• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4607 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۲ اسفند

دل‌گنده

غلامرضا طريقي

ايستاده ‌بودم جلوي در. دو، سه باري رد شد اين طرف و آن طرف بعد مثل اينكه به من اعتماد كرده باشد آمد طرفم. سلام كرده و نكرده، گفت: حاجي اين ورا آدم
فقير مي‌شناسي.

گفتم: والله من محل كارم اينجاست اهل اين محله نيستم ولي اينجا معمولا آدم فقير پيدا نمي‌شه.

گفت: مي‌دونم حاجي من خودم بچه تهرونم منظورم سرايداري، كارگر ساختماني، كسي بود.

گفتم: واسه چي مي‌خواي؟

گفت: گير داديا! خب مي‌خوام كمك كنم.

بعد پرايد درب و داغون يشمي رنگي را نشان داد كه صندلي عقبش پر از كيسه‌هاي برنج بود.

ادامه داد: اون ماشين منه، مي‌خوام اون برنجا رو بدم به آدمايي كه دستشون به دهنشون نمي‌رسه.

من و من كردم و گفتم فضوليم گل كرده آخه نه به ماشينت مياد خير باشي نه به سن و سالت.

گفت: داستان داره اگه آدرس آدماي محتاج اين كوچه رو بدي برات مي‌گم.

دو، سه آدرس به او دادم از دو، سه نفري كه مي‌دانستم واقعا صد گرم صدگرم برنج مي‌خرند.

‏خداحافظي كه مي‌كرد، گفت:

‏داستان اين برنجا اينه كه آذرماه يهو يه پنجاه ميليون تومن پول اومد تو حساب من. خواب و خوراك رو ازم گرفت. آخه سقف پولاي حساب من هيچ‌وقت بيشتر از دو تومن نيست خلاصه چند ماهم وايستادم صاحبش پيدا بشه كه نشد.

‏هر كاري هم كردم دلم نيومد بزنمش به زخماي زندگي خودم.

‏آخرش مادرم گفت همه‌اش رو برنج بخرم بيارم بدم به فقرا كه شب عيدي با خيال آسوده سرم رو روي بالش بذارم.

‏گفت و رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون