كوره سرد و گرم
غلامرضا طريقي
پيرمرد بسيار مهربان و آگاه بود، اما در لحظههاي خاصي از كوره درميرفت. در اين لحظهها انگار از جلد مهرباني بيرون ميآمد و ميرفت در جلد يك پيرمرد خسته كه گاهي ميان غر زدنهاي خشمگينانهاش حرفهاي اجتماعي و گاهي سياسي هم ميزد. پيرمرد از فرهنگيهاي بازنشسته روستاي ميمند بود؛ روستايي شگفتانگيز در دل كوهها در نزديكي شهر بابك. با خانههايي كه قرنها پيش در دل سنگها و صخرهها تراشيده شده است.
به او خبر آمدن ما را داده بودند و او با اين خيال كه عليآباد هم دهي است گمان كرده بود مهمان مهمي دارند و آمده بود كه در طول بازديد از روستا همراهيمان كند. به لطف او توانستيم بخشهايي از عجايب ميمند را هم كه ديگران نميبينند، ببينيم. درست در همين لحظهها بود كه ناگهان از كوره درميرفت. مثلا وقتي چند سنگ مزار باستاني را نشانمان داد كه بهطور طبيعي منعكسكننده و عبوردهنده نور بودند.
فندك را گرفت پشت سنگي كه نيم متر ضخامت داشت و در عين شگفتي وقتي نور را از اين سوي سنگ نشانمان داد، فندك را خاموش كرد و گفت: «قبرستان ميمند پر از اين سنگها بود، اما همه را بردند آقا! اين يكي، دو تا را هم ما قايم كرديم والا تا حالا ده بار آنها را برده بودند. يا مسوولان شوهرشان داده بودند.»
بعد غر زد به ما مردم و بيشتر از ما به مسوولان كه ارزش آثار باستاني و تاريخي را هيچ رقمه نميفهميم و نميدانيم. بعد سيستم عجيب و غريب حمام باستاني ميمند را توضيح داد و دچار همين حالت شد. بعد از آن هم در موزه مانند كوچك ميمند و بعد در آتشكده دچار اين حال شد و...
پيرمرد مهربان حق داشت. ميمند كه توصيه ميكنم حداقل يكبار به آن سر بزنيد، برگي از شناسنامه ماست. شناسنامهاي كه به راحتي داريم آن را ميسوزانيم، بيآنكه بدانيم در اين مورد خاص المثني نخواهد داشت.