• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4561 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۳ دي

خانه پدري سرزمين مادري

محمد خيرآبادي

براي من شهرستاني ساكن تهران و كساني مثل من كه از زادگاه خود دورند، مفهوم وطن يك مفهوم ملموس و آشناست. غم دوري و غربت، حالتي نيست كه جايي خوانده باشيم و كسي براي‌مان تعريف كرده باشد. هر يكي، دو ماه كه مي‌گذرد هواي خانه و ديار به سرم مي‌زند. انگار چيزي در من كم مي‌شود. براي نگاه پدر پيرم و دعاي مادر نگرانم دلتنگ مي‌شوم. همچنين براي دوستانم و محله‌اي كه در آن بزرگ شدم. به بهانه‌اي برنامه سفر را جور مي‌كنم. مثل بچه‌اي كه به او وعده شهربازي داده باشند يا عشاقي كه لحظه ديدارشان نزديك است، روي پا بند نمي‌شوم تا اينكه به خانه پدري برسم. صبح روز بعد از خواب بيدار مي‌شوم. پدرم، مادرم، همسرم و دخترم هنوز بيدار نشده‌اند. از اتاق مي‌آيم بيرون. روي ايوان خانه مي‌ايستم. بوي آشناي گل‌هاي باغچه در هوا پراكنده است. نسيم خنكي از روزنه‌هاي لباسم رد مي‌شود و به پوست تنم مي‌رسد. گل‌هاي كاغذي بنفش رنگ از سر و كول ديوارها بالا رفته‌اند. از پله‌ها مي‌روم پايين و توي حياط قدم مي‌زنم. رو به بناي خانه مي‌ايستم و خانه پدري را با سقف‌هاي مورب، نمايي از سنگ‌هاي سفيد 5 سانتي و پنجره‌هاي چوبي تماشا مي‌كنم. سن و سالش بالا رفته ولي هنوز برايم ابهتي غيرقابل وصف دارد. در نگاه من شبيه عمارت‌هاي پرشكوه قديمي است. در نگاه ديگران شايد يك خانه معمولي فرسوده با سقف‌هاي جابه‌جا برآمده و پنجره‌هاي پوسيده باشد. قطعا همين طور است. اين را آپارتمان‌هاي قد و نيم قدي كه كنار خانه پدري‌ام ايستاده‌اند و از بالا به من نگاه مي‌كنند به وضوح فرياد مي‌زنند. كمي آب به كف حياط مي‌پاشم و بعد گرد و خاك و برگ‌هاي ريخته شده و ريزه آشغال‌هاي كف حياط را جارو مي‌كنم. موزاييك‌هاي شياردار خودشان را نشان مي‌دهند. در باغچه انتهاي حياط جز تنه يك درخت انگور قديمي كه شاخه‌هايش روي ديوار پيچ و تاب خورده چيزي وجود ندارد. از باغباني چندان سر در نمي‌آورم ولي شروع مي‌كنم به بيل زدن. خاك باغچه را زير و رو مي‌كنم تا بعد از پدرم بپرسم بذري، تخمي يا نهالي دارد كه بخواهد بكارد؟ بدنم گرم مي‌شود. قطره‌هاي عرق پشتم و پيشاني‌ام را خيس مي‌كند. در خانه آپارتماني خودم نه حياطي دارم نه باغچه‌اي و معمولا از اين كارها نمي‌كنم. اما اينجا كه مي‌آيم چيزي در درونم هست كه من را هُل مي‌دهد. وطن جايي است كه آدم دل در گرو آن دارد. نمي‌تواند تحمل كند، زمينش كثيف و هوايش آلوده باشد. باغچه‌اش را نمي‌تواند بيل نزده ببيند. نگران است كه مبادا گچ ديوارش بريزد و پنجره‌هايش بپوسد. وطن هر كس جايي است كه در نظرش با ابهت و پرشكوه است. هر چند شايد در نظر ديگران معمولي و ساده به نظر برسد. وطن هر كس جايي است كه نتواند نسبت به آباداني‌اش بي‌تفاوت باشد. وطن من جايي است كه نگاه بدخواهانش را نتوانم تحمل كنم. من و خواهران و برادرانم با همه اختلافاتي كه داريم، سر يك چيز توافق كرده‌ايم و آن اينكه اگر همه خانه‌هاي اطراف هم بكوبند و تبديل به آپارتمان شوند، اجازه ندهيم پاي بيل مكانيكي به خانه پدري ما باز شود. خط قرمز ما خانه پدري ماست. خط قرمز ما سرزمين مادري ماست. كاش مي‌شد آدمي خانه پدري‌اش را با خود داشته باشد هر كجا كه مي‌رود. كاش مي‌شد، آدمي غم سرزمين مادري‌اش را نمي‌ديد. افسوس كه اينها شدني نيست.‌ كاش لااقل قوتي و اميدي باشد در دل ما فرزندان اين خانه و اين سرزمين تا دستان‌مان را به دورش حلقه كنيم، غمش را بخوريم و نگذاريم از پا بيفتد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون