌كند و انسان و مخصوصا انسان امروز به ناچار هم كه شده، به چنين خواستي تن در مي‌دهد. لابد هر زباني به دلايل بسيار و منتج از تاريخيت زيست خود، امكانات و قابليت‌هاي متفاوتي را با خود حمل مي‌كند و نتيجتا در قياس با ديگري، هم تجربه ديگري دارد و هم تجربه‌اي ديگر است. خوشبختانه من شانس اين را داشته‌ام كه از امكانات و زيبايي هر دو اين زبان وقتي كه همجواري و حتي هم‌آميزي كرده‌اند، بهره‌ها ببرم.

دليل خاصي ‌دارد كه شعرهاي آذري شما بيشتر از داستان‌ها در اين زبان است؟

به نظرم در شعر، زبان به خودش باز مي‌گردد، اما اين بازگشتن، بيشتر در مفهوم «بازگردانده شدن» عمل مي‌كند. يعني شعر، زبان را به خود آن بازمي‌گرداند. چنين عملي، نه با نرمش و آرامش، كه با بلع و بلعيدن صورت مي‌گيرد و شما در نهايت با زباني سر و كار داريد كه به ‌شدت خلاصه و محدود شده و به همين دليل، حدود حوزه عمل شما را هم كم مي‌كند و شما به ناچار با تمام شدن شعر، عملا بيكار مي‌شويد و كنار مي‌كشيد. اما برعكس، در داستان، زبان خود را گسترش مي‌دهد، از خود رها و جاري مي‌شود و شما مجبور هستيد مدام آن را مديريت و كنترل كنيد. فكر مي‌كنم ضعف من در نثرنويسي به زبان آذري، به دليل ضعف مديريت من در چنين زباني است و اين را كتمان نمي‌كنم. اما دليل ديگري هم هست كه به نوبه خود موثر واقع مي‌شود و آن اين است كه زبان آذري برخلاف زبان فارسي اساسا در حوزه نثرنويسي تجربه تاريخي بسيار اندكي دارد. اين زبان، حتي اكنون هم به شفاهي بودن و شفاهي ماندن، گرايش بيشتري دارد. اين را ديگر نه ضعف من بلكه بايد ضعف اين زبان محسوب كنيد كه فاقد پشتوانه بودن براي نثرنويسي و خاصه ادبيات داستاني است.

كساني كه با آثار شما حشر و نشر داشته‌اند لابد به خوبي مي‌دانند كه با شاعر و نويسنده‌اي طرف هستند كه اهل زياد كار كردن است، اما اين زيادنويسي تاكنون باعث ريزش مخاطب به دليل ضعف‌كارها نشده. معمولا در روز چند ساعت كار مي‌كنيد و فاصله يك نوشته تا نوشته ‌ديگر چگونه مديريت مي‌شود؟

بله! كارنامه و تنوع آثار منتشر شده و فيزيك نوشته‌هاي منتشر نشده اعم از شعر و داستان و نقدهاي ادبي و ترجمه‌هايم نشان مي‌دهد كه من نه نويسنده به اصطلاح زياده‌نويس بلكه نويسنده پرنويسي هستم. بگذاريد اعتراف كنم كه از سال‌ها پيش و اكنون هم، تقريبا هميشه مورد هجوم احساس نوشتن بوده‌ام و هستم، به قدري كه بسياري از آنها را اينجا و آنجا يا نيمه كاره گذاشته‌ام يا حتي فراموش كرده‌ام. گاهي آنها را پيدا مي‌كنم و به نوعي از كم و كيف‌شان شگفت‌زده و حتي اندوهگين مي‌شوم. مي‌مانم با آنها بايد چه كار كرد؟ مخصوصا كه به نظر مي‌رسد بخش بسياري از آنها با در نظر گرفتن دلايل متعددي، قابل انتشار هم نيست. واقعيت اين است كه نمي‌توانم به شما پاسخ بدهم به شكل منظم و مرتب چند ساعت كار مي‌كنم يا فواصل نوشته‌ها را چگونه مديريت مي‌كنم! گاهي ساعت‌ها مي‌نويسم و گاهي كمتر، اما هميشه مي‌نويسم. تقريبا كمتر اتفاق مي‌افتد نوشته‌اي را به خاطر يكي ديگر به‌طور هدفمند و براي مدتي مديد تعطيل كنم. انگار مانند يك شكارچي، لحظه‌اي كه احساس مي‌كنم بايد يك شعر، داستان يا موضوع انتقادي را بنويسم و اين در حالي است كه مشغول نوشتن ديگري هستم، احساس مي‌كنم اولي را موقتا متوقف كرده، آن تازه را فعلا ثبت كنم، چون حقيقت اين است زماني كه اين كار را نمي‌كنم گويا آن چيزي كه مي‌خواست من آن را بنويسم، از من دور شده، نه اينكه فراموش بشود بلكه با يادآوري مدام خود به شكل‌هاي مختلف، آزارم مي‌دهد و تا ننويسم از اين احساس، رهايي پيدا نمي‌كنم. دوست دارم اين پاسخ را مانند نوعي درد دل كردن بدانيد!

يكي از نكات برجسته كارهاي شما خصوصا در ادبيات داستاني، گنجاندن نوعي از طنز است. طنزي كه به نام خودتان شناخته‌ شده. براي‌مان بگوييد كه براي ايجاد فضاهاي طنز برنامه‌اي از قبل داريد يا در طول كار خود به خود پديد مي‌آيد؟

شايد با ميلان كوندرا رمان‌نويس بزرگ همفكر هستم كه مي‌گويد: «حتي زيباترين احساسات آدمي هم نشانه‌اي از طنز دارد، مانند عشق». يا همفكر هستم با زنده‌ياد عمران صلاحي كه مي‌گفت واقعيت پر از طنز است و آدمي را فرامي‌خواند تا ديده و گفته بشود. بله! جهان و زندگي در كنار جدي بودن خود، سراسر از طنز آميخته است. حتي مي‌توان جدي بودن آن را هم نوعي طنز دانست. اتفاقا انگار هر چه بيشتر و پيش‌تر مي‌رويم، اين جهان طنز خود را به شكل فاجعه‌باري بيشتر نشان مي‌دهد. فكر مي‌كنم چنين ادعايي نه‌تنها دروغ نيست، بلكه اتفاقا حاصل از نگاهي بسيار واقع‌گرايانه‌اي هم هست. اما به هر دليل از اين حقيقت كه بگذريم (هر چند چنين گذشتني اساسا يك فرض محال است)، ذهن و زبان من انباشته از تاريخ و تاريخيت شكست‌هاي شعارها و ادعاهاي بسيار جدي است. مخصوصا برهه‌هاي خاصي از حيات اجتماعي‌مان، شاهد فروريزش شعارهاي عظيمي بوده كه خواسته يا ناخواسته آن اتفاق‌ها، صورت طنزآلود خود حادثه و نمايش‌هاي بعدي آنها بوده و است. شما در واقعيت، موقع نظاره اين حقيقت‌هاي حقيرشده از اندوه خفه خواهيد شد. اما اگر به ادامه حيات علاقه‌مند هستيد به هنر و ادبيات (حالا اينجا مشخصا داستان) پناه مي‌بريد كه در آنجا زبان با همه گويايي، خنده و فراموشي را هم به صورت «جدي» پيش آورده است!

نه دوست عزيز، موقع نوشتن هيچ برنامه قبلي براي ايجاد حضور و فضاي عنصر طنز در آن را ندارم و اگر و حتما طنز در كار من ديده مي‌شود، واقعيت باورها و زباني است كه بارور، از تاريخ به من هم رسيده و مرا هم بر و در خود پذيرا شده است.

به تازگي چند كتاب ديگر منتشر كرده‌ايد. براي دوستاني كه مي‌خواهند اين كارها را بخوانند چه توصيه‌اي داريد و آنها براي فهم بيشتر كارها بايد چه مواردي را در نظر بگيرند؟

بله! هميشه گفته‌ام كه براي شخص من منتشر كردن آثارم بسيار بسيار سخت‌تر از نوشتن آنها بوده است. مساله نشر در ايران، پيچيده، گرفتاركننده و گاهي به دليل حاكم بودن ساز و كارهاي عجيب بر آن، حتي تهوع‌آور است، مخصوصا براي من كه به لحاظ روحيه شخصيتي اساسا آدمي هستم كه نمي‌توانم خيلي آسان به خيلي چيزها عادت بكنم. بنابراين هميشه از وضعيت نشر نوعي آزردگي سمجي را داشتم و دارم و اين باعث شده بود مدت مديدي از نشر نوشته‌هايم به صورت كتاب دوري كنم، اما از سال 1394 بنا به دلايلي هر سال چند عنوان كار داستان كوتاه، رمان يا مجموعه شعر منتشر كرده‌ام و بالاخره پس از اينكه رمان «ترسيدن سيال»، مجموعه داستان «اصلا هم ناگهان نبود» و دو مجموعه شعر «از هر از گاه» و «خنديدن در برزخ» را در نمايشگاه بين‌المللي كتاب 1398 ارايه دادم، امسال رمان‌هاي «آيين دندان گراز» و «دندان هار يك روايت آشفته» را منتشر كردم و به زودي مجموعه داستان كوتاه «دلي دامال و به عبارت ديگر» نيز از من منتشر خواهد شد. اين گفتار خلاصه را به عنوان گزارشي از انتشار كتاب‌هاي اخير من تلقي بكنيم و بگذريم!

اما براي پاسخ به پرسش شما مبني بر اينكه براي فهم آثارم چه توصيه يا توصيه‌هاي مي‌توانم به خوانند‌گانم بكنم بايد بگويم حقيقتا پرسش بسيار سختي است و هر پاسخي از طرف خودم برايم نوعي شرمساري را حاصل مي‌كند. چون فكر مي‌كنم نه چنين مقامي را در خود احساس مي‌كنم و نه ضرورتي در اين ميان براي چنين كاري هست. بالاخره خواننده‌اي كه علاقه‌مند اثر من بوده باشد حتما دلايل كافي خودش را داشته است و بر اساس آن، آنها را انتخاب كرده و سخن در اين باره را تمام كرده است. اما مي‌توانم اين را بگويم و تاكيد هم بكنم كه من هم بالاخره بخشي از ادبيات و تجربه آن در جهان هستم و احتمالا توانسته‌ام يا مي‌توانم حين خوانش، يك دارايي ادبي محسوب شوم. سادگي و پيچيدگي‌هاي نوشتاري خاص خودم را دارم كه جز در وقت خوانش، نه تعريف مي‌شوم و نه بازتعريف. علاقه‌مندان به ادبيات اگر بخوانند طبعا راه‌هاي فهم آن را هم پيدا مي‌كنند، حتي بيشتر از خود من.

من حس ‌مي‌كنم يكي ديگر از دغدغه‌هاي شما، نزديك‌ كردن دوباره مخاطب و كتاب ‌است. نوع نوشته‌هاي شما به گونه‌اي ‌است كه ظاهرا دوست داريد هركسي از هر طيفي را جذب كتابخواني كنيد. به گمان شما اين دلزدگي از كتاب چرا در جامعه ما آغاز شده و چگونه بايد با آن برخورد كنيم؟

خوانده شدن هدفي است كه در ذات هر نوشته‌اي، خاصه نوشته‌هاي ادبي، هست. يعني خيلي خلاصه و صريح بگوييم كه نوشتن براي خوانده شدن هست و اگر هر نوشته‌اي خواننده‌اي نداشته باشد، در واقع واقعيت پيدا نكرده و نمي‌توانست وجود داشته باشد. اما خوشبختانه هيچ نوشته‌اي هم وجود ندارد كه خواننده نداشته باشد. هر نوشته‌اي حداقل يك خواننده دارد كه خود نويسنده آن بوده و است. شخصا اگر چه مانند همه نويسندگان به ‌شدت دوست دارم كه نوشته‌هايم را بخوانند و عده كثيري هم آن را بخوانند، اما كسي نيستم كه با تاكيد بر اين خواست بنويسم. شايد فكر مي‌كنم چون مي‌نويسم حتما خواننده خود را هم خواهم داشت. شايد اين يقين است كه مرا از دغدغه فكر كردن به خواننده رها مي‌كند و باعث مي‌شود نه بر باب ميل او بلكه بر باب ميل خود «نويسنده- خواننده بودنم» بنويسم. ضمن اينكه پيش‌تر تاكيد كردم كه روحيه بسيار آزادي‌خواهانه‌اي در وقت نوشتن دارم. يكي از همين آزادي‌خواهي، رها بودن از بند نگراني خواننده داشتن يا نداشتن است. از اينكه بگذريم، بله، شما اشاره بسيار خوبي با استفاده از كلمه «دل‌زدگي» نسبت به وضعيت كتاب‌خواني در جامعه كرديد. جامعه ما هم كتاب‌خوان نيست، هم كتاب‌خوان نشده. چرا؟ براي اينكه كتاب‌خواني ضرورت‌هاي خودش را مي‌خواهد، وقت خودش را مي‌خواهد، اقتصادش را مي‌خواهد، بسترسازي و هيجان و تشويق و آموزش، احساس نيازمندي به آگاهي و تفكر و... خودش را مي‌خواهد. ما براي هيچ‌ يك از اين لوازم نه كار كرديم و نه ظاهرا مي‌خواهيم كار بكنيم. نمي‌شود بدون اينها از مردم توقع كتاب‌خواني داشته باشيم. نمي‌شود نويسنده ما درگير با صدها مشكل ذهني و عيني بوده باشد و باز خوب بنويسد و خواننده‌اش را جذب كند و بالاخره خيلي نمي‌شودهاي ديگري هست كه شايد گفته شده يا بايد گفته بشود كه موثر و حتي تعيين‌كننده هستند. چه بايد كرد؟ پاسخ روشن است. يا بايد اين لوازم حل و رفع شود، يا بپذيريم كه اصلا كتاب و كتاب‌خواني را لازم نداريم. من فكر مي‌كنم در اين همه سال بيشتر روي بخش دوم اين پاسخ كار كرده‌ايم تا براي بخش اول آن.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون