• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4618 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۲۳ فروردين

روايت پانزدهم؛ قطعيت پايان

نازنين متين‌نيا

شمارش روزهايي كه بي‌وقفه باران مي‌آيد از دستم در رفته است. دقيق‌تر بگويم روزهاي هفته و ماه را هم گم كرده‌ام. فقط مي‌دانم سه بار كه شنبه بگذرد بايد بروم كلينيك و دوره شيمي درماني بعدي را بگذرانم و بعد باز گم شوم توي لحظه‌هايي كه تكليفم با هيچ كدام‌شان از قبل مشخص نيست. يك‌وقت‌هايي تلاش مي‌كنم ذهنم را سر نظم بيا‌ورم و مثلا يادم بماند كه امروز چه روزي است و حتي بروم عقب‌تر و به سال و سال‌هاي پيشش در چنين روزي فكر كنم و ببينم كه چه كردم و چه بودم، اما بي‌فايده است؛ سريع خسته مي‌شوم و حوصله‌ام سر مي‌رود از تلاش براي رسيدن به آدمي كه بوده‌ام و حالا نشانه‌هاي محدودي از حضورش در اين زندگي وجود دارد. روزها را گم كرده‌ام اما اين تنها گم كرده اين‌روزهايم نيست. توي اين باران ريز مداوم، از پنجره به بيرون نگاه مي‌كنم و نفس عميق مي‌كشم تا آن آدم هميشه عاشق بوي باران و خاك را پيدا كنم. همان كه تمام بهار دعا مي‌كرد تا باران و سرما نرود و تابستان و گرمايش زود از راه نرسد. فكر مي‌كنم اگر آن آدم بود، چنان از صبح برفي نمي‌دانم چندشنبه هفته پيش خوشحال مي‌شد كه احتمالا همه را كلافه مي‌كرد از ذوق و هيجان. اما اين آدم جديد، فقط زل مي‌زند به پنجره روبه‌رو و در خلئي عجيب از هر احساسي، درباره همه‌چيز فقط يك سوال مهم دارد: «كي تمام مي‌شود؟!». مي‌دانم آنقدر منتظر اين «تمام شدن» مانده‌ام كه اين سوال آنقدر مهم و پررنگ شده اما نمي‌دانم چرا نمي‌توانم بين آنچه لذت زندگي است با آنچه سختي زندگي مي‌خوانند خط فاصله بگذارم و اين سوال را ته هر ماجرا و لحظه‌اي ناخودآگاه نپرسم. دست خودم نيست، از لحظه بيداري صبحگاهي تا خواب نيمه‌شب، مدام منتظر تمام شدن همه‌چيز هستم. مي‌خواهم صبح تمام شود، ظهر تمام شود، عصر تمام شود و اصلا همه‌چي تمام شود تا من فقط به دور بعدي شيمي‌درماني برسم و درد بعدي تا آن لحظه موعودي كه دكتر مي‌گويد: «خب، تمام شد، مي‌تواني بروي ديگر برنگردي اينجا».
انگار به جز اين لحظه، هيچ‌چيز ديگري برايم مهم نيست. همين است كه هرروز بيشتر از ديروز با خودم غريبه مي‌شوم. هر لحظه‌اي كه توي آيينه به خودم زل مي‌زنم و پوست سفيد روي سرم جاي موها خودشان را نشان مي‌دهند، هرباري كه شبكه‌هاي تلويزيون را بالا و پايين مي‌كنم و جاي پيگيري اخبار دنبال دم‌دستي‌ترين برنامه‌هاي سرگرمي هستم و توي تمام لحظه‌هايي كه دلم ذره‌اي از گذشته نه چندان دورم را مي‌خواهد، مي‌بينم كه خيلي دورتر از آن آدمي ايستاده‌ام كه ديگران به نام من مي‌شناسند و حالا ديگر حتي خودم هم او را نمي‌شناسم.
فكر مي‌كنم مگر چقدر گذشته و حساب مي‌كنم تمام اين لحظه‌هايي كه براي من شبيه چند سال طول كشيده، روي كاغذ هنوز به دوماه هم نرسيده. مي‌بينم كه هيچ‌چيز سرجايش نيست. حتي زمان هم طعنه مي‌زند كه ببين من هماني هستم كه سال‌ها را چشم برهم‌زدني تمام مي‌كردم اما حالا، يك ماه را شبيه يك قرن كش مي‌آورم تا تو مدام توي حساب و كتاب لحظه‌ها گيج و منگ اشتباه كني و هرروز دورتر از قبل شوي. چاره‌اي ندارم. مدت‌هاست كه پذيرفته‌ام كه جيبم از برگ‌هاي برنده خالي است و فعلا دور دور زمانه‌ است كه بچرخد و بگردد و مرا هم با خودش بچرخاند. اما مي‌دانم كه همه اينها روزي تمام مي‌شود. مطمئنم، چون پايان تنها قطعيت موجود توي زندگي است و به همان اندازه كه نمي‌شود حدس زد كه اتفاق‌هاي خوب يا بد از چه زماني و كجا، سروكله‌شان توي اين زندگي پيدا مي‌شود، مي‌شود مطمئن بود كه همه‌ آنها بالاخره يك‌جايي و در يك لحظه‌اي تمام مي‌شوند و شايد بهترين نسخه همين باشد كه به اعتبار همه پايان‌ها، منتظر تمام شدن سختي‌ها ماند و به بعدش هم، بعد از آن پايان شكوهمند فكر كرد. چاره‌اي هم نيست، هست؟!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون