• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4590 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن

گزارش «اعتماد» از مسابقات دختران ليگ دووميداني پرشين:

مي‌دوم، آزاد مي‌شوم

زهرا چوپانكاره

 

 

توانش را مي‌گذارد توي بازويش و پرتاب مي‌كند، وزنه را هرچه دورتر مي‌اندازد تا پدر و مادرش را خوشحال كند. جانش را مي‌گذارد توي پاهايش، مي‌دود تا پدر و مادرش را فراموش كند. 60 متر، 100 متر، 400 متر، هزار و 500 متر: مي‌دوند. يك متر، 2 متر، 3 متر: مي‌پرند. 3 كيلو، 5 كيلو: پرتاب مي‌كنند، بعضي‌ها براي اينكه فراموش كنند، بعضي‌ها براي اينكه به ياد بمانند و همه‌شان براي اينكه آزاد باشند. اين را «ح» گفته بود: «وقتي مي‌دوم آزاد مي‌شوم. اگر ببرم شايد از دست‌شان راحت شوم». مرجع آن ضمير خانواده‌اش هستند، «ح» دور تا دور زمين‌هاي مسابقه را مي‌دود تا از دست‌شان رها شود. لابه‌لاي اين جيغ‌هاي بلند و موهاي بافته‌اي كه همراه دويدن از زير روسري‌هاي‌شان تاب مي‌خورند، هزار داستان مختلف هست؛ داستان قهرمانان دووميداني ليگ پرشين، بچه‌هاي خاك سفيد، ملك‌آباد، پاكدشت، اهواز، كرمانشاه، شهرري، قم، سرآسياب، فرحزاد.

 

گاوها را دوست داري؟ «الان آره.» آن موقع چي؟ «آن موقع چون كوچك بودم و از كار كردن بدم مي‌آمد...» مي‌زند زيرخنده و كمي شرمنده مي‌گويد: «دلم مي‌خواست همه گاوها بميرند.» فاطمه 16 ساله، خاطرات كودكي‌اش را مي‌گويد، وقتي كه همراه خانواده‌اش ساكن يك دامداري بود: «خيلي كوچولو بودم، سواد هم نداشتم. 10 سالم بود اما هنوز سر كلاس درس ننشسته بودم. مدرك نداشتم و نمي‌گذاشتند مدرسه بروم. كار مي‌كردم، كمك پدر و مادرم بودم. چون خانه‌مان در دامداري بود مجبور بوديم به بابام كمك كنيم. مثلا خوراك گاوها را درست مي‌كرديم، سبوس و چندتا چيز ديگر را با هم قاطي مي‌كرديم بعد مي‌داديم به گاوها و شير مي‌دوشيديم.» سال 92 بود كه دنياي كوچكِ دامداري تغيير كرد وقتي كه پدرش موقع كار مجروح شد و بعد از مرخصي از بيمارستان كارش شد خانه‌نشيني و داوطلبان جمعيت امام علي آمدند سراغ‌شان: «تعدادشان خيلي زياد بود. يادم هست ترس عجيبي توي وجودم بود، خيلي ترسيدم.» چرا؟ فكر مي‌كردي چه اتفاقي دارد مي‌افتد؟ «هيچي، فقط من زياد در جمع نبودم و خانواده‌ام هم همين‌طور. هميشه در دامداري بوديم. وقتي يك جمعي آمد من ترسيدم، گفتم مامان اينا كي‌ان آمده‌ان؟ انگار تا حالا آدم نديده بودم! مي‌ترسيدم بيايم بيرون...به خاطر دستم. چون فكر كردم يك دست دارم و همه مسخره‌ام مي‌كنند.» تا خودش نمي‌گويد حواس آدم دنبال آن جاي خالي آستين چپ لباس ورزشي‌اش نمي‌رود. فاطمه جوري مي‌دود و مي‌پرد و پرتاب مي‌كند كه كسي جز سرعت پاها و قدرت بازوي دست راستش به چيز ديگري فكر نمي‌كند. فاطمه از ستاره‌هاي تيم ملك‌آباد است، مقام‌آور رشته‌هاي 100 متر، 60 متر، پرتاب وزنه، پرتاب نيزه و پرش طول. و البته زمان زيادي برده تا به اينجا برسد كه بي‌خيال آن آستين رهاي سمت چپ لباسش بدود، جلوي همه بدود. 3ساله بود كه دستش در دستگاه جو خردكني ماند و همه سال‌هاي بعدش جاي خالي آن دست شده بود اسباب شرمندگي‌اش: «خانواده‌ام به من نمي‌گفتند از يك دست داشتن نبايد خجالت بكشي. برعكس مي‌گفتند نرو بيرون! نمي‌گذاشتند». بعد در خانه علم شروع كرد به درس خواندن، دو تا يكي كلاس‌ها را تا پنجم طي كرد و بعد ديگر ممنوعيت حضور افغان‌هاي بدون اوراق اقامت در مدارس دولتي برداشته شد و به كمك جمعيت براي اولين‌بار اسمش را در يك مدرسه واقعي نوشت: ‌«وقتي رفتم مدرسه خيلي خوشحال شدم. قبلش خسته شده بودم، مي‌گفتم من كه مدرك ندارم، به هيچ‌جا هم نمي‌رسم.» چند سالت بود كه فكر كردي از همه‌چيز خسته شدي؟ «13 سال. فكر مي‌كردم هيچ‌چيز وجود ندارد. زندگي كردن براي من مفهومي ندارد. اما بعد با آقاي دكتر قهرماني آشنا شدم، خانه علم هم 99 درصد محبت‌هايي كه بهشان نياز داشتم برايم تامين كرده بود. وقتي آقاي دكتر وارد زندگي‌ام شد، زندگي‌ام به كلي تغيير كرد، هم در ويتراي (نقاشي روي شيشه) پيشرفت كردم، هم ديگر كمبود محبت نداشتم. به ما ياد دادند متحد باشيم، هميشه كنار هم باشيم. به هم عشق بورزيم. من هيچ‌كدام از اينها را بلد نبودم. نمي‌دانستم عشق يعني چه، دوست داشتن يعني چه يا يكي دوستت داشته باشد يعني چه.» حالا فكر مي‌كني اگر كسي دوستت داشته باشد يعني چه؟ «يعني مي‌دانم براي‌آقاي دكتر و خاله‌هاي خانه علم ارزش دارم، دوست دارند پيشرفت كنم. مي‌دانم اگر زمين بخورم پشتم مي‌ايستند، ديگر پشتم خالي نيست. از من مراقبت مي‌كنند.» براي فاطمه حالا نداشتن آن يك دست خيلي هم مهم نيست، مي‌گويد كه چيزي است كه از دست رفته و حالا هميني است كه هست، قرار نيست اين نداشتن چيزي از خود او كم كند. حالا به اين فكر مي‌كند كه بدود، تا مي‌تواند بدود: «وقتي مي‌دوي احساس هيجان و ترس سراغت مي‌آيد. ديگر به هيچ چيز فكر نمي‌كني نه به خانواده، نه گذشته. فقط فكر مي‌كني بايد بدوم و اول شوم. بعضي وقت‌ها كه دارم مي‌دوم آزاد مي‌شوم. هيجان سراغم مي‌آيد، دست و پايم مي‌لرزد، خيلي حس خوبي است.» فاطمه دو تا خواهر دوقلو دارد، دوقلوها 12 ساله‌اند. خواهران فاطمه ديگر كار نمي‌كنند، مثل باقي 12 ساله‌ها درس مي‌خوانند.

 

به خاطر ايستادن روي سكو

مريم فلاحي يا به قول بچه‌هاي تيم، خاله مريم، مربي دووميداني خانه ايراني ملك‌آباد است و از 3 سال پيش همراه فاطمه و باقي بچه‌هاي تيم بوده. آن سال اول دردسر زيادي براي رضايت دادن خانواده‌ها داشتند اما مي‌گويد در همين مدت بچه‌ها چنان در مسابقه‌ها دويده‌اند كه نظر خانواده‌ها هم عوض شده: «خانواده‌ها باور كرده‌اند كه دخترها مي‌توانند ورزش كنند. سال اول خيلي مشكل داشتيم اما الان كه مي‌بينند دخترشان مقام مي‌آورد و شايد از همين راه بتوانند پيشرفت كنند بيشتر حمايت مي‌كنند.» اينكه پيشرفت كنند و به جايي برسند البته تا اينجا تعريف خودش را دارد، فعلا كشاندن دخترها به ميدان ورزش مساله است چون رسيدن به مراحل بالاتر خيلي‌ هم ساده نيست: ‌«ما يك تيم منتخب داريم كه مدال‌آوران همين ليگ در آنجا تمرين مي‌كنند و خودشان را براي مسابقات استاني و پايه كشوري فدراسيون دووميداني آماده مي‌كنند. بچه‌هاي ما البته اغلب افغان هستند و مدرك ندارند فوقش بتوانند تا مسابقات كشوري خودشان را برسانند و با توجه به كمبود امكاناتي كه داريم اغلب‌شان در مرحله استاني حذف مي‌شوند چون وضعيت رفاهي‌شان با بچه‌هايي كه باشگاه‌هاي بيرون مي‌روند فرق دارد. خيلي از بچه‌ها چون شناسنامه ندارند نمي‌شود خيلي آينده دوري را براي ورزش‌شان در نظر گرفت اما تا جايي كه بتوانند ادامه مي‌دهند و بعد شايد بتوانند مثلا مربي‌گري بگيرند.»

اين آينده البته پيش حقيقت معجزه دويدن امروز كمرنگ‌تر است. امروز دويدن فرصتي است كه نمي‌شود ناديده‌اش گرفت، دويدن بخشي از جريان مددكاري است: «در اين مسابقات بچه‌ها با تيم‌هاي ديگر آشنا مي‌شوند، مي‌توانند توانايي‌هاي‌شان را نشان دهند و باور كنند و شايد راهي ايجاد شد تا اگر توانش را در آن حوزه ورزشي داشتند بتوانند به مراحل بالاتري برسند. با همين ليگ جمعيت بچه‌ها توانستند در مسابقات استاني شركت كنند و مقام بياورند، با كمك يك خير و مربي امكان ايجاد كرديم كه در پايه كشوري هم شركت كنند. اين تاثيرات قابل انكار نيستند. ورزش براي دختران و پسران جمعيت در باور به خود خيلي تاثير دارد.» تاثيرش جايي روشن‌تر مي‌شود كه وراي آموختن كار تيمي و يافتن دوستي‌هاي تازه گاهي در مساله بودن و نبودن‌شان تاثيرگذار مي‌شود: «شاگردي دارم كه مي‌گويد هر وقت نااميد مي‌شوم، هر وقت خيال خودكشي يا فرار از خانه به ذهنم مي‌رسد به دويدن فكر مي‌كنم، فكر مي‌كنم يك روز ايستاده‌ام روي سكو و مقام آورده‌ام. همين تصوير مانع فكرهاي ديگرش مي‌شود. هر جايي كه كم مي‌آورند به‌شان يادآوري مي‌كنيم تو هماني هستي كه توانستي مقام بياوري و همان لحظه مي‌پذيرند. اين باعث شده كه مثلا سمت كار خلاف هم نروند.» شكست هم البته روي ديگر اين مسابقه‌ها است. كنار آن جيغ و دادها و تشويق‌هاي داخل سالن، دختران كوچك و بزرگي هم هستند كه كز كرده‌اند يك گوشه يا خجالت را كنار گذاشته‌اند و زده‌اند زير گريه. اگر خاطره سكو، جلوي خيالات بد را مي‌گيرد، دويدن‌هاي ختم به شكست با آنها چه مي‌كند؟ فلاحي مي‌گويد: «اكثر بچه‌ها از روز اول دوست دارند روي سكو بايستند، دوست دارند ديده شوند. اين ديده شدن خيلي براي‌شان مهم است. مددكارها و مربي‌هاي تيم‌ها مدام با بچه‌ها صحبت مي‌كنند، وقتي مقامي نمي‌گيرند هم راضي‌شان مي‌كنند براي تلاش بيشتر، براي سال بعد. بچه‌هايي را داشته‌ايم كه سال اول هيچ مقامي نياوردند، دو روز تمام گريه كردند و ناراحت بودند اما همت‌شان را بيشتر كردند و مثلا يكي‌شان در دو سال گذشته مقام آورده است.»

 

مي‌پرم، مثل هواپيما

كافي است سراغ يكي از بچه‌هاي اهواز بروي تا بعد از چند دقيقه ناگهان همه تيم دورت حلقه بزنند. مثل فاطمه كه 10 ساله است و 5 دقيقه فرصت دارد براي مسابقه بعدي. فاطمه ريزنقش، مي‌دود و مي‌پرد و خيلي در بند اسم‌ رشته‌ها نيست و وقتي به سوال در كدام رشته‌ها شركت كرده‌اي؟ پاسخ مي‌دهد بايد از مربي‌اش كمك بگيرد: «دو 60 متر، امدادي، پرش، خاله ديگه چي؟» مربي‌اش يادش مي‌آورد: «800 متر و 1500 متر.» خسته نمي‌شي فاطمه؟ با خنده مي‌گويد نه! خانم مربي مي‌گويد: «اين مورچه كوچولوي ما است، ديشب ساعت 1 به زور خوابيده و از 6 صبح هم بيدار است. مدام مي‌گويد خاله مي‌خواهم بدوم.» مورچه مي‌خواهد دكتر شود اما حالا بايد بدود به سمت مسابقه بعدي: دو هزار و 500 متر.

غزاله 12 ساله است. جثه‌اش كمي درشت‌تر از باقي دختربچه‌هاي دوروبر است و چند بار مي‌گويد كه مي‌خواهد حرف بزند. فارسي‌اش با لهجه عربي آميخته و مدام مي‌زند زير خنده و يك كلمه يك كلمه جواب مي‌دهد. برادرش در اهواز ضايعات جمع مي‌كرده كه اعضاي انجمن رفته‌اند سراغش، آمده‌اند خانه‌شان و غزاله را هم ديده‌اند: «آمدند اسم ما را نوشتند بعد گفتند خداحافظ. بعد دوباره آمدند دنبال‌مان و ما رفتيم بدو بدو.» اين اولين سال است كه مي‌آيد «بدو بدو» و انگار همين تجربه اول كافي است كه تصميمش را بگيرد: «مي‌خوام ورزشكار باشم.»

كوثر 14 ساله بيشتر از اينكه بدود پرتاب وزنه را دوست دارد، پنجه‌هاي دستش را از هم باز مي‌كند و نشان مي‌دهد كه وزنه 5 كيلويي را چطور بايد توي دست نگه داشت و آن را كنار گردن گذاشت. خودش وزنه 5 كيلويي را 5 متر پرتاب كرده و مي‌گويد برايش راحت‌ترين كار دنيا است: «زورم را مي‌آورم به كمرم و دستم. همه تمركزم را مي‌گذارم كه توپ (وزنه) را پرتاب كنم.» خانواده‌اش خوشحالند كه ورزش مي‌كند: «هميشه مي‌گويند انشالله موفق باشي. به يك جايي برسي كه ما هم خوشحال باشيم.» خواهر كوچك‌ترش 11 ساله است: «سوت مي‌زنند بايد بدوي». اين همه تعريفي است كه از اين زمين و اين ورزش دارد. در خانه هم مي‌دود، توي حياط خانه مي‌دود كه پدر و مادرش ببينند و خوشحال شوند. يك فاطمه ديگر هم كنار اين دو خواهر نشسته كه به جاي دويدن و پرتاب وزنه، پرش را دوست دارد، در مسابقه امروز 3 متر پريده و مي‌تواند راهنمايي كند كه آدم چطور بايد بپرد: «بايد بدوي، خيلي تند بدوي و بعد پاهايت را باز كني. بايد مواظب باشي پايت روي خط سفيد نرود چون مي‌سوزي. به خط كه رسيدي بايد بپري.» چقدر مي‌تواني بپري؟ مثل چي مي‌پري؟ «مثل هواپيما».

سوسن 16 ساله قرار است يك روز معروف شود، قرار است همه او را بشناسند. سوسن را هم از طريق برادرش پيدا كرده‌اند، برادر سوسن ضايعات جمع مي‌كند. اول برادرهايش را برده‌اند كلاس تقويتي بعد از خانواده‌اش اجازه گرفته‌اند كه او و خواهرش را هم به جمعيت ببرند. مي‌گويد اين اولين سالي است كه بهش دووميداني ياد داده‌اند. سوسن در رشته پرتاب وزنه شركت كرده است و توانسته وزنه 3 كيلويي را 3 متر پرتاب كند، البته به نظرش اين ورزش خيلي هم كار راحتي نيست: «سخت است اما مي‌خواهم زندگي‌ام را درست كنم، آينده‌ام را درست كنم.» با پرتاب وزنه چطور مي‌تواند زندگي‌اش را درست كند؟ «يعني فردا اگر بزرگ شدم، معروف شدم، مي‌توانم زندگي خودم را بسازم. مي‌خواهم معروف باشم، هرجا مي‌روم مردم من را بشناسند. افتخار براي شهرم است». بچه سه‌راه خرمشهر دلش مي‌خواهد شهرش را، اهواز را معروف كند. نقشه بعدي‌اش هم اين است كه همه بچه‌هاي به قول خودش «ضعيف» اهواز را جمع كند، ورزش يادشان بدهد: «كه همه‌شان مثل من بشوند» يعني مثل آن روزي كه قرار است معروف بشود و همه آدم‌ها او را بشناسند.

آن سمت زمين «مورچه» معروف تيم اهواز بي‌اينكه نشاني از نفس‌نفس زدن در چهره‌اش باشد، مي‌خندد و مي‌گويد: «خاله بردم!»

 

خاك سفيد زلزله

دويدن و هيجان گل به چهره دختران بلندقامت تيم نوجوانان خاك سفيد ‌انداخته. به نوبت هم را تشويق مي‌كنند و اسم هم را فرياد مي‌زنند. شايد براي همين است كه وقتي مددكارشان مي‌گويد بزرگ‌ترين چالش كار با برخي از اين بچه‌ها، شكستن چرخه انگ و بزهي است كه نسل به نسل دامن‌شان را گرفته باورش كمي سخت است: «يك سري از بچه‌هاي ما بچه‌هاي غربتند. زبان و فرهنگ خاص خودشان را دارند. اين‌قدر جامعه به آنها بي‌توجهي كرده كه كسي حتي توي خودشان هم فكر نمي‌كند كسي از غربت بتواند برود دانشگاه، بتواند مدرسه برود.» اين اهالي «غربت» ساكن همين حاشيه تهران هستند، مي‌گويد سابقه و ريشه قوميتي‌شان برمي‌گردد به قرن‌ها پيش كه از پاكستان و هندوستان وارد ايران شده‌اند و همچنان در اين خاك با نام «غربتي» خوانده مي‌شوند. اين انگ روي‌شان مانده و خيلي وقت‌ها نمي‌توانند از خودشان دفاع كنند.» هليا محمودي، مددكار خانه ايراني خاك سفيد، مشكلاتي كه اغلب گريبان فرزندان خانواده‌هاي غربت را مي‌گيرد، يك به يك برمي‌شمرد: «بين‌شان مواد فروشي خيلي زياد است، خودزني و خودكشي خيلي زياد است، كودك‌همسري هم همين‌طور. اصلا فكر نمي‌كنند ممكن است يك دختري بعد از 18 سال هم ازدواج كند. آنقدر مشكلات‌شان زياد است كه اين مشكلات به بچه‌ها ارث مي‌رسد و اين چرخه هي تكرار مي‌شود. هر سال سر ثبت‌نام‌شان مشكل داريم. مي‌گويند اينكه غربتي است! اينكه پدرش موادفروش است! فكر نمي‌كنند كه خب پدر اگر موادفروش هم باشد باز هم بچه‌اش حق دارد درس بخواند.»

بچه‌هاي افغان و غربت خاك سفيد انگ‌ها و اسم‌ها را پشت در گذاشته‌اند، اينجا در لباس ورزشي تبديل شده‌اند به يك تيم دووميداني. محمودي اين ويژگي‌شان را «قدرت زندگي» مي‌نامد، قدرتي كه به قول او شايد ما نداشته باشيم: «فكر كنيد اگر پدر و مادرمان معتاد باشند و خانه‌مان پاتوق، اگر وقتي به دنيا مي‌آييم به جاي اينكه بهمان شير بدهند، فحش بدهند، به جاي اينكه بغل‌مان كنند كتك بزنند و جاي دكتر بردن توي صورت‌مان دود شيشه بدهند چه مي‌كنيم؟ اين فقدان محبت توي اين بچه‌ها جمع مي‌شود، آن كتكي كه خورده را مي‌خواهد روي يكي ديگر جبران كند. براي همين بايد از راه‌هاي مختلف به بچه‌ها هويت بدهيم. دووميداني يكي از همين راه‌ها است. اين هويت خيلي براي‌شان مهم است. همين كه روي سكو بايستد اتفاقي است كه هرگز برايش نيفتاده چون توي خانه هيچ‌قت تشويق نشده. ورزش و هويتي كه به آنها مي‌دهد مي‌تواند براي زندگي به آنها اميد هم بدهد. اين انرژي و هوش اگر در راه مناسبي قرار نگيرد، تبديل مي‌شود به بزه، فحشا و قتل چون جاي مناسبي خرج نشده.» دويدن قرار است بخشي از تبديل اين انرژي و هوش به راهي باشد كه شايد ديگر تكرار زندگي پدرها و مادرهاي‌شان نباشد، حتي اگر نتيجه‌اش فقط همين خنديدن‌هاي دورهمي باشد: ‌«گاهي همين كه اين بچه بيايد اينجا و بخندد مهم است چون فكر مي‌كني ساعتي را به دور از آن فضاي تاريكي كه برايش درست كرده‌اند مي‌گذراند. تغيير خيلي سخت است، اين چرخه فرهنگي را نمي‌شود يكي دو ساله تغيير داد؛ بچه پوشش فروش و جابه‌جايي مواد است، بچه پوششي براي دزدي است، شكستن اين چرخه كار ساده‌اي نيست. شايد سال‌ها زمان ببرد اما هر تغيير كوچكي هم كه در آنها مي‌بينيم اميدوار مي‌شويم.» اين غربت تا تبديل به آشنايي شود زمان زيادي مي‌برد.

بعدازظهر جمعه 25 بهمن ماه، روي سكوي جايگاه تماشاگران مجموعه ورزشي آفتاب انقلاب، «ح» 16 ساله دونده تيم ملك‌آباد گفت كه دويدن آزادش مي‌كند. «ح» هر سال براي تيمش مقام آورده؛ دو امدادي، پرتاب وزنه، 800 متر و امسال در پرش طول و با اين حال وقت حرف زدن نگاهش را رو به زمين نگه مي‌دارد و بايد ازش بخواهي كمي بلندتر صحبت كند: «وقتي مي‌دوم آزاد مي‌شوم. فكر مي‌كنم اگر اينها را ببرم و مدال بياورم مي‌توانم بهتر بشوم، از دست آنها راحت بشوم.» از دست كي راحت بشوي؟ صدايش را باز پايين مي‌آورد: «خانواده». آزاد شوي چه كار مي‌كني؟ «درسم را مي‌خوانم، ورزشم را ادامه مي‌دهم. آرزوم اين است كه به بچه‌هايي كه مثل خودم هستند دويدن ياد بدهم. چيزهايي كه خودم نياز داشتم و نداشتم را به آنها بدهم». مثل چي؟ «مثل همه چي».


شاگردي دارم كه مي‌گويد هر وقت نااميد مي‌شوم، هر وقت خيال خودكشي يا فرار از خانه به ذهنم مي‌رسد به دويدن فكر مي‌كنم، فكر مي‌كنم يك روز ايستاده‌ام روي سكو و مقام آورده‌ام. همين تصوير مانع فكرهاي ديگرش مي‌شود. هر جايي كه كم مي‌آورند به‌شان يادآوري مي‌كنيم تو هماني هستي كه توانستي مقام بياوري و همان لحظه مي‌پذيرند. اين باعث شده كه مثلا سمت كار خلاف هم نروند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون