• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4580 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۷ بهمن

وصله‌كاري‌هاي آقا رضا

اسدالله امرايي

آقا رضا وصله‌كار، رماني است از نويسنده جوان دوران ما. جوان را نه از باب تصغير كه از باب تحبيب به كار مي‌برم. پشت جلد كتاب نوشته داستان يك بازجويي است. بازجويي رضا، آواز‌خواني كه حالا حنجره زخمي‌اش مجال سخن‌ گفتن را هم از او گرفته است.

داستان، واگويه‌هايي است از روزگار گذشته، سرنوشت مردمي كه زندگي هر بار روي تازه‌اي به آنها نشان داده. داستان آنها كه گاه بر پشت زين نشسته و گاه زين بر پشت‌شان
نهاده‌اند.

اين داستان، قصه فراز و فرود آدم‌هاي آشناست. مهيار رشيديان متولد خرم‌آباد، دانش‌آموخته ادبيات نمايشي است.

نخستين داستان‌هايش در آدينه، كارنامه، بايا و نشريات ديگري كه امروز جزو قلع‌وقمع‌شدگان تاريخ مطبوعات هستند، منتشر شد.

«دو پله گودتر» اولين مجموعه داستاني است كه در سال ۱۳۸۳ توسط نشر قصه منتشر و همان سال با داستان «حاج لطف‌‌‌الله دبلنا» به عنوان يكي از تك‌داستان‌هاي برگزيده پنجمين دوره جايزه هوشنگ گلشيري برگزيده
شد.

«يه كوچه دراز پيچ تو پيچ… هر چند متر كه مي‌رفتي، دهنه يه دالون ديه باز مي‌شد جلوت… تو هر دالون دو يا سه در باز مي‌شد… دالون‌ها سرپوشيده بودن… تاريك ظلمات… همه هم بن‌بست… يعني فقط يه راه واسه داخل و خارج‌ شدن داشت… بچه‌هاي شهر شرط‌بندي مي‌كردن كه ببينن كي جرات داره بره تا ته كوچه با زغال يه چيزي رو ديوار آخرين خونه بنويسه و برگرده… مرد مي‌خواست‌ها… دالون اول نه دالون دوم، ...روزاي شنبه دخترها دسته دسته مي‌شدن، مي‌رفتن دالون درازه يهوديا تا از هر زن يهودي دوزار ده شاهي بگيرن براش آتش اجاقش رو روشن كنن… نه كه خودشان شنبه‌ها دست به آتش نمي‌زدن… هي هي روزگار… دخترا كلك سوار مي‌كردن، چراغ و آتشگاه‌شون رو يه جوري روشن مي‌كردن كه همون دم خاموش بشه تا دوباره دوزار ده شاهي بگيرن آتش بگيرانن براشان… عجب دوراني بود ها…؟… هه؟… نه باباآآآ ئي جور نيست… بقوس تو همون محله به دنيا اومده… گفتم بهتان كه از قديم و نديم مال اونجان اصلا… ئي شهر هيچ ارمني نداره اصلا… خوهاآ، همين ديه، از لحاظ همون پياله‌فروشي، معروف شد به بقوس ارمني…، … لامصب عوض او پياله‌فروشي با چهارتا نيمكت شكسته، چهار برابر كاسب بود… ئوووه…؟… يك خسيسي بود بقوس… صدا پوكشيدن سرش تو آتش دكه‌ش هنوز تو سرمه لامصب… ز شانسش، دقيق شنبه روزي بود كه آتش زدن به دكه‌ش… كاش هيچ‌وقت صداي سرش رو نمي‌شنفتم… كاش كر و كور بودم و او روزها رو به چشم نمي‌ديدم…، … كي؟!… آخ آخ… نگو كه جگرم كبابه براي زلفي …، … او دقيقه آخر زلفي دو تخته سنگ سينه تخت به قاعده كف دست آورده بود براي مو كه بيا رفيق، بيا انگشت‌هام رو، پنجه‌هام رو با ئي دو تيكه سنگ و ئي پارچه‌ها سفت ببند كه هر كجام تير خورد، بخوره، فقط و فقط به پنجه و انگشتانم نخوره… مي‌گفت اگر سالم ماندم، بتانم باز هم كمانچه بنوازُم براتان…»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون